این فرمول آرامش من است

مدتهاست ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﻡ ﻫﺮ ﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺭﻧﺠﯿﺪﻡ ﯾﺎ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﺮﮔﺰ او ﺩﺭ زندگی ام ﻧﺒﺎﺷﺪ…

ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ سوگوارى ﺫﻫﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﺎﺵ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺷﺘﻢ

ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﺣﺎﻻ ﺍﻭ ﻫﺴﺖ ﭘﺲ ﺑﺒﺨﺶ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ…
ﺍﺯ ﺑﺨﺸﺸﻢ ﺷﺎﺩ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﻭ ﺷﺎﺩﺗﺮ…
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍﺣﺘﯽ…

ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﻮﻝ ﺟﺪﯾﺪ آرامش ﻣﻦ ﺍﺳﺖ…!

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای این فرمول آرامش من است بسته هستند

زنى جاودانه که هرگز نمى میرد


«هنریتا لاکس» یکی از ابرقهرمان هایی است که تا به حال جان تعداد بی شماری از مردم دنیا را از مرگ و نقص عضو نجات داده است. سلول های او خاصیت شگفت انگیزی داشتند و هرگز از بین نمی رفتند.
تا قبل از نمونه برداری از سلول های هنریتا، پزشکان برای انجام آزمایش روی سلول ها مشکلات بسیاری داشتند. سلول ها تنها چند روز زنده مانده و هنوز نتیجه آزمایش روی آنها مشخص نشده از بین می رفتند اما سلول هایی که از هنریتا گرفته شدند، خاصیت منحصر به فردی داشتند که تا به حال در هیچ فرد دیگری دیده نشده است.
آنها پس از چند روز نه تنها از بین نرفتند بلکه تکثیر نیز شدند. دکتر «جورج اوتو» اولین نفری بود که متوجه این نمونه شگفت انگیز شد. او نام این سلول های ابدی را «هلا» گذاشت که از نام و نام خانوادگی هنریتا لاکس گرفته شده بود.
این اولین بار در دنیا بود که سلول یک انسان در آزمایشگاه زنده مانده و تکثیر شده بدون اینکه از بین برود. سلول های هلا شروع بسیاری از کشف های بزرگ در دنیا پزشکی بودند یکی از مهمترین آزمایشاتی که با استفاده از سلول های هلا صورت گرفت و تا آن زمان غیرممکن بود، کشف و ساخت واکسن فلج اطفال یا پولیو توسط جوناس سالک در سال ۱۹۵۴ بود. واکسن ساخته شده با سلول های هلا به طور مستقیم روی ویروس پولیو تاثیر گذاشته و آن را از بین می برد. به این ترتیب اگر این واکسن به کودکی تزریق می شد، می توانست به طور کلی از فلج جلوگیری کند.
بیماری فلج اطفال در آن سال ها بسیار شایع بوده و افراد زیادی را درگیر کرده بود.
به همین خاطر در حدود ۱۰ هزار پژوهشگر در سراسر دنیا سرگرم تحقیق برای درمان آن بودند ولی تا آن زمان موفق نشده بودند.خبر این کشف در سراسر دنیا منتشر شده و به سرعت درخواست برای سلول هلا بالا رفت. سلول های جاویدان هنریتا به سراسر دنیا منتقل شدند تا در درمان بیماری های مختلفی مانند سرطان، ایدز، واکنش به انواع پرتوها و مواد سمی، نقشه برداری ژنتیکی و حتی برای تست حساسیت به انواع چسب ها و موارد آرایشی مورد استفاده قرار گیرند.
در سال ۲۰۱۰، دکتر « رونالد پتیلو»، رئیس دانشکده پزشکی ویرجینیا، سنگ قبری را به خانواده لاکس اهدا کرد تا برای یادبود او در محلی که تصور می رفت او در آنجا دفن شده است قرار دهند. روی این سنگ نوشته شده بود: «زندگی جاویدان هنریتا لاکس».
از طرف افراد خانواده نیز متنی روی سنگ حک شد: «به یادبود مادری که به عده زیادی زندگی هدیه داد. سلول های ابدی او برای همیشه به حال بشریت کمک می کنند.»
تا به حال در حدود ۲۰ تن از سلول های هلا در سراسر دنیا تکثیر شده است و دستکم ۱۱ هزار نفر با استفاده از این سلول ها درمان شده اند و جلوی ابتلای تعداد بی شماری به بیماری های مختلف از جمله فلج اطفال گرفته شده است. دانشمندان ناسا حتی سلول های هلا را به خارج از جو زمین فرستادند تا تحقیق کنند که این سلول ها در شرایط جاذبه صفر چه شرایطی خواهند داشت.
