آیا مصریانِ باستان از الکتریسته بهره مى برده اند

اهرام سه گانه مصر

شواهدی وجود دارد که مصریان باستان در هزاران سال پیش از الکتریسته استفاده می کرده اند. در داخل راهروها و اتاق های اهرام هیچ آثاری از دود مشعل یا آتش دیده نشده است.
بدون تردید اهرام ثلاثه در مصر جزو عجایب هفتگانه دنیا هستند و واقعا انسان از مشاهده آنها و عظمت شان غرق در حیرت می شود.

روبرت بوال مصر شناس معروف می گوید : وقتی به اهرام نگاه می کنم بی اختیار سازندگانش را تحسین می کنم. بسیار بعید می دانم آنها انسان هایی عادی بوده باشند.سازندگانش هر که بوده اند دریایی از دانش و خرد را با خود داشته اند. از لحاظ هندسه که نگاه کنیم بقدری دقیق ساخته شده که ذره ای انحراف ندارد .

از نقطه نظر ریاضیات و فیزیک حد کمال رعایت شده است. من نمی توانم بگویم که اهرام حتما مقبره بوده اند خیر آنها بدون تردید برای اهداف دیگری ساخته شده اند. شاید بعدها فراعنه در انجا برای خودشان مقبره ساخته باشند. اما ساخت این سازه های اعجاب انگیز از توان فکری و فیزیکی فراعنه فراتر است.

سنگ های گرانیت که در داخل کریدور های اهرام بکار رفته تا حدودی رادیو اکتیو است که این باعث می شود تا سنگ هوا را برق دار کند.البته واقعا اینکه برای چه هدفی این کار شده مشخص نیست. کف اهرام از جنس دولومیت است که رسانای بسیار خوبی برای الکتریسته است. پوشش اهرام از سنگ آهک تورا است که عایق بسیار خوبی برای الکتریسیته است. از این ها که بگذریم سوالی که مطرح می شود اینست که چطور کریدورها و اتاق ها ساخته شده و چطور بر دیوارهای شان طرح ها و نقوش ترسیم نموده اند؟ اگر بگوییم با مشعل و اتش اینکار انجام شده که باید آثار دود در انجا وجود می داشت حال آنکه هیچ گونه اثری از دوده و سیاهی در سقف و دیوارها دیده نمی شود. من اطمینان دارم که مصریان باستان شاید در ۱۰۰۰۰ سال پیش از الکتریسیته استفاده می نموده اند .به عقیده برخی اهرام ثلاثه احتمالا نیروگاه تولید برق بی سیم یا وایرلس بوده اند.

برگرفته از : کانال از تخیل تا واقعیت

 

 

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای آیا مصریانِ باستان از الکتریسته بهره مى برده اند بسته هستند

رازى از راز هاى شاهنامه

به نام خداوند جان و خرد

بیشتر پژوهندگان نامدار شاهنامه را به سه بخش

استوره و حماسه و تاریخ بخش می کنند!
این کهتر، با آزرم همه استادان، این بخش بندی را نادرست می داند و بر این باور است که شاهنامه، سراسر، سرگذشت راستین نیاکان ماست که از آفرینش جهان (با مه بانگ) آغاز می شود و زمین و آسمان پدید می آید و ….. جان از بی جان و سپس گیاه و جانور و سرانجام، مردم(آدمی/انسان)! * که به خرد و توان سخن گفتن آراسته است و با یاری خرد می آموزد و می سازد و راه پیشر فت می پوید!


سراسر شاهنامه از آغاز کتاب تا انجام آن هیچ دروغ و افسانه ای در بر ندارد!! همه آن سرگذشت راستین مردمانی است که پیش از ما زیسته اند! ولی هرچه بیشتر در ژرفای گذشته فرو می رویم، زبان شاهنامه رازگونه تر می شود!
گیومرت و سیامک و هوشنگ و تهمورس و جمشید و ضحاک و ابتین و فریدون و کاوه همه نمادهایی هستند از رویدادهای راستین تاریخی که با یاری شناخت ریشه اوستایی نامها و دستاوردهای زمین شناسی و دیرین شناسی راز آنها بازشناختنی است و راستین بودن یکایک آنها آشکار!
می دانیم که فردوسی آفریننده داستانهای شاهنامه نیست و تنها کار او از نثر به نظم در آوردن شاهنامه بود! فردوسی شاهنامه را از دفتر (شاهنامه ابومنصوری) بپیوست و به گفتار شیرین خویش در اورد! در «مقدمه شاهنامه ابومنصوری» می خوانیم:
«چیزها اندرین نامه بیابند که سهمگین نماید و این نیکوست چون مغز او بدانی! و ترا درست گردد و دلپذیر آید! چون کیومرث و طهمورث و دیوان و جمشید؛ و چون قصه فریدون و ولادت او و برادرش و چون همان سنک کجا آفریدون بپای بازداشت و چون ماران که از دوش ضحاک برآمدند! این همه درست آید به نزدیک دانایان و بخردان بمعنی! و آنکه دشمن دانش بود این را زشت گرداند و اندر جهان شگفتی فراوانست.»
و فردوسی خود می فرماید:

تو این را دروغ و فسانه مخوان
به یکسان روشن زمان مدان
از او هرچه اندرخورد باخرد
دگر بر ره رمز معنی برد

و باز می فرماید:
ز هرگونه ای هست آواز این
نداند به جز پرخرد راز این

اکنون می خواهیم تا به یاری شناخت ریشه های واژه ها در زبان پارسی باستان و یافته های دیرین شناسی راز ضحاک و مارهای دوشش را که بخشی از تاریخ سرزمین ماست باز بگشاییم!
«ضحاک» یا «اَژی دَهاک» همان «اَژدَها» در باور ایرانیان بونده (موجود)ای بود با چنین ویژگی ها:

o از دهانش آتش و دود بر می جهد! و دود و دَمَش آسمان را تیره می سازد!
o مردمان و جانوران و گیاهان در تف آتش و دودش می سوزند و نابود می شوند!
o غریوش تا فرسنگها دور می رود!
o از جنبیدنش تا فرسنگها دورتر زمین می لرزد!
o از دهان و بینیش زهر روان است! این زهر به رودخانه ها می ریزد و آبها را زهرآگین می سازد!
o گاه بر سر راه آبها می سازد و بازدارنده رسیدن آب به شهرها و روستاها می شود!
o مرغزارهای پیرامون خویش را می سوزاند و مرغان را می گریزاند!
o تنها پهلوانان بزرگ می توانند آن را از پای درآورند و مردم را از رنج او برهانند!
o فرزند ندارد و چون پهلوانی از پای درآوردش، مردمان برای همیشه از رنجش می رهند!

به روشنی، همه این ویژگیها در پدیده ای به نام «آتشفشان» گردآمده و فرنودین(منطقی) است پذیرفتن این که:
هزاران سال پیش از این، «اَژدَها» انگاره(تصویر ذهنی) مردمان از این پدیده و نماد آن بوده است!
«اژدها» را هندیان با نام «اَهی/اَژی» می شناسند ! شادروان دکتر محمد معین در «مزدیسنا و ادب فارسی» می نویسند:
“اهریمن دیگری به نام «اَهیمار» یا «اژدها» که درکوه مسکن داشته، دیوان را به یاری خود می طلبد. اَهی رعد سیاه بوران و توفان است که با هزاران حلقه و پیچ و تاب بر فراز قله کوه می پیچد و دیوار مانند به سوی آسمان بالا می رود…”
«اژدها» یا dragon (اَهی/اَژی) در میان همه مردمان جهان کمابیش همین انگاره را ساخته است! برای نمونه در انجیل می خوانیم:
“اینک اَژدَهای آتشگون، که او را هفت سر و ده شاخ بود و بر سر هایش هفت افسر ، و دمش یک سوم ستارگان را به زیر کشید……”

به یاری یزدان با گواه های استوار از سخنان فردوسی فرزانه و سرایندگان هم زمان او، نشان خواهیم داد که در باور پیشینیان ما ، آریاییان، مردمان بومی فلات ایران نیز در هزاران سال پیش از این، اژدها همان کوه آتشفشان بوده است و مارهای دوش ضحاک نیز جز دو آتشفشان بزرگ این سرزمین نبوده اند!
ایدون باد.      ابوالفضل خطیبى

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای رازى از راز هاى شاهنامه بسته هستند

باد بی نیازی خداوند است که می وزد؟

چنگیز خان مغول

عطا ملک جوینی در تاریخ جهانگشا آورده است که در بحبوحه ی چیرگی و اشغال و قتل و نهب و تجاوز مغولان، چنگیزخان به بخارا درآمد و به مسجد رفت و مشایخ و ائمّه ی جماعت و شریعت را احضار کرد و فرمان داد تا صندوق های قرآن را در حضور آنان، کاهدان اسبان سازند و رقاصگان و نوازندگان را به مسجد آورند و رامشگری کنند و آنگاه برخاست و مسجد را ترک گفت و “جماعتی که آنجا بودند، روان شدند و اوراق قرآن در میان قاذورات، لگدکوب اقدام و قوائم گشت.

درین حالت امیر امام جمال الدین… روی به امام رکن الدین امام زاده… آورد و گفت: مولانا چه حالت است؟ این که می بینم به بیداریست یا ربّ یا به خواب؟ مولانا امام زاده گفت: خاموش باش! باد بی نیازی خداوندست که می وزد. سامان سخن گفتن نیست.”

(تاریخ جهانگشای جوینی، ج ۱، ص ۸۰)

هانس یوناس (۱۹۰۳ ـ ۱۹۹۳HANS JONAS ) فیلسوف یهودی- آلمانی قرن بیستم که فاجعه ی هولناک هولوکاست را زیسته و چشیده بود و مادر خود را در آدم سوزی های آشویتس از دست داده بود، پس از آن فاجعه، هیچگاه نتوانست گریبان خود را از چنگال مساله ی شرّ و پرسش های مهیب تئولوژیک در باب رحمت و عدالت خداوند رها سازد.

می پرسید در آن ظلمات ظلم، در آن سیاهچاله ی وحشت و در آن تبهکاری های فضیلت سوز، خدا کجا بود و چه می کرد؟ نمی خواست یا نمی توانست کاری بکند؟ غایب بود؟ خفته بود؟ خسته بود؟ در خسوف بود؟ آیا نیچه راست می گفت که خدا مرده است؟ …. سال ها با این سؤال ها در پیچید و عاقبت در سال ۱۹۸۴، در دانشگاه توبینگن، پرده از کشف خود برداشت و به پروتستان های حاضر در مجلس گفت که خدا پس از خلقت و بر اثر خلقت ناتوان شده است، و این ناتوانی برگشت ناپذیر است. او دیگر خدای قادر تاریخ نیست و فقط به عذر عجز و ناتوانی می تواند از بی عملی خود دفاع کند و چشم بستن بر جهنّم هولوکاست را موجّه سازد.

       -باد ناتوانی خداوندست که می وزد نه بی نیازی او! –
یوناس البته به گمان خود از خدا دفاع کرد و آبروی او را به هزینه ی قدرتش خرید، اما بندگان را در مقابل او ناامید و بی دفاع گذاشت. نه تنها بندگان را بی دفاع نهاد، بل شریران را دلیری داد تا هرچه می خواهند ستم کنند و از آن خدای عاجز نهراسند.

اشغالگران فلسطین و خاخام های پشتیبان شان امروزه، خالص ترین پیروان تئولوژی یوناس و پرستندگان آن خدای عاجزند، اگر از اصل به خدایی باور داشته باشند.
یوناس البته میتوانست به طریق دیگری مسأله را حل کند که هم آبروی خدا حفظ شود هم قدرت او، و آن اینکه شرّ بودن هولوکاست را در چشم خدا انکار کند. این هم برای خود حیله یی تئولوژیک است اما به هزینه بی اخلاق کردن خدا. لکن یوناس اینهمه جسارت نداشت و گرفتن قدرت از خدا برای او آسان تر بود تا گرفتن شرم و اخلاق از او. بی شرمی بسیار میخواهد بی شرم شمردن خداوند!

 

                                          نوشته عبدالکریم سروش

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای باد بی نیازی خداوند است که می وزد؟ بسته هستند

از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم

معروف است که یکی از بزرگ‌ترین کشفیات ارشمیدس در حمام صورت گرفت و وی شوق‌زده، از حمام بیرون زد و فریاد کشید یافتم، یافتم.

روزی که ارشمیدس به حمام رفت، لابد چرک بود. اما به جای اینکه کیسه بکشد شروع به بازی و غوطه‌خوردن در آب کرد. پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، باز پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خیلی آرام، یک بار دیگر که پایین رفت یکهو از آب بیرون جست. فریاد کشید: یافتم، یافتم…

کسانی که حمام نرفته‌اند نمی‌دانند که فریاد در حمام چه انعکاس پرابهت و چندباره‌ای دارد. پژواک صدا در خود صدا می‌پیچد و باز ارشمیدس انگار که مویش را می‌کشند از ته دل فریاد می‌زد: یافتم، یافتم…

اولین گمان این بود که ارشمیدس سنگ پا پیدا کرده است، اما تا آن روز کسی برای سنگ پا اینطور نعره نکشیده بود. آنهایی که به ارشمیدس نزدیک‌تر بودند بی‌اختیار ذهن‌شان به ثروت و جواهری رفت که ارشمیدس از روی خوش‌شانسی و اتفاق آن را پیدا کرده است که فریاد در فریاد ارشمیدس انداختند: مال ماست، مال ماست…

اما ارشمیدس بی‌اعتنا به همه‌چیز و همه‌کس و حتی لباس‌هایش، از سر شوق، لخت مادرزاد از حمام بیرون زد.

صاحب حمام فقط یک فریاد کوتاه داشت: پس پول حمام چی؟

بعد یکهو مثل تیر از ذهنش گذشت که ارشمیدس چیز باارزشی یافته و فریاد‌زنان به دنبالش افتاد: مال من است، مال من است!

حمامی پس از اینکه دویست، سیصد متر به دنبال ارشمیدس دوید، دیگر کاملاً باورش شد که ارشمیدس چیز باارزشی پیدا کرده و حالا فریاد می‌زد: دزد، دزد، بگیریدش…

وقتی ارشمیدس از کنار بازار شهر گذشت جمعیتی که از پی‌اش می‌دوید به هجده نفر رسید، در حالی که ارشمیدس همچنان فریاد می‌زد: یافتم، یافتم…

شمع‌فروشان و نعل‌بندان و خلاصه کاسب‌کارها از کسانی که به دنبال ارشمیدس بودند می‌پرسیدند: مگر چه شده است؟ و آنها جواب می‌دادند: یافتش، یافتش و همین‌طور از پی ارشمیدس می‌دویدند.

پیرزنی گفت: چه بی‌حیاست این مرد!

لاتی به محض اینکه ارشمیدس را آن‌طور لخت مادرزاد دید گفت: این چی‌چی پیدا کرده که باید حتماً لخت باشه تا نشون بده؟!

در سرکوی سگ‌بازها، آنجا که «کلبی»‌ها جمع می‌شدند، بالاخره جلوی ارشمیدس را گرفتند. لنگی به دور تنش پیچیدند، پیرمردی نفس‌نفس‌زنان از راه رسید: من هفته قبل در حمام انگشتر طلایم را گم کردم، زنم شاهد است!

حمامی هم رسید: منطقاً آنچه در حمام است، مال حمامی است.

یکی از سوفسطائیان خواست با این نظر مخالفت کند که مأمور دولت آمد: حرف بی‌حرف! این چیزها مال دولت است.

مرد میانسالی از جمعیت گفت: قربان هنوز معلوم نیست چی‌چی هست.

مأمور خود را از تک و تا نینداخت: پس زودتر معلوم کنید تا بفهمیم صاحب چه چیزی هستیم!

اما ارشمیدس که غافل از دور و برش بود همین‌طور داد و فریاد می‌کرد: یافتم، یافتم، یافتم…

جمعیت که هر دم بیشتر می‌شد و کلافه بود دسته‌جمعی فریاد زدند: آخه بگو چی ‌یافتی؟

ارشمیدس با همان شور و حرارت فریاد کرد: هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

مردم گفتند: چی‌، چی گفتی؟

ارشمیدس که از دقت و توجه مردم نسبت به مسائل علمی شوق‌زده شده بود شمرده گفت: دقت کنید، ‌هر جسمی که در آب فرورود به اندازه وزن مایع هم‌حجمش سبک می‌شود.

همگی با هم گفتند: «این مردک خر چه می‌گوید، دیوانه است» و از دورش پراکنده شدند و ارشمیدس از دور صدای مردی را شنید که می‌گفت هر جسمی که در آب فرورود به اندازه ارشمیدس دیوانه نمی‌شود و صدای خنده مردم بلند شد.

فردای آن روز به سردر حمام یک تابلوی کوچک نصب شد که روی آن با خط خوش یونانی نوشته شده بود: برای حفظ شئونات اسلامی واخلاقی از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم

 

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای از پذیرش دانشمندان و فلاسفه معذوریم بسته هستند

زمان ِ بى زمانى

پیش‌درآمد یا خطبۀ داستان بیژن و منیژه بی‌مانند است در سراسر ادبیات فارسی و یک شاهکار هنری است. افزون بر واژگان، درست مثل یک تابلو فرش ابریشمین نفیس، این نگاره‌های هنری ناب‌اند که با شما سخن می‌گویند، البته سخنی تلخ، تلخ‌تر از قرابۀ زهر:
توصیف شبی سخت تاریک و دهشتناک است که گویی چهرۀ خود را با قیر شسته و سپهر نیز چهر خود را به قیر اندراندوده. اهرمن از هرسو دهان بازکرده و شگفتا که گردونِ گردان هم از حرکت فرومانده و دست و پای خورشید چنان سست شده که گویی هرگز طلوع نتواند کرد و در این بی‌زمانی محض، سپهر در چادر قیرگونِ خود به خواب گرانی فرورفته است.
در زمانِ بی‌زمانی که نه آوای مرغی به گوش می‌رسد و نه هرّای ددی، شاعر از تنگیِ دل چنان بی‌تاب می‌شود که یکباره از جای می‌جهد و می‌خروشد و از یار مهربان سرای خود چراغ می‌خواهد و مَی و نار و تُرُنج و بهی.
هزار سال بعد شاعر نابغۀ دیگری همین بی‌زمانی یا بیرون‌زمانی را چنین به تصویر می‌کشد: راه نیست/شب نیست/ماه نیست/نه روز و / نه آفتاب/ ما/ بیرونِ زمان/ ایستاده‌ایم/ با دشنه‌ی تلخی/ در گُرده‌هایمان/ هیچکس/ با هیچکس/ سخن نمی‌گوید/ که خاموشی/ به هزار زبان/ در سخن است/ در مردگان خویش/ نظر می‌بندیم/ با طرحِ خنده‌یی/ و نوبتِ خود را انتظار می‌کشیم/ بی‌هیچ/ خنده‌یی! (شاملو: «شبانه» از مجموعۀ ابراهیم در آتش)

البته سعدی شیرین سخن:

                     سرِ آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

                                              ابوالفضل خطیبى

 

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای زمان ِ بى زمانى بسته هستند