به یزدان که گر ما خرد داشتیم !

چنین پیش از صدا و سیماى جمهورى اسلامی و شبکه “افق”، مستندی تاریخی/جغرافیایی از منطقه «نهاوند» پخش شد. مستندی با ایرادات مشهود.و تلخ‌ترین بخش از این مستندِ انجایی است که به تپه تاریخی نهاوند اختصاص دارد تپه‌ای که در سال ۲۱ هجری، جنگ میان لشگر متجاوز اعراب و سپاه ساسانی در آن‌جا روی داد.

«جنگ نهاوند»، دومین جنگ بزرگ اعراب و ایرانیان پس از «جنگ قادسیه» بود. اعراب، پیروزی در این جنگ را «فتح‌الفتوح» می‌نامند. چرا که پس از آن، تمام شهرهای ایران در مقابل لشگر متجاوزین، بی‌پناه ماند و به زودی کل ایران، زیر سُمِّ اسبانِ تازی، لگدمال گردید. از این زمان بود که در هر شهر، گردنِ مَردان و سربازانِ ایرانی به زیر تیغ رفته، دختران ایرانی اسیر و در بازار برده‌فروشان به فروش رسیدند، به پسران نوجوان تجاوز شد و زن‌های شوهردار از دامانِ خانواده دزدیده شده و میان سران عرب، تقسیم گردیدند. اتفاقی که امروز پس از گذشت چهارده قرن بار دیگر تکرار شد و اعرابِ داعشی -فرزندانِ همان اعرابِ صدرِ اسلام- همان بلا را بر سر زن و فرزندان اقوام عراقی تکرار کردند.

در جنگ نهاوند، بسیاری از سرداران و سربازانِ دلیر ایرانی، کشته شدند. امروزه از آرامگاه هیچ‌یک از این شهیدانِ مدافعِ وطن، نشانی در دست نیست. اما طی رویدادی عجیب، مقبره یکی از فرماندهان عرب به نام “نعمان بن مقرن” -که توسط “پیروزان” سردار رشید ایرانی، به درک واصل گردید و در پنج کیلومتری شمال‌غربی شهر، دفن شد- امروزه با عنوانِ “آرامگاه باباپیر”، به زیارتگاه هموطنانِ ناآگاهِ ما، تبدیل شده است!

عجیب‌تر آن‌که در گوشه‌ای از آن مستندِ فوق‌الذکر، از مقبره نعمان گزارشی تهیه شده و فرمانده‌ی فاتحِ نهاوند؛ با عنوان دلاور اسلام، ستوده شده است! راویِ مستند، با هیجانی توام با افتخار می‌گوید:
«اینجا محلی است که، سپاهیانِ سردرگمِ ساسانی، شکست خوردند و سپاهِ مسلمین، به “فتح الفتوح” دست یافت.»!!!

در هیچ‌کجای زمین، ملتی را نخواهید یافت که چنین احمقانه، متجاوزین و قاتلان سرزمین خود را تقدیس کند.

آیا ما مشغولِ یک خودزنی ملی/فرهنگی هستیم؟

یا این وقایع، به دلیل فقدان شعور و خِرَد به وقوع می‌پیوندد؟

چه زیبا سرودند حضرت فردوسی:

             به یزدان که گر ما خِرَد داشتیم
کجا این سرانجام  بد  داشتیم

 

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای به یزدان که گر ما خرد داشتیم ! بسته هستند

زبان ِ از یاد رفته !

 

باخ ئومن در کتابی به نام حقوق مادری که در سال ۱۸۶۱ به چاپ رسیده است ، اظهار می دارد که در ابتدای تاریخ زندگی بشر روابط جنسی زن و مرد آزاد بوده و با اساس منظم خانوادگی سروکار نداشته است . از بین والدین هر کودک ، صرفا مادرش مشخص و معلوم بوده وفرزند قرابت خود را فقط با مادر می توانسته اثبات کند . به همین دلیل تدریجا مادربه مقام فرمانروا و قانونگزار ارتقاء یافته و هم بر خانواده و هم بر مملکت تسلط یافته است .
مدارکی که باخ ئومن یافته و ارائه داده است به وضوح نشان می دهد که قبل از پیدایش خدایان المپ ، مذهب دیگری وجود داشته است و خدایان این مذهب را الهه گان و مظاهری از مادر تشکیل می داده است .
باخ ئومن نتیجه می گیرد که مردها صرفا در طی یک مبارزه بسیار طولانی و دامنه دار توانسته اند بر زنها غالب شده و خود را به عنوان فرمانروا در سلسله مراتب اجتماع تثبیت کنند. نظام پدر شاهی که بدین ترتیب به وجود آمد از اصول مهمی پیروی می کرد که عبارتند از : یک همسری ( تا آنجا که به زنها مربوط می شود ) ، فرمانروایی پدر بر خانواده و غلبه مرد در سلسله مراتب اجتماعی . مذهب متداول در این نظام نیز با سازمان اجتماعی آن تناسب دارد و به جای الهه گان و مادر خدایان ، اکنون خدایانی از جنس مذکر به فرمانروایی انسانها رسیده اند . آپولون و آتنه که از زنی زاده نشده بلکه از سر زئوس بیرون پریده بودند نمایندگان مذهب جدید پدرشاهی بودند.
یکی از درخشانترین تفسیرهای باخ ئومن از اساطیر یونان را می توان در تحلیل وی از ” اپورسته یا ” اثر آیس خولوس دانست . باخ ئومن عقیده دارد که اسطوره مذکور مظهری است سمبولیک از آخرین جنگ خدایان مادر شاهی با خدایان دوران پدر شاهی که به پیروزی خدایان پدر شاه منجر می شود .
برای خدایان المپ ( پدر شاهی) کشته شدن مادر جنایت مهمی محسوب نمی شود بخصوص اگر برای انتقام از مرگ پدر اتفاق افتاده باشد .
پیروزی اصول پدر شاهی بر مادرشاهی به خاطر قراردادی که با خدایان مغلوب بسته می شود تا اندازه ای تخفیف می یابد . مادر خدایان ، نظام جدید پدر شاهی را قبول می کنند به شرطی که وظیفه حفاظت از زمین و نیز فرمانروایی بر کشت و زرع و باروری به ایشان واگذار شود .
باخ ئومن نشان داده است که اختلافات بین دو نظام پدرشاهی و مادرشاهی به مراتب از برتری اجتماعی زن و مرد بالاتر و شدیدتر بوده است و علاوه بر برتری اجتماعی شامل برتری اخلاقی نیز می شود .
در تمدن مادرشاهی روابط نسبی و روابط انسان با خاک طبیعت- مادر به شدت تاکید شده و اصرار شده است که انسان پدیده های طبیعی را به طور معقول و با تسلیم و رضا قبول کند .
به عکس در جامعه پدرشاهی قوانین خودساخته ی انسان و تفکر منطقی و کوشش وی در تغییر دادن پدیده های طبیعی و تسلط بر طبیعت مورد احترام واقع می شود .
تا آنجا که به این اصول مربوط می شود می توان اصول پدرشاهی را واضحا پیشرفته تر از تمدن مادرشاهی تلقی کرد ولی از سایر جهات اصول مادرشاهی تفوق خود را بر افکار و قوانین فاتحین مذکر نگه می دارد .
در مکتب مادرشاهی همه انسانها با هم برابر و اصولا فرزندان مادر-زمین شمرده می شوند و واضح است هر مادری همه بچه های خود را یکسان و بدون قید وشرط دوست دارد و به خاطر پیشرفت یا موفقیت بخصوصی بین آنها تفاوت قائل نمی شود . در این مکتب هدف اصلی ، زندگی و شادی و سعادت انسان هاست چون بالاتر و مقدس تر از وجود انسان چیزی وجود ندارد .
از طرف دیگر در نظام پدرشاهی اطاعت و فرمانبرداری از صاحبان قدرت مهمترین خصلت انسان به شمار می رود و به جای اصل مساوی حقوق انسانها ، با موضوع فرزند برگزیده و نیز سلسله مراتب اجتماعی روبرو هستیم .
اولین نظامی که در تاریخ تمدن انسانی به وجود آمده و منشاء همه ی اصول اخلاقی و شرافت و اصالت در زندگی بشر است ، نظام مادرشاهی است که از فلسفه عشق ، یگانگی و صلح پیروی می کند . زن به خاطر توجهی که به فرزند می کند زودتر و بهتر از مرد وسعت دادن دامنه ی محبت و القای آن را از خود به دیگران فرا می گیرد و همه ی استعداد و نیروهای ذهن خویش را برای محافظت و زیبا ساختن زندگی یک موجود دیگر به کار می گیرد. به همین دلیل رشد و نمو فداکاری و محبت و نیز عزاداری برای مردگان را در تمدن انسان می توان از وجود زن مشتق دانست .
فکر برابری و برادری جهانی از اصل مادری سرچشمه می گیرد و این فکر با توسعه جامعه پدرشاهی رو به زوال می رود . تاکید بر اهمیت وجود انسان از اصول مذهب مادرشاهی است .
در داستان آنتیگونه ، برای کرئون که مظهر نظام پدرشاهی است فقط کشور ، قوانین انسانی و فرمانبرداری از قانون اهمیت دارد ولی آنتیگونه ، انسان و عشق و قوانین طبیعی را مهمتر می داند .
در دوران زندگی سوفوکلس نویسنده ، نظام پدرشاهی بر نظام مادرشاهی پیروز شده بود .

برگرفته از :

زبان از یاد رفته – اریک فروم – ترجمه دکتر ابراهیم امانت

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای زبان ِ از یاد رفته ! بسته هستند

ما همه به او شبا هت داریم !

در اکتبر ۱۹۷۶ نویسنده نامدار گابریل گارسیا مارکز برای فرار از دردسرهای موفقیت خارق‌العاده خود که به دنبال انتشار رمان صد سال تنهایی پیش آمده بود ، راهی بارسلونای اسپانیا شد.فضای اسپانیا در آن روزها و تحت حکومت فرانکو سرکوبگرانه و توأم با محدودیت‌های آزاردهنده بود.

در این شهر بود که او از نزدیک با عواقب حکومت دیکتاتوری برای مردم آشنا شد و طرح کتاب بعدی‌اش ، خزان پدرسالار را ریخت. گارسیا مارکز برای نوشتن خزان پدرسالار مدت ده سال تمام درباره دیکتاتورها مطالعه کرد و با آدم‌های گوناگون که در زیر حکومت دیکتاتوری روزگار سپری کرده‌اند ، به گفت و گو پرداخت. او سپس به کارائیب برگشت و نوشتن رمان را آغاز کرد. نوشتن خزان پدرسالار مدت هفت سال به درازا کشید که در سال ۱۹۷۶ ، سال مرگ فرانکو ، مننتشر شد.

گارسیا مارکز در رمان خزان پدرسالار پیچیده‌ترین روندانتخاب شکل رمان را به کار گرفت. او ابتدا می‌خواست دیکتاتور سرنگون‌شده را در دادگاه ملت بنشاند و سپس خاطرات او را با یک گفت و گوی درونی به نمایش بگذارد.اما این روند را به کناری انداخت و تنها نام قهرمان اصلی را حفظ کرد. نکته طنزآمیز آن است که در انتخاب شکل نهایی رمان پدرسالار نامی ندارد.

رمان به یاری صداهای گوناگون و از جمله صدای مادر پدرسالار بیان می‌شود و رمان نه با دادگاه مردم ، بلکه با مرگ پدرسالار آغاز می‌شود.گارسیا مارکز رمان خزان پدرسالار را شعری بلندی درباره تنهایی یک دیکتاتور می‌خواند و آن را نسبت به صد سال تنهایی دستاورد ادبی ‌مهم‌تری می‌داند. مردم بعد از آگاهی از مرگ پدرسالار به کاخ او هجوم می‌آورند
و وقتی با جسد او روبرو می‌شوند ، سراسر تن او را می‌بینند که از گلسنگ‌های ریز و انگل‌های اعماق دریایی که به باد داده است ، جوانه زده است.خسران‌هایی که او برای مردم و کشورش به ارمغان آورده به اندازه‌ای سهمگین و برآوردنشدنی است که تنها به یاری جادو می‌توان نشان داد.بنابراین گارسیا مارکز جادوی اغراق را به خدمت می‌گیرد.

پدرسالار هنگام مرگ ۱۰۷ تا ۲۳۲ سال عمر کرد است.هنگامی که دوست قدیم پدرسالار ، ژنرال رودریگو آگیلار ، با یکی از سفیران آمریکا همدست می‌شود ، پدرسالار دستور می‌دهد ، امعا و احشای او را بیرون بیاورند ، شکم او را از میوه کاج و گیاهان معطر بیاکنند ، در روغن داغ سرخ کنند ، سپس قطعه‌های او را در سینی نقره بچینند و در ضیافتی که نظامیان نخبه او همه دعوت شده‌اند ، بر سر میز شام بیاورند. پدرسالار سپس تصمیم می‌گیرد مادرس ، بندیسیون آلوارادو ، را به مقام قدیسی برساند اما وقتی با تردید سفیر واتیکان رو به رو می‌شود ، دستور می‌دهد ، کاخ او را غارت کنند. خود او را نیز کشان کشان توی خیابان‌ها می‌گردانند ، شکنجه می‌کنند ، سپس جسدش را را در سر راه کشتی‌های خارجی می‌اندازند تا درس عبرتی برای بیگانگان باشد.او که جز با زبان مسلسل با مخالفان سخن نمی‌گوید ، در تنها مدرسه‌ای که اجازه تأسیس آن را داده جاروکشی می‌آموزد. سرانجام روزی همسر و فرزندش ، که او را درست پیش از بریدن بند نافش به مقام سرلشکری رسانده ، مورد هجوم شصت سگ شکاری سرگردان ، که چشمان زرد ترسناکی دارند ، قرار می‌گیرند و تکه‌تکه می‌شوند.به این ترتیب شرارت‌های پدرسالار نه‌تنها دشمنان بلکه بستگان نزدیک او را دربرمی‌گیرد.

گارسیا مارکز درباره تنهایی دیکتاتور می‌گوید :” آدم هر چه بیشتر قدرت به دست بیاورد ، تشخیص این که چه کسی با اوست و چه کسی بر او ، برایش دشوارتر می‌شود. هنگامی که به قدرت کامل دست یافت ، دیگر تماس او با واقعیت به کلی قطع می‌شود و این بدترین نوع تنهایی است.شخص دیکتاتور ، شخص بسیار خودکامه ، گرداگردش را علائق و آدم‌هایی می‌گیرند که هدف‌شان جدا کردن کامل او از واقعیت هاست. همه‌چیز دست به دست هم می‌دهند تا تنهایی او را کامل کنند.

ژنرال عمر توریخوس ، حاکم پاناما ، از دوستان گارسیا مارکز به شمار می‌رفت.او در یک سانحه هوایی ، که گارسیا مارکز معتقد است ، توطئه بوده کشته شده است.گارسیا مارکز به یاد می‌آورد که روزی توریخوس ، که به ندرت کتاب می‌خوانده ، به او می‌گوید که خزان پدرسالار بهترین کتاب اوست.گارسیا مارکز از او توضیح می‌خواهد.

توریخوس سرش را به گوش گابریل گارسیا مارکز نزدیک می‌کند و می‌گوید:   آخر مطالب کتاب راست است

               ” ما همه به او شباهت داریم “

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای ما همه به او شبا هت داریم ! بسته هستند

ظل الله(محمدعلیشاه) خشمگین فریاد میزد !

خون جواب آزادیست، رعیت را چه به سرکشی، رعیت را چه به استنطاق صاحب قران، رعیت را چه به فریاد حق طلبی؟

ماییم که آبرو میدهیم، ماییم که مالک ایرانیم، ماییم…

رعیت غلط میکند اعتراض کند، غلط میکند مطالبه حق کند، غلط میکند دیوان مظالمه بخواهد، غلط میکند نظارت کند، غلط میکند قدرت ما را محدود کند، غلط میکند مشروطه بخواهد، غلط میکند خلاف روس تزاری باشد، غلط میکند دلباخته غرب باشد، غلط میکند متحصن در زاویه شاه عبدالعظیم شود، غلط میکند متحصن به سفارتخانه اجنبی شود…

ملت غلط میکند ما را نخواهد…

سایه ماست که آرامش میدهد، امنیت میبخشد، نعمت ارزانی میدارد، دفع بلا میکند..
سایه ماست، نه رعیت.

ملت را چه به آزادی، مشق مردم سالاری میکنند مصلحین، فریاد قانون میزنند، خدا لعنت کند یوسف خان مستشارالدوله بی شرف را، که قانون قانون میکرد در این مملکت…

به جهنم که نان ندارید
به جهنم کار ندارید
به جهنم سرپناه ندارید
به جهنم که آزادی ندارید
به جهنم که آب ندارید
به جهنم که جوانانمان درگیر افیونند
به جهنم که زنان تن فروشی میکنید
به جهنم…

همین که سایه مان بر سر شما رعیت است کافیست.

آخر الزمان است شاه شاهان را محکوم میکنند به دروغ گویی، محکوم میکنند به خرافه پرستی، محکوم میکنند به دست اندازی به بیت المال، محکوم میکنند به دیکتاتوری، محکوم میکنند به زدوبند، محکوم میکنند به چپاول، محکوم میکنند به عیاشی…

رعیت غلط میکند مارا که زینت کشوریم محکوم کند…

ما که سایه خداییم دوست داریم ظلم کنیم، دوست داریم ذخائر طبیعی مملکت را به اجنبی تحفه دهیم، دوست داریم تمام امور کشور را به بستگانمان بسپاریم ، دوست داریم هر آنچه که به میلمان است انجام دهیم…

رعیت گوسفند، ما شبانیم.

به خدای احد و واحد قسم
دستور دادیم به قزاق ها هر که نافرمانی کرد امانش ندهند، هر که اعتراض کرد پوستش را کنده کاه پر کنند، هرکس را که خواست بیاندیشد محبوسش کنند، هرکس که خواست در افکارش به ما ناسزا گوید معدومش کند..

دستور دادیم هر که به خیابان بیاید، هر که شعار دهد، هر که معترض شود، هر که قانون بخواهد، هر که مطالبه آزادی کند، مهمانش کنند به گلوله…

ما رعیت سربزیر میخواهیم، ما رعیت بله قربان گو میخواهیم، ما رعیت کر و کور میخواهیم…

ما رعیت میخواهیم، همین بس.

اینجا ممالک محصوره ایران است و ما هم قبله عالمیم و پرچمدار عدالت و پاکی…

هر کس نمیخواد بسم الله ازین مملکت برود ،شما رعیت لیاقت سروری ما را ندارید…

بروید از خاک ما بروید ای بی لیاقتان مجوس.

محمد علی شاه قاجارتهران ، ۱۲۸۷ خورشیدى

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای ظل الله(محمدعلیشاه) خشمگین فریاد میزد ! بسته هستند

استاد دهخدادر آخرین دم از زندگى چه گفت ؟ !

دکتر محمد معین درباره آخرین روز  زندگى  دهخدا چنین می نویسد:
۲ روز قبل از مرگ دهخدا به دیدارش رفته بودم، حالش بد و در بیهوشی سختی فرو رفته بود. وارد اتاق شدم، چشمهایش بسته بود و در بی‌خودی بسر میبرد. هر چند دقیقه یکبار چشمانش را میگشود و اطراف را نگاه میکرد و باز چشم فرو می‌بست.

مدتی گذشت چشمانش را باز گشود، مرا شناخت و با دستش اشاره کرد که در کنارش بنشینم. بستر کوچکی بود، همان تشکچه‌ ای را که رویش می‌نشست بسترش کرده بود، حتی نمیخواست تا واپسین دم عمر از آنچه که او را به کارش می‌ پیوست جدا باشد. در کنارش روی زمین نشستم. وقتی برای بار دوم چشم گشود، آهسته گفت: مپرس !

یکباره برقی در خاطرم درخشید. با صدای بلند گفتم: استاد، منظورتان غزل حافظ است ؟
با سر اشاره‌ای کرد: آری.
بار دیگر پرسیدم: میخواهید آنرا برایتان بخوانم‌ ؟
در چشمان خسته‌ اش برقی درخشید و چشمانش را بست. دیوان حافظ را گشودم و آن غزل را خواندم.

خاموش شدم. چشمانش را گشود. تلاش کرد تا در بسترش بنشیند. نگاهش را به نقطه‌ ای دور و نامعلوم فرو دوخت و با صدائی که به سختی شنیده میشد، گفت:

بی تو در کلبه گدائی خویش
رنجهائی کشیده‌ ام که مپرس

این واپسین دم زندگانی دهخدا بود که از درونش و از اعماق قلب و روحش فریاد کشید. از رنج هائی که در خانه تاریکش بر دوش کشیده بود، سخن میگفت و بریده بریده میخواند:
به مقامی رسیده‌ام‌ که مپرس !

فریدون مشیری نیز روایت مشابهی دارد:
دهخدا با صورت متورم و چشمان برآمده دوزانو نشسته بود. بیماری و خستگی ۴۸ ساعت کار مداوم او را از پای در آورده بود. سنگینی ۴۸ ساعت مطالعه، تحقیق و جستجو شانه‌ های ناتوانش را خرد کرده بود. هزاران جلد کتاب که در مدت ۴۰ سال با او سخن گفته و گفتگو کرده بود، اینک همه خاموش نشسته و استاد پیر را تماشا میکردند. درین زمان دکتر محمد معین و سید جعفر شهیدی همکاران صمیمی اش به عیادتش آمدند. او با همان حال گفت: پوست بر استخوان ترنجیده.

لحظاتی چند به سکوت گذشت. استاد هر چند لحظه یکبار به اغما میرفت و باز به حالت عادی بر می گشت. در یک لحظه لبان دهخدا سکوت سنگین را شکست و گفت: که مپرس !
باز چند لحظه سکوت برقرار شد و دهخدا مجدداً گفت: که مپرس.

در این هنگام دکتر محمد معین پرسید:
منظورتان شعر حافظ است ؟
دهخدا جواب داد: بله.
دکتر معین پرسید: مایل هستید برایتان بخوانم ؟
دهخدا گفت: بله.
آنگاه دکتر معین دیوان حافظ را برداشت و چنین خواند:

درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب دیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس

از آن لحظه به بعد دهخدا به اغما رفت و روز بعد جان سپرد. پس از درگذشتش، سازمانی که دهخدا برای تدوین و طبع لغتنامه در سال ۲۴ در منزل دایر کرده بود، در سال ۳۴ به مجلس شورای ملی منتقل و در سال ۳۶ به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران واگذار شد که هنوز هم فعالیتش ادامه دارد.

دهخدا ۷ اسفند ۱۳۳۴ در تهران درگذشت و در ابن بابویه شهر ری دفن شد. او در ۵ اسفند ۱۲۵۸ در تهران چشم به جهان گشوده بود.

(روزنانه شرق، نقل از خاطرات مطبوعاتی سید فرید قاسمی)
با سپاس: بردیا وفا

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای استاد دهخدادر آخرین دم از زندگى چه گفت ؟ ! بسته هستند