بارها در صفحات مجازی دیده ایم که عده ای از سر ناآگاهی و یا به دروغ میگویند که نام و الفبای ایران مربوط به تاریخ معاصر است!! شاید شنیدن این تحریف برای عده ای موجب رنجش و یا حتی شبهه گردد. بنابراین مقاله نسبتاً کوتاه زیر جهت روشن شدن حقایق به اشتراک گذاشته و امید که موجبِ افزایش توانِ تجزیه وتحلیل هموطنان و نیز قدرت پاسخگویی ایشان به اینچنین یاوه گویی هایی گردد.
در جامع التواریخ، در هشتصد سال پیش، مملکت ایرانیها را چنین معرفی میکند :
مملکت ایرانی ها، سرزمین اراک (عراق) و عجم و خراسان است. طول این مملکت از رود جیحون در انتهای خراسان تا فرات است که میان آن سرزمین و شام فاصله انداخته است. عرض ایران، میان کرمان است که متصل به دریای فارس است و خود از اقیانوس هند منشعب می شود تا نهایت آنجایی که در اختیار بقایای سلجوقیان روم است (در حدود علایا و انتالیا در کنار مدیترانه). در سمت شمال، حد فاصل میان میان مملکت ایرانی ها با بلاد قبچاق، رودی است در کنار باب الحدید که به ترکی آن را دمرقابو گویند و دریای طبرستان که به آن بحر خزر هم گفته می شود.
این ممکلت تقریبا مربع است. با راه رفتن طبیعی، عرض آن را چهار ماه و طول آن را هم چهار ماه می توان پیمود در آنجا اقلیم های بزرگ و شهرهای زیادی هست که هر کدام رستاقهای (روستا) فراوان و نواحی و مناطق و جهات متعدد دارد.
پایتخت فعلی آن توریز (تبریز) و سپس سلطانیه است. خاندان هولاکو برآنند که پادشاهی از آن کسی است که در اوجان بر تخت نشیند. اوجان در بیرون تبریز است. ممالک بزرگ آن یکی اراک(عراق) عرب و دیگری عراق عجم و خراسان و کرمان و فارس و آذربایجان و آران و ری و جبال و دیاربکر و ربیعه و جزیره و ارمینیه و گرجستان و روم است. اگر با انصاف بنگری این مملکت در حقیقت قلب دنیاست.
در درون این مملکت چندین پادشاه هستند که همه بنده سلطان هستند، مانند حاکم هری که در اصل همان هرات است، و امیر کرمان و گیلان و سمنان و مالاین و ارزن ……..
ایرانیان قدیم به سرزمین ایران، ایرانویج می گفتند که به معنای اقوام ایرانی میباشد بنا بر افسانه ها وآنگونه که در اوستا نیز آمده است، سرزمین اولیه این مردمان مکان سردی بوده است که آنها را مجبور به ترک موطنشان نموده و مکان آن در اوستا بخش وندیداد، کنار رود ((ونگوهی داهیتی )) تعیین شده است که گمان می رود که همان رود “وهرود” باشد ودر جایی دیگر آمده است که وهرود همان رود جیحون است.
ایران دراوستا، ائیریه airya ودر فارسی باستان نیز اریه ariya آمده این واژه در پارتی آریان aryan ودر پهلوی ساسانی اران و در دوره اسلامی حتی به اراک نیز تبدیل شده است که عراق همان است که تفکیک به عراق عجم و عرب گردید! این واژه در ایرلندی کهن هم به همان معناست وبه معنای شریف ونجیب است!
در زمان ساسانیان، ایران را ایران شهر یا سرزمین ایرانیان نیز مینامیدند و ایرانشهری همان ایرانی است. این واژه در کلمات اران و آلبان نیز دیده می شود و نام محل یکی از جمهوریهای روسیه بنام اوستیا بنام ایریستان است که یادگاری از قوم ایرانی در این منطقه است .
قدیمی ترین سند مکتوب با واژهی ایران (Eran) در سنگنوشتههای اردشیر یکم، بنیانگذار دودمان ساسانی گواهی شده است. که در این کتیبه برای نخستین بار حاوی واژهی پارسی میانهی ایرانشهر EranShahr (به پارتی: Aryanshahr) است.
همچنین بر روی انبوهِ سکه های بازمانده از دوره ساسانیان عبارت : “ملک و ملکا ایران و انیران” ذکر گردیده است که معنای شاهنشاه ایران و انیران می دهد.
در تاریخ سیستان چنین گفته شده است که: کل ناحیه کشور به چهار بخش تقسیم شده بود: خراسان، ایرانشهر ، نیمروز و باختر؛ هر آن چه در جوار مرز شمالی واقع گردیده، باختر خوانده شده و هر آن چه در نزدیکی مرز جنوبی واقع بوده، نیمروز نامیده شده است و ناحیهی میانی به دو بخش تقسیم گردیده: آنچه در جوار مرز شرق واقع شده، خراسان خوانده شده، حال آن که آن چه در غرب واقع است، ایرانشهر نامیده شده است.
حتی در نزهه القلوب به نوشته حمدالله مستوفی (به نقل از اصطخری) گزارش گردیده که اراک (عراق) عربی عادتاً دلِ ایرانشهر خوانده شده است. به هر حال، عنوان عمومی سرزمین ایرانیان از این زمان ایران و [عنوان] اهالیاش ایرانی بود.
اما پس ازآمدن اسلام، به طور عمده ایران را بلاد فارس و برای بخش های مختلف نام های استانی مانند جبال و آذربایجان بجای مدیا و جیل و خراسان و سیستان بکار می رفت. حکیم فردوسی، قاعدتا بر حسب آنچه در زبان ادبی آن روزگار رایج بوده ایران و توران را برابر هم نهاده و از این تعبیر حدود ۷۰۰ بار برای مجموع آنچه اروپاییان و عربها آن را بلاد فارس می نامیدند، بدرستی از واژه ایران و ایرانی استفاده کرده است. و پایتخت ایران اساطیری را “استخر” گفته است.
آنچه به لحاظ تاریخی قابل جستجوست این است که اطلاق نام ایران پس از حمله اعراب بطور رسمی بندرت بکار رفته است و کاربرد نام ایران از دوره مغول که جغرافیای باستانی ایران یکپارچه گردید و بخصوص حضور وزیران دانشمند ایرانی در دربار مغولان، مجددا در اسناد و منابع رسمی بر سرزمینی با این محدوده جغرافیایی، باب شده است.
اطلاق نام ایران بر یک واحد سیاسی مستقل در این ناحیه نه در برابر سرزمین های عربی بلکه دقیقا به مانند دوران پیش از اسلام در برابر توران بود. اما نه توران قدیم که ایرانیان آنها را عموزادگان خویش می دانستند و نه آن نام، بلکه در مقام اولوس هایی که مغولان تشکیل دادند و ایران را به فرزندان تولی دادند که هولاکو فرزند وی و سپس نسل او در راس آن قرار گرفتند.
این کاربرد را در جامع التواریخ رشید الدین فضل الله وزیر برجسته دوره ایلخانی بخوبی مشاهده می کنیم. وی غالبا از این دیار زرخیز و کهن به عنوان ایران زمین یاد می کند. برای مثال عنوان فصلی در کتابش چنین است: «تاریخ خلفا و سلاطین وملوک و اتابکان ایران زمین و شام و مغرب و …»
جهانی شدن نام ایران :
وقتى دریانوردان یونانى در هزاره اول قبل از میلاد وارد سواحل خلیج فارس شدند، اهمیت و اقتدار کشتى رانی و دریانوردانى ایرانیان و پارسها موجب شد که نام پارس را بر همه فلات ایران اطلاق کردند و بعدها عربها نیز به تقلید از یونانیان، فارس (عربى شده پارس) را جایگزین کلمه عجم کردند.
با آغاز درگیری اروپایی ها و عثمانی، ارتباط غرب با ایران آغاز گشت و همیشه از صفویه یاد میکردند تا اینکه در سال ۱۷۴۰ در یک نقشه آلمانى، نام ایران به چشم میخورد.
اروپاییها که متاثر از عبارت پارس در کتاب های یونانی و رومی بودند، کلمه پرشیا را در مقابل عربها بکار میبردند و منظور آنها همه اقوام ایرانى بود اما کاربرد محدود و نادرستِ عبارت پارس باعث شد که دولت ایران در سال ۱۳۱۳ خورشیدى رسماً از همه کشورهاى خارجى بخواهد که بجاى کلمه دولت فارس (پرشیا) و یا شاه پرشیا، بمانند عرف ایران از عبارت قدیمیتر ایران و شاهنشاه ایران استفاده کنند که در حقیقت نشان دهنده تمامی اقوام گستره ایران باشد. از این زمان به بعد نام پرشیا که در ادبیات اروپایى واژهاى بسیار غنى و متضمن ارزشهاى تاریخى و هنرى زیادى بود، رنگ باخت و کلمه پرشیا به تاریخ پیوست. در حالیکه اصالت نام تاریخى پرشیا و پرس کمتر از نام ایران نبود و نیست و این کلمه نیز نشانگر هویت جمعی تمامی ایرانیان است.
جالب اینجاست که حکومت افغانستان به اینکار اعتراض کرد که چرا واژه فرهنگی ایران را در این جغرافیای محدود ، محصور کرده اند. و ایران زمین شامل مرزهای بیشتری می شود.
پی نوشت:
موضوعی که در تاریخ کهن غرب آسیا مشهود است، هرگاه سلطانی یا سلسله ای موفق به تصرف سرزمین های مابین جیحون تا فرات میشد، خود را پادشاه ایران می خواند. همچون ایلخانان مغول و یا صفویه و نادرشاه افشار. زیرا ایران شامل همگی این مناطق بود.
در پیش از اسلام هرگاه این سرزمین ها متحد بوده و یک دولت بوده اند، به مرکزیت سیاسی فارس یا تیسفون بوده است و نیز پس از اسلام هرگاه این سرزمین کهن متحد بود، تمامی مراکز سیاسی آن در کشور کنونی ایران واقع بود.
اما نمی توان سرزمین های جدا شده از ایران کنونی را استان خواند! بلکه ایران زمین تکه تکه شده بایستی گفت. در تاریخ، ایران کنونی نیز بدلیل اینکه همواره مرکزیت سیاسی این جغرافیای بزرگ در آن واقع بود، 《دل ایرانشهر》می خوانده اند و ای کاش نام کنونی کشور ایران کنونی، 《دل ایرانشهر》بود و نه 《ایران》!!! زیرا واژه ایران شامل بسیاری از سرزمین ها میشود.
پایدار ایران و ایرانیان
منتشرشده دردستهبندی نشده|دیدگاهها برای نام سر زمین ایران در گذر تاریخ بسته هستند
این معلم کاری کرد که اسم او در تمام کتاب های تربیتی و پرورشی چاپ شد
.
خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش.
جعبهی کفش رو گذاشت روی میز.
به دانش آموزها گفت: « بچه ها میخوام “نمی تونمهاتون” رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و اینها رو بیارید بریزید در جعبهی کفشی که روی میز منه. »
“من نمیتونم خوب فوتبال بازی کنم.” ” من نمیتونم دوچرخه سواری کنم.” “من نمیتونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم” “من نمیتونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم” “من نمیتونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم”م
بچههای دبستانی شروع کردند به کشیدن نمیتوانمهاشون…
خودش هم شروع به نوشتن کرد.
نمیتونمها یکی یکی در جعبهی کفش جا گرفت.
وقتی همهی نمیتوانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت: « بچهها بریم تو حیاط مدرسه… »
بیلی برداشت و گودالی حفر کرد.
گفت: « بچهها امروز میخوایم نمیتونمهامون رو دفن کنیم »
جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.
وقتی که تمام شد به سبک مسیحیها گفت: « بچهها دستهای هم رو بگیرید »
خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن.
« ما امروز به یاد و خاطرهی شاد روان “نمیتوانم” گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او “میتوانم” و “قادر هستم” روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و “نمیتوانم” در آرامگاه ابدی خود به سر برد. »
بچهها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده.
وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود “مجلس ترحیم نمیتوانم!”
بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس.
نمیتونمهاتون رو بیارین لطفا…
تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچهها که به هر دلیلی به معلمش میگفت: “خانم، نمیتونم”، در جوابش خانم دنا یه لبخندی میزد و اون مقوا رو نشونش میداد و خود اون بچه حرفش رو میبلعید و ادامه نمیداد.
پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمرهی علمی رو در مدرسهی خودشون کسب کردند.
یه قول همین الان همهمون به هم دیگه بدیم.
قول بدیم نمیتوانمها رو خاک کنیم.
پ.ن :
زمانی نمی توانم واقعا می میرد که… “می توانم” ی متولد شده باشد. بذر توانایی آبیاری می خواهد. قاتل نمی توانمهایمان باشیم. باغبان توانایى هایمان باشیم. زندگی هست. من هستم.
تا هستم می توانم.
منتشرشده دردستهبندی نشده|دیدگاهها برای تا هستم مى توانم ! بسته هستند
چادر کردیم رفتیم تماشا همزمان با حکومت ناصرالدینشاه نگاشته شده است. در بخش اول نویسنده در مورد شروع سفرش از کرمان، رفتن به بمبئی و سختیها و ماجراهای سفر حج و عتبات مینویسد. در بخش دوم با پایان سفر حج و رسیدن به تهران نوع نگارش سفرنامه تغییر میکند. در تهران نویسنده مدتی طولانی در دربار ناصری میماند. روزنگاریهای دقیق نویسنده به عنوان یک غریبه از دربار ناصری، تصویر خواننده از وضعیت حاکمیت در آن دوره را کامل میکند. اطلاعات ما از زندگی پادشاهان قاجار به طور معمول از نوشتههای نزدیکان شاه به دست میآید اما نویسندهی این سفرنامه از آشنایان دور خانوادهی شاه بوده و به خاطر سکونت در کرمان مراودهی زیادی با آنها نداشته است. به همین دلیل آنچه در این برخورد از دربار و حرمسرای ناصرالدین شاه دیده و نوشته، با روزنگاریهای دیگری که خواندهایم، متفاوت است.
یادداشتهای عالیه خانم از او تصویر زنی شجاع، مستقل و جسور را ساخته که بدون همراهی شوهر و فرزندان عازم سفری سخت و طولانی شده، برای به دست آوردن آنچه میخواسته گاهی با مردان جنگیده، گاهی وارد مذاکره شده و گاهی راهش را جدا کرده است. عالیه خانم شیرازی با بزرگان و افراد سرشناس آشنایی داشته و در سفرش با آنها دیدار کرده است. در سامرا به خانهی میرزای شیرازی میرود و در تهران مهمان ناصرالدینشاه میشود. جنگیشاه، پسر آقاخان محلاتی در بمبئی، برایشان گاری میفرستد و نصیرلشکر در کرمانشاه از او پذیرایی میکند.
منتشرشده دردستهبندی نشده|دیدگاهها برای چادر کردیم رفتیم تماشا بسته هستند
اشپربر در مقدمه کتاب «روانشناسی استبداد و خودکامگی» می گوید برای اینکه بفهمیم چرا کسی سرکوبگر و سلطه گر است و دوست دارد با چماقش بر سر آدمها بزند چندان نیازی به روانشناسی نیست. همه میدانند که بعضی از آدم ها هستند که خیلی نیاز به قدرت دارند و دوست دارند بقیه از آنها اطاعت کنند. آنها یا در کودکی بسیار تحقیر شده اند یا از آنها بسیار تمجید شده است. آنها می گویند: «أنا ربکم الأعلى»: من مربی برتر شما هستم. اشپربر می گوید فهمیدن این آدم ها اصلا پیچیده نیست. اما آن چه که روان شناسی باید به شکل تخصصی به آن بپردازد، این است که چگونه انسان ها چماقی که بر سرشان فرود می آید را می پرستند. مسئله اینجا اسارت زبانی است. در واقع نظام های سلطه شروع می کنند به خلق زبان جدید و با خلق زبان جدید، راه تفکر مستقل، خلاق و پرسشگر را می بندند. در نتیجه ما همان گونه فکر می کنیم که آنها می خواهند. همین که به اژدهاک بگوییم ضحاک، باورمان می شود که مرد خنده رویی است. احتمالا پدر مهربانی نیز باشد. پدر مهربانی که زائده هایی هم بر روی شانه اش دارد. بالاخره هر خانه ای پدری دارد و هر پدری هم ممکن است یک زائده هایی داشته باشد، گل بی خار کجاست؟! می بینید که «استعاره ی پدر» چگونه نگاه ما به مسئله را تحریف می کند؟
دو نویسنده ی بزرگ در آثارشان به امر « اسارت زبانی» پرداخته اند. فرانتس کافکا در داستانی کوتاه به نام جزیرهی محکومین وجورج اورول در داستان ۱۹۸۴. جزیره ی محکومین سال ها پیش در ایران توسط حسن قائمیان با مقدمه ای از صادق هدایت ترجمه شده است. در داستان کافکا جزیره ای را می شناسیم که فرمانروایی دارد. فرمانروای جزیره برای مردم، ده فرمان صادر می کند و اگر کسی از فرمان های او سرپیچی کند او را به دستگاهی برای تنبیه می سپارند که آن دستگاه با تیغ و خنجر و میخ، فرمان های نادیده گرفته شده را روی تن محکومین حک می کند. محکومین در حالی از شکنجه می میرند که تمام فرامین حاکم در ذهن شان تکرار می شود. چون تمام تن شان اسیر گفته های حاکم است. این اشارهی زیبایی به امر اسارت زبانی است. آنقدر با فرامین، ذهن ما بمباران می شود که آرام آرام تن ما به فرامین عمل می کند. انگار تن ما از اختیار خود ما خارج است.
یکی از چیزهایی که سبب شد در قرن بیستم نظام های توتالیتاریسم تمامیت خواه بیشتری داشته باشیم وجود رسانه های فراگیر مثل تلویزیون و سینما بود. رسانه های فراگیر یک «کلان روایت» خلق می کنند و آن قدر ما را تحت بمباران خود قرار میدهند که ما ،کلان روایت آن ها را باور کرده و به تجربه های بلافصل خودمان شک میکنیم. مثلا می بینیم که سبد خرید ما کم و خالی شده است اما در سینما مردمی را می بینیم که با سبد پر از فروشگاه ها خارج می شوند. با خودمان می گوییم شاید سبد پر هست اما من نمیفهمم ، یک روشنفکر می گوید وقتی رسانه های فراگیر، سعی می کنند چیزی را نشان بدهند، شما حواستان را جمع کنید که چه چیزی را از شما پنهان می کنند. وقتی یک خبر بارها در اخبار تکرار می شود، وقتی یک سوژه مرتب روی بیلبوردهاست، شما بیشتر از این که به آن فکر کنید، فکر کنید چه چیزی پشت آن خبر یا سوژه پنهان می شود.
چگونه اسطوره در مورد امر سیاسی نظر میدهد؟ قصههای بسیاری درباره سلاطین، قدرت، سرکوب و اسارت انسان ها وجود دارند. با مرور این قصهها متوجه میشویم که یک الگوی واحد یا pattern در این قصهها در حال تکرار شدن است. گاهی این قصهها بسیار کوتاه هستند، مثل قصهی اینیاتسیو سیلونه در دو کتاب «نان و شراب» و «دانهی زیربرف» که سه جمله بیشتر نیست:
“چون روباه می آید، چون شیر حکومت می کند، چون سگ می رود.”
سیلونه این قصه را از انجیل نقل قول میکند. اگر در تاریخ تأمل کنیم در مییابیم که آغاز و انجام بسیاری از حکومتهای سلطهگر چنین بوده است و با این قصه همخوانی دارد.
١_ واژه ی ضحاک معرب اژی دهاک است. از آنجا که دو مار بزرگ( اژدها ) بر شانه های ضحاک روییده بودند لقب شایسته ی این پادشاه همان اژی دھاک بود که به معنای «صاحب مارها» است اما انتقال این واژه به زبان عربی آن را تبدیل به ضحاک کرده است که به معنای «خنده رو» است. آیا این تبدیل در درون خود نوعی تطهیر را حمل نمی کند؟ معرب شدن واژه زمینه را برای فریب اذهان فراهم کرده است و حاکمی که علی القاعده باید نام اژدها بر خود داشته باشد به خندان بودن چهره مشهور می گردد. در زمانه ای حکیم توس به کنایه به این «فریبکاری زبانی» اشاره می کند که زبان عربی بر ایران تسلط کامل دارد. آیا فردوسی در این داستان اشارهای ظریف به «سلطهی زبانی» ندارد؟ واژه ها می توانند ابزار سلطه باشند، چنان که « میشل فوکو» فیلسوف فرانسوی میخ گوید: «زبان، سلطه است!» واژه ها همان طور که می توانند ابزار انتقال پیام باشند می توانند ذهن را بفریبند و اطلاعات غلط مخابره کنند. وقتی زنی را «آهو خانم» می نامند شما بی اختیار تصور می کنید که آن زن چشمان درشتی دارد در حالی که اگر او را «گیسو» بنامند شما بلافاصله دچار این تخیل می شوید که این زن گیسوان بلندی دارد! یکی از اولین اقدامات نظام های سلطه گر ابداع واژه هاست، واژه هایی که در ذهن شنوندگان تصویری واژگونه از پادشاه اژدهاوش خلق کنند.
۲- ضحاک عرب است اما «هزار سال» بر ایران استیلا مییابد چرا که «بزرگان ایران» او را برای پادشاهی ایران دعوت کرده اند! سرداران ایرانی چون از زمامداری جمشید که هفتصد سال به درازا کشیده است خسته شده اند. به سراغ ضحاک رفته اند و به او برای سرنگونی جمشید یاری داده اند! این داستان در عین حال که اشاره به پیروزی اعراب بر ساسانیان دارد یک الگوی تکرارشونده را نیز به ذهن متبادر می کند : «از چاله درآمدن و به چاه افتادن»
یکایک از ایران برآمد سپاه
سوی «تازیان» برگرفتند راه
سواران ایران همه شاه جوی
نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی بر او آفرین خواندند
«کی اژدهافش» بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد.
۳.در زمان ضحاک چه بر سر ایرانیان میآید؟ خرافهپرستی! خواهران جمشید(کنایه از ملت ایران) را به خانه ضحاک میبرند، ضحاک به آنها خرافه و جادوپرستی میآموزد:
دو پاکیزه از خانه جمشید برون آوریدند لرزان چو بید که جمشید را هر دو خواهر بدند سر بانوان را چون افسر بدند ز پوشیدهرویان یکی شهرناز دگر ماهرویی به نام ارنواز به ایوان ضحاک بردندشان بدان اژدهافش سپردندشان بپروندشان از ره بدخوئی بیاموختشان «تُنبُل و جادویی»
بلای دیگری که ضحاک بر سر مردم ایران میآورد این است که هر شب دو مرد جوان را میکشد و مغز آنها را خوراک مارهای رسته بر شانههایش میکند. اشاره فردوسی به «مغز» اشارهی جالبی است. مارهایی که از بوسه ابلیس بر شانههای ضحاک روییدهاند تنها خوراکشان «مغز مردان جوان» است. آیا اشارهی فردوسی این نیست که نظام حکومتی ضحاک «اندیشهی سلحشوری» را نابود میکرد؟
چنان بُد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمه پهلوان
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی.
۴.ضحاک خواب میبیند که سه پهلوان وارد کاخ او میشوند، او را با گرز گران میکوبند و به زنجیر میکشند و به خفت و خواری به چاهی در کوه دماوند میاندازند. ضحاک با شهرناز و ارنواز ، کابوسش را در میان میگذارد و با تعبیر موبدان درمییابد که یکی از مردانی که مغز او خوراک مارهایش شده است به نام «آبتین» پسری داشته به نام «فریدون». فرانک، همسر آبتین و مادر فریدون داستان ظلم ضحاک را برای پسر گفته است و کینهی او را در دل پسر کاشته، روزی فریدون تخت ضحاک را واژگون خواهد کرد. ضحاک به فکر میافتد که اقدام به تبلیغات گسترده کند، از همهی ملت امضا بگیرد که از او هیچ ظلمی سر نزده است! قرار است همه صف بکشند و گواهی دهند که ضحاک عادل و دادگر است! جالب است که تا زمانی که کاوه آهنگر فریاد برمیآورد و گواهی عدل و داد شاه را پاره میکند و بر زمین میریزد بسیاری از ایرانیان ترسو گواهی را امضا میکنند:
یکی محضر اکنون بباید نبشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت!
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد بداد اندرون کاستی
ز بیم سپهبد همه راستان
بدان کار گشتند همداستان
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر
۵.کاوه آهنگر به پیش میافتد و آهنگران در پی او، چرم بر سر نیزه میکنند و پرچم قیام برمیافرازند. فریدون و برادرانش کیانوش و شادکام به این جنبش میپیوندند و سپاهی فراهم میآید. سپاه از «اروندرود» عبور میکند و به «پایتخت ضحاک» روی میآورد. پایتخت ضحاک کجاست؟ بیتالمقدس! فردوسی حکیم باز به فریبکاری واژهها اشاره میکند، خانهی ناپاکی را بیتالمقدس نام گذاشتهاند، ضحاک هالهای از تقدس به دور خود کشیده است!
به خشکی رسیدند سر کینهجوی
به «بیتالمقدس» نهادند روی
به تازی زبان خانه پاک خوان
برآورد ایوان ضحاک دان
افسانهی ضحاک مار به دوش و کاوه آهنگر پر از نکتههای ظریف و اشارات نهانی است که گفتوگو دربارهی آنها در یک مقاله نمیگنجد بلکه نیاز به نوشتن کتابی دارد اما آنچه مراد من در این یادداشت است بازخوانی داستانی است که در زندگی جمعی ما تکرار میشود: یک نکته از این معنی، گفتیم و همین باشد!
ارمایل و گرمایل: نه سیخ بسوزد نه کباب
داستان ضحاک (اژدهاک) یکی از جالبترین قصههای شاهنامهی حکیم ابوالقاسم فردوسی است:
۱.ضحاک عرب است و پایتخت او بیتالمقدس است ولی بر ایرانزمین سلطه دارد، چه رویداد عجیبی است این کابوس اسطورهای فردوسی!
۲.شیطان در هیئت آشپزی به استخدام دربار در میآید و برای نخستین بار به ضحاک گوشت میخوراند. طعم پرندگان بریان به مذاق ضحاک خوش میآید و تصمیم به تشویق آشپز جدید میگیرد.
۳.ضحاک آشپز مرغ بریانکننده را به حضور میطلبد و از او تمجید میکند و به او میگوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلب میکند، آشپز که همان شیطان است میگوید بوسه بر شانههای شاه بهترین پاداش من است! شاه را این تملق خوش میآید و اجازهی بوسه میدهد!
۴.فردا شانههای شاه زخم میشود و پس از زمانی چند، زخمها باز میشوند و دو مار سیاه از زخمها بیرون میآیند، مارها تمایل دارند از گوشهای طاغوت به داخل روند و مغز سر او را بخورند! شیطان به هیئت حکیمی ظاهر میشود و میگوید تنها راه بقای شاه این است که هر روز دو جوان را قربانی کند و مغز سر آنان را به خورد مارها دهد تا سیر باشند و اشتهایی برای مغز شاه نداشته باشند! ضحاک میپذیرد و امر صادر میکند!
۵.هر روز دو پسر جوان ایرانی دستگیر میشوند و به آشپزخانهی دربار آورده میشوند، به قید قرعه! عدالت برقرار است! به کسی ظلم نمیشود! و روزانه مغز سر دو جوان غذای مارهاست، باشد که مغز شاه سالم بماند! قیمت مغز شاه سالانه بیش از هفتصد مغز جوان است.
۶.هیچکس را جرئت مقاومت نیست، ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند: «بگذار همسایه فریاد بزند، چرا من؟!» و خشنودی هر خانوادهی ایرانی این است که امروز نوبت جوان آنها نشده است: «ستون به ستون فرج است!»
۷.ارمایل و گرمایل که ادارهکنندهی آشپزخانهی دربار هستند تصمیم به اقدام میگیرند، نه اقدامی «رادیکال» بلکه اقدامی «میاندارانه!» آنها فکر میکنند که اگر هر روز یک جوان را قربانی کنند و مغز سر یک جوان را با مغز سر یک گوسپند مخلوط کنند مارها تغییر طعم مغز را متوجه نمیشوند با این حساب آنها میتوانند در سال ۳۶۵ جوان را نجات دهند! جالب است که مارها «مغز» میخواهند، مغز! نه قلب، نه جگر، نه ران، نه دست، مغز! هرکس که مغز ندارد خوش بگذراند، مارها فقط مغز طلب میکنند.
۸.(اقدام «میاندارانه» ارمایل و گرمایل جواب میدهد! مارها طعم مغز مخلوط را تشخیص نمیدهند و هر روز از دو جوان که به آشپزخانه سلطنتی سپرده میشوند یکی آزاد میشود! ارمایل و گرمایل خشنودند که در سال ۳۶۵ نفر را نجات دادهاند، نیمه پر لیوان!
۹.ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد میکنند و به او میگویند سر به بیابان بگذارد و در شهرها آفتابی نشود که اگر معلوم شود او از آشپزخانهی حکومتی گریخته، هم او خوراک مارها میشود و هم سر ارمایل و گرمایل. فردوسی میگوید «کردها» از نسل همان آزادشدهها هستند، به همین دلیل است که شیفتهی کوه و دشت هستند و از شهرها فراری! اما من میگویم اولویت کردها آزادگی است، با افقهای باز نسبت دارند و بندگی را برنمیتابند.
۱۰.کاوه آهنگر بود و سه جوانش خوراک مارهای حکومتی شده بودند، کاوه «رادیکال» بود، اگر ارمایل و گرمایل هم سه جوان داده بودند شاید رادیکال شده بودند!
۱۱.ضحاک مار به دوش تصمیم میگیرد از رعایا نامهای بگیرد مبنی بر اینکه سلطانی دادگر است! رعایا اطاعت میکنند! به صف میایستند تا طوماری را امضا کنند به نفع دادگری ضحاک! میایستند و امضا میکنند، در صف میایستند و امضا میکنند! در صف میایستند و …!
۱۲.نوبت به کاوه میرسد، امضا نمیکند، طومار را پاره میکند، فریاد میزند که تو بیدادگری. کاوه نمیترسد!
۱۳.فریاد کاوه، ضحاک و درباریان را وحشتزده میکند: این فریاد دلیرانه شمارش معکوس سقوط ضحاک است.
۱۴.فروغ میسراید: «همه میترسند/ همه میترسند اما من و تو/ به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم!»
مثلث کارپمن ایرانیان
استفان کارپمن روانپزشک آمریکایی و شاگرد اریک برن مثلثی را در تحلیل رفتار متقابل توصیف کرد که به توصیه اریک برن مثلث کارپمن نامیده شد. مثلث کارپمن توصیفی است از وضعیت کسانی که نقش قربانی را پذیرفتهاند و نه تنها از این نقش بیرون نمیروند بلکه آن را تقویت میکنند. مثلث کارپمن سه ضلع دارد:
۱- قربانی: محور اصلی مثلث کارپمن کسی است که خود را قربانی میداند. زندگی با او بیرحم بوده و انسانها مانع از شادکامی او شدهاند. قربانی همیشه زخمخورده و آسیب دیده است و بقچهای از خاطرات بد و سبدی از آه و ناله را با خود یدک میکشد!
۲- زجردهنده: آسیبرسان یا زجردهنده فرد یا گروهی هستند که بر “قربانی” بیرحمی و بیانصافی روا داشتهاند: پدر و مادر بیکفایت، خانواده حسود، جامعه بیفرهنگ، همسر بیوفا و … در زندگی قربانی همیشه یک “دشمن” وجود دارد ، کسی که مانع از رسیدن قربانی به جایگاه شایستهاش بوده است!
۳- نجاتدهنده: قربانیهای حرفهای هیچگاه خود برای برونرفت از مسأله تکانی به خود نمیدهند. آنها منتظر یک ناجی افسانهای هستند که سوار بر اسب سپید بیاید و لبهای این “زیبای خفته” را ببوسد و این “سیندرلای قربانی” را از خانه نامادری بدجنس نجات دهد. این ناجی افسانهای بر خلاف زجردهنده که تبلوری از بدیهاست، تبلور همه صفات خوب و شایسته است!
با این مقدمه به “قرائت تاریخی ایرانیان” نگاهی بیاندازیم: در هر دوره تاریخی، کسی یا کسانی آمدهاند و سرنوشت ملت ایران را تغییر دادهاند! ضحّاک (اژدهاک) افسانهای هر روز مغز سر دو جوان ایرانی را غذای مارهای روییده بر شانههایش میکرد و ملّتی هر روز دو جوان را خاموش و ساکت تقدیم آشپزخانه ی حکومت میکرد و تا زمانی که کاوه دلاور بیرق چرمین قیام را برنداشته و فریدون افسانهای از آن سوی کوهها ظهور نکرده است یک ملّت کاری جز بوسیدن دست ضحاک انجام نداده است! از این افسانهی شاهنامه بگذریم و به آنچه تاریخ خوانده میشود بپردازیم. اسکندر مقدونی از یونان راه میافتد، این سپاهیان هزاران فرسنگ راه را میپیمایند، از دریا عبور میکنند، از دیواره سهمگین زاگرس عبور میکنند، سپاه آریو برزن را تار و مار میکنند، تمام ایران را با شمشیر (نه سلاح هستهای!) میگیرند، با پای پیاده و اسب (نه ناو هواپیمابر و موشک بالستیک!) تمام عرض فلات ایران را میپیمایند و فتح میکنند و به سوی هند و چین میروند و پس از عبور هم حکومت بیگانه سلوکوس (سلوکیان) نه یک سال و نه ده سال بلکه صدها سال بر مردم “ایران” حکومت میکند تا زمانی که اختلافات داخلی بین سرداران یونانیالاصل آنها را ضعیف میکند و سپاه پارتها نیز بر آنها میتازد و حکومت به “ایرانیان” برمیگردد! این داستان بارها تکرار میشود: سعد ابیوقاص از قادسیه میآید و با اسب و شتر بخش بزرگی از ایران را میگیرد، فرزند چنگیز از شرق میآید و تمام ایران را شخم میزند و به آسیای صغیر میرود. این افسانههای تاریخی به کنار، در تاریخ مستند نیز انگلیسیها شاهی را میآورند و بعد از چند سال آن شاه را میبرند! راستی ملّت ایران در این میانه کجاست؟ گویی در میدانگاهی اهریمن و اهورا جدال میکنند و ملّت ایران تماشاگرانی هستند دور آن میدان! (إذهب أنت و ربّک فقاتلا، إنّا ههنا قاعدون/مائده/۲۴). یا “ناجی افسانهای” ظهور میکند و ملّت در رکابش جان فدا میکنند، یا “دشمن مکّار طرّار” غلبه میکند و ملت نه یک سال نه دو سال که دههها و بلکه سدهها “منتظر” میماند!
مگر ضحّاک و اسکندر و سعد و هولاکو چند نفر با خود داشتند که بتوانند یک ملت را در شعاع چند هزار کیلومتری و در زمان چند صد ساله به زنجیر بکشند وقتی انگلیسیها رضاخان را آوردند و بردند “ملّت ایران” کجا بودند؟! آیا اساساً تاکنون چیزی به نام “ملّت ایران” محقق شده است یا “هویت جمعی ما” همان نجاتدهندهی افسانهای است که قرار است همچون فریدون و ابومسلم و سوشیانت بیاید و ما را نجات دهد؟ چرا این ملّت دهها سال صبر میکند تا فریدون و اشک و ابومسلم ظهور کنند و بیگانگان را بیرون کنند؟! اگر سربداران باشتین توانستند مغولان را فراری دهند چرا دهها سال باشتیان مال و ناموس خود را به مغولان دادند و صبوری کردند؟! من در پس تمام این سؤالها یک پاسخ میبینم: مثلث کارپمن! “قرائت تاریخی ما شباهت غریبی با مثلث کارپمن دارد، قربانی بودن، انتخاب جمعی ناخودآگاه ماست! دشمن بهانه است! قل الحقِّ و إن کان مُرّأ!
در کتاب «برادران کارامازوف» داستایوسکی، با پنج چهره از کارامازوفها روبرو هستیم:
۱.”کارامازوف پدر” نماد اشرافیت مضمحل و فاسد است، دلقکی که در شهوات غوطهور است اما از آن جا که صاحب ثروت است بر دیگران آقایی میکند.
۲.”ایوان کارامازوف” نماد “تکنوکراتهای منفعتطلب” است. او در پی فرصتی است تا بدون این که “هزینه بپردازد” «ثروت کارامازوف پدر را برباید .»
۳.”دیمیتری کارامازوف” نماد «ملت احساسمدار» است .او در پی احساسات خود روان است و هیجانات و شوریدگیها قلاده بر گردن او افکندهاند. او کاری به کار جنگهای معرفتی یا نبردهای قدرت ندارد. اما اگر “پدر” در مقابل کام گرفتن احساسات او قرار بگیرد سر او را میشکند و خیال قتل او را نیز در سر میپروراند.
۴.”آلکسی کارامازوف” نماد «تکلیفمداران» است. کسانی که از خود عبور کردهاند و دغدغهی رنج و شادی دیگران را دارند. آلکسی آنگاه که لازم میبیند لباس کشیش به تن میکند و آنگاه که شرایط تغییر میکند این لباس را در میآورد، دیر را ترک میکند و به میان مردم میرود. صحنهای که آلکسی به تاوان گناه دیمیتری «گاز گرفته میشود» نشانی است از این که تکلیفمداران قرار است قربانی همان ملتی باشند که برای رنج و شادی او میکوشند!
۵.”اسمردیاکوف” (بدبو!) پنجمین چهرهی شاخص خانوادهی کارامازوف، فرزند نامشروع و نوکرصفت کارامازوف پدر است. گرچه او تنها کسی است که بیچون و چرا تابع کارامازوف پدر است، اما در نهایت او تنها کسی است که دست به خون پدر میآلاید! اسمردیاکوف نماد طبقهی «لمپن پرولتاریا» است گروهی از اراذل و اوباش که اشرافیت مضمحل و فاسد به او هویت میدهد و در انتها قدرت را از اشرافیت فاسد تحویل میگیرد.
زمانی که فاشیستها در آلمان و اتریش روی کار آمدند، یونگ به قدرت رسیدن آنها را یک پدیده مذهبی دانست و اسم این پدیده را مذهب اوباش نهاد فاشیستها بر شانههای اوباش سوار میشوند: تکنیک موفقیت آنها این است که یک مذهب جدید خلق میکنند، مذهبی که در آن اطاعت از پیشوا تنها شرط رستگاری است!
جنون قدرت و قدرت نامشروع
دکتر محمدرضا سرگلزایی
از گوشی هوشمند Samsung Galaxy ارسال شده است.
منتشرشده دردستهبندی نشده|دیدگاهها برای از این مار خوار اهرمن چهرگان بسته هستند
زمان ساعتی و زمان انرژیتیکی دو زمان متفاوت هستند که کلیه امور زندگی وتحولات درونی ی انسان را پوشش میدهند .اینکه زندگی کردن ما مبتنی بر این دو زمان میباشد یک واقعییت نا گزیر ومحتوم است ، اما مشگلاتی در زمینه ی ” شناخت ” بوجود می آورد که زیانبار میباشد .بدین معنی که ما تنها میتوانیم از تغییرات وتحولاتی حس گیری وآنهارا شناسایی کنیم که بتوانند در حوزه ی مدرکات ما قرارگیرند در حالیکه حواس ما قادر نیست تا در لحظه از تحولات انرژیتیکی که با سرعتی معادل سرعت سیر نور عمل میکنند حسگیری وآنها را شناسایی نمایدودرنتیجه ما از تحول آنها بی خبر میمانیم .مثلا اگر دگردیسی ی بدخیمی در سلولهای سالم کسی اتفاق بیفتد ، تازمانیکه رشد آن هنوز به تومور تبدیل نشده هیچ نشانه ی بالینی در اندامها پدید نمی آید واو همچنان بی خبر از این رویداد مرگ آفرین باقی میماند تا زمانیکه در د یا نارسایی در بخشی از بدنش اورا روانه ی مطب دکتر کند واین زمان فرصت گرانبهایی بوده که از دست رفته وعوارض آن حتی ممکن است جبران نا پذیر باشد اگر نظام فیزیولوژیکی ی بدن درهمان آغاز پیدایش تومور وجود آنرا اعلام میکرد او هیچگاه دچار بیماری نمیشد زیرا بمحضوقوع از وجود آن اطلاع یافته وبه معالجه ی آن میپرداخت .اتفاقات بسیار زیادی در حوزه ی زندگی ی ما بوجود می آید که ناشی از تحولات انرژیتیکی است وچون ریشه ی آن بر ما در لحظه یوقوع آشکار نمیشود ما نا چاریم آنرا تفسیر و وتوجیه کنیم وعالبا به سخنان واهی وغیر واقعی مبادرت میکنیم وفلسفه میبافیم .روح ، روان ، نفس.دل، سینه و…همه ی این کدها نشانه گزاریهایی هستند که در مسیر همین عدم شناخت تحولات وتغییرات انرژیتیکی وزمانمندی ی آن قرار دارند
منتشرشده دردستهبندی نشده|دیدگاهها برای زمان ساعتى و زمان انرژتیکى بسته هستند