دیده معشوق باز من !
بالابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
نقشی بر آب میزنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
بر خود چو شمع خنده زنان گریه میکنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
میترسم از خرابی ایمان که میبرد
محراب ابروی تو حضور نماز من
مست است یار و یاد حریفان نمیکند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
زاهد چو از نماز تو کاری نمیرود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم او
گردد شمامه ی کرمش کارساز من
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
” حافظ “
این نوشته در
هنر و ادبیات ارسال شده است. افزودن
پیوند یکتا به علاقهمندیها.