این سلول ها تا به حال در بیش از ۶۰ هزار آزمایش پزشکی در سراسر جهان مورد استفاده قرار گرفته اند.
در سال ۲۰۱۱، دانشگاه مورگان آمریکا، به هنریتا دکترای افتخاری اهدا کرد. در همان سال دبیرستان «سلامت و زیست شناسی» نیز در واشنگتن به نام او نامگذاری شد و قرار بودتا پاییز ۲۰۱۳ بازگشایی شود. همچنین روز ۱۱ اکتبر در جورجیا به نام روز هنریتا لاکس نامیده می شود.
هنریتا لاکس سیاهپوستی آمریکایی – آفریقایی بود که در اول آگوست ۱۹۲۰ در ویرجینیا و در خانواده ای فقیر به دنیا آمد. مادرش – الیزا – پس از به دنیا آوردن فرزند دهمش از دنیا رفت و پدرش هم که نمی توانست هم از این ۱۰ کودک مراقبت کرده و هم برای سیر کردن شکمشان بیرون از خانه کار کند، سرپرستی هر کدام از آنها را به یکی از اقوامش سپرد.
سرپرستی و نگهداری هنریتا نیز به مادر بزرگش سپرده شد. هنریتا ۲۱ ساله بود که با پسرعموی خود «دیوید لاکس» ازدواج کرد.
درست ۴ ماه ونیم از تولد فرزند آخرش می گذشت که هنریتا به خاطر دل دردهای بسیار شدید به بیمارستان مراجعه کرده و متوجه شد توده ای سرطانی در بدنش رشد کرده است.
۲۹ ژانویه ۱۹۵۱، هنریتا به خاطر احساس توده ای در شکمش، به بیمارستان جان هاپکینز مراجعه کرد. در آن زمان، این بیمارستان تنها بیمارستانی بود که بیماران سیاهپوست را هم می پذیرفت. در ابتدا او تحت آزمایش های سفلیس قرار گرفت ولی جواب تمام آنها منفی بود.
پس از آزمایش پزشکی مشخص شد که در شکم او یک توده سرطانی قرار دارد که هنریتا دیر متوجه وجود آن شده و این توده بیشتر اعضا را درگیر کرده و جلوگیری از رشد آن تقریبا ناممکن است.
با این حال، پرتودرمانی های هنریتا آغاز شد و پس از چند روز کمی حال او بهتر شده و از بیمارستان مرخص شد اما برای درمان با اشعه ایکس، او باید چند روز بعد دوباره باز می گشت. در طول این درمان ها، تکه ای از توده سرطانی توسط پزشکی به نام «هاوارد جونز» برداشته شد، بدون اینکه هنریتا یا خانواده اش از این قضیه باخبر شوند.
این سلول ها برای دکتر جورج اوتوگی فرستاده شد تا تحقیقات بیشتری روی آنها انجام دهد. چند روز بعد هنریتا دوباره به بیمارستان بازگشت و این بار تا زمان مرگ در بیمارستان بستری شد. البته با اینکه در این زمان سرطان تمام بدن هنریتا را دربر گرفته بود، بعدها مشخص شد که دلیل مرگ او عفونتی بود که بر اثر درمان و تزریق خون در بدنش ایجاد شده بود.
هنریتا در چهارم اکتر ۱۹۵۱ در سن ۳۱ سالگی از دنیا رفت. جسد هنریتا حتی بدون داشتن سنگ قبر و تنها با حضور افراد خانواده اش و در محلی نزدیک به خانه شان به خاک سپرده شد.
در آن زمان سیاهپوستان تنها می توانستند در یک گور دسته جمعی به خاک سپرده شوند. هنریتا نیز حتی قبر خود را با ۵ نفر دیگر از افراد خانواده اش از جمله مادر و مادربزرگی که سرپرستی اش را برعهده داشت شریک بود. همین باعث شد تا محل دفن او هرگز مشخص نشود که کجاست. تازه پس از مرگ هنریتا، دکتر جورج اوتوگی و همسرش مارگاریت، آزمایش روی سلول هایش را آغاز کردند، اما اینکه سلول ها پس از چند روز نه تنها از بین نرفتند بلکه تکثیر هم شدند، آنها را بسیار متعجب کرد.
در اوایل سال های ۱۹۷۰، پزشکان و دانشمندان از خانواده لاکس درخواست کردند تا نمونه خون خود را برای انجام آزمایشات دیگری اهدا کنند تا مشخص شود آیا فرد دیگری در خانواده آنها چنین خصوصیتی را دارد یا خیر. در آن زمان بود که این خانواده تازه متوجه شدند که از هنریتا بدون اجازه آنها نمونه برداری شده است.
هیچ کدام از افراد خانواده دارای چنین سلول هایی نبودند. نتیجه این درخواست فقط باعث شد تا خانواده لاکس از این پزشکان برای نمونه برداری بدون مجوز به دادگاه شکایت کنند اما قاضی به خاطر اینکه از این سلول ها برای پیشرفت علم استفاده شده بود، رأی خود را به نفع پزشکان صادر کرد.
دبورا، یکی از فرزندان هنریتا در برنامه ای تلویزیونی اعلام کرد:

«ما در ابتدا از شنیدن این موضوع به حدی عصبانی شدیم که بدون فکر به دادگاه رفته و از آنها شکایت کردیم اما پس از شنیدن رأی دادگاه نه تنها از این رأی ناراحت نشدیم بلکه باعث خوشحالی ما بود که مادرم پس از مرگ توانست به تعداد بسیار زیادی از مردم در سراسر دنیا سلامتی اهدا کند.»

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای زنى جاودانه که هرگز نمى میرد بسته هستند

نقش برخى از فقیهان در جنگ با روسیه

چگونه فقدان شعور سیاسی در جمعی از فقیهان، بخشی از خاک ایران را به روس ها داد؟!

سیزده سال و یک ماه و یازده روز از پایان جنگ اول ایران و روس گذاشته بود که جنگ دوم شروع شد. و من دیگر نه آن جوان نا آزموده بودم که به راحتی وارد کشمکش شود. در این سیزده سال، اختلافات مرزی ای که بین طرفین پدید می‌آمد، با رفت و آمد آدم و کاغذ حل می شد و سفرای دو کشور با احترام در کشور دیگر پذیرفته می‌شدند. عامل جدیدی که بهانه‌ای برای آغاز نبردی دیگر باشد رخ نداده بود. بهانه جنگ، زخم های باقی مانده از جنگ اول بود و نیز توطئه های برخی از برادران و اشراف قاجار برای از چشم شاه انداختن و سرنگونی من با یاری گرفتن از نیروی علما.

بدین ترتیب غوغای جهاد با “روسیان کافر” بالا گرفت و پاره ای از مشایخ مجتهدین و در رأس آنان “سید محمد مجتهد” برای تحریک و تحریض مردم و واداشتن دولت برای آغاز جنگ، از کربلای معلا به دارالخلافه تهران مهاجرت کردند.

به ملاقات آقایان رفتم و سعی کردم مشکلات ورود در جنگی دیگر را برایشان توضیح دهم. سید محمد با دستار بزرگ بر سر، در صدر اتاق نشسته بود. سرش را پایین انداخته بود و بی آنکه نگاهی به من بکند، در سکوت به سخنان من گوش می داد و گاهی نفسی از قلیان می گرفت. بعد از تعارفات معمول، عرض کردم: آقایان البته می توانند با چرخش قلمی، فتوای جهاد صادر کنند ولی اجرای آن مشکل است. از یک مشت مردان روستا نشین یا شهر نشین که برای جهاد راه افتاده اند و پرورش جنگی ندارند در برابر یک سپاه عظیم کاری ساخته نیست. جنگ، جنگاور بی‌باک می‌خواهد. سیاهی لشکر نآید به کار. جنگ، جیره و مواجب می‌خواهد. پول می‌خواهد. سرباز، پوشاک گرم و اسلحه و آذوقه می‌خواهد. سرباز پیش از شنیدن غرش توپخانه دشمن، صدای غرولند روده های خالی خود را می شنود. اکنون خزانه ما خالی است. سربازان که نمی توانند مثل جنگ های سابق، با غنیمت و غارت بلاد متصرفه یا شهرهای بین راه، شکم خود را سیر کنند. به علاوه، باید به سربازان حقوق داد تا زن و فرزندانشان از گرسنگی نمیرند.

یکی از آقایان گفت: چرا دولت پول ندارد؟ چه بر سر جواهرات نادری آمد؟
گفتم: آن جواهرات در خزانه است ولی جواهر را به راحتی نمی‌توان به پول تبدیل کرد. اگر بخواهیم همه آن را یک مرتبه بفروشیم به ثمن بخس از ما می خرند و اگر یکایک بفروشیم عایدات آن در برابر مخارج سنگین جنگ هیچ است. آن جواهرات فقط به درد تیله بازی آقا محمد خان می خورد. مشکل ما این است که مداخل قابل استفاده نداریم در حالی که روسیه و کشورهای اروپایی در زمان صلح از رعایا مالیات می گیرند و برای ایام جنگ پس انداز می کنند. تصور آقایان از جنگ، بدر احد است، ولی زمانه عوض شده است. در جنگ قبلی، به قدر کافی مردان مان به خاک افتادند، وضعیت ما نسبت به سیزده سال پیش، بهتر نشده که باز بخواهیم خلق الله را به کشتن دهیم.

در اینجا سید محمد، که گویی از توضیحات من، حوصله اش سر رفته بود، سرش را بلند کرد و با صدای لرزان و آزرده و چهره ای عبوس گفت: حضرت والا بدانند که ما به اینجا نیامده ایم که با این حرف‌ها دوباره به عتبات بازگردیم و خود را سخره عام و خاص نماییم. اگر پادشاه و ولیعهد به مظالم دولت روس بر مسلمین قفقاز بی توجه اند یا ترسیده اند، ما نه ترسیده‌ایم و نه اخوان دینی خود را از یاد برده ایم. ما برای آزادی بلاد مسلمین حکم جهاد داده ایم و این حکم بر همه نافذ است، از جمله بر پادشاه، که با تجویز جانشینان امام عصر و فقهای عظام، عجالتاً و نیابتا حق سلطنت دارد. بدیهی است این مجوز تا وقتی معتبر است که پادشاه مجری احکام شرع و حافظ دماء مسلمین باشد و اهمال در این امر، از طرف هیچ فردی پذیرفته نیست. این سنخ سخنان شاهزاده، ظنی را که از قبل در درجه اسلام‌خواهی ولیعهد بوده، مع الاسف تقویت می‌کند و شائبه ارتداد را پدید می‌آورد. به چه مناسبت از طرف ولیعهد در جراید لندن و پاریس اعلام می دهند و از فرهنگیان برای زندگی در ایران دعوت می‌کنند؟ پای فرنگی به ایران باز شود که چه شود؟ این تنبان های تنگ و چسبناک چیست که به بهانه چابک کردن و اصلاح امر نظام، بر تن قشون مسلمین می کنند؟ به چه دلیل در دارالسلطنه تبریز به فرنگیان اجازه داده اید تا برای خود میخانه تاسیس کنند؟ چاپخانه می‌زنید و کتاب تاریخ اروپا چاپ می کنید که مردم به جای قصص انبیا، با اطوار معاش فرنگیان آشنا شوند؟ این‌ها چیزی نیست که از منظر حجج اسلام پنهان بماند و فی الحال اگر مصلحت پرهیز از تفرقه در برابر کفار روس نبود این طلبه کوچک به وظیفه خود در تشیید مبانی شرع مبین عمل می‌کرد و باب مماشات را می بست

سخنان مجتهد که به اینجا رسید قطعی از تندی بیاناتش را کاست و پس از لختی خاموشی، ادامه داد: تنها ما نیستیم که نگران اقدامات شماییم. همین دیروز برادر شما، محمدعلی میرزا دولتشاه پیش ما آماده بود و می‌گفت: روابط صمیمانه برادرم با اروپاییان، دیر یا زود عقاید مردم را تغییر داده و حتی لباس و مذهب آنها را عوض خواهد کرد.

سخن مجتهد که تمام شد دیدم اصرارم بر اینکه آنها فکر جهاد را از ذهن خود دور کنند به صلاح نیست و بر لجاج آن‌ها خواهد افزود. از طرفی، در مظان اتهام قرار گرفتن، تهمت بزرگ و خطرناکی بود که می‌توانستم مخاطره آمیز باشد و هر فردی را نابود کند. به هر حال، صابون جنگ به تن