آوردهاند که شخصی در راه حج در بّرّیه افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد . تا از دور، خیمهای خرد و کهن دید.آنجا رفت.کنیزکی دید.
آواز داد آن شخص که ” من مهمانم. المراد!” و آنجا فرود آمد و نشست و و آب خواست. آبش دادند که خورد. آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر.از لب تا کام ، تا آنجا که فرو رفت، همه را میسوخت.
این مرد، از غایت شفقت ، در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت: ” شما را بر من حق است، جهت این قدر آسایش که از شما یافتم. آنچه به شما گویم پاس دارید:
اینک بغداد نزدیک است و کوفه و واسط و غیرها- از شهرهای بزرگ. اگر مبتلا باشید، نشسته نشسته و غلتان غلتان میتوانید خود را به آنجا رسانیدن – که آنجا آبهای شیرین خنک بسیار است.” و طعامهای گوناگون و حمامها و تنعمها و خوشیها و لذتهای آن شهرها برشمرد.
پس از مدتی شوهر زن بیامد…چند تایی از این موشان دشتی صید کرده بود. زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن به مهمان دادند. مهمان چنان که بود، کور و کبود، از آن تناول کرد.
بعد از آن، نیمه شب، مهمان بیرون خیمه خفت.
زن به شوهر میگوید که ” هیچ شنیدی که این مهمان چه وصفها و حکایتها کرد؟ ” قصه مهمان، تمام، بر شوهر بخواند. عرب گفت ” های، ای زن، مشنو از این چیزها!- که حسودان در عالم بسیارند. چون ببینند بعضی را که به آسایش و دولتی رسیدهاند، حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و از آن دولت محروم کنندً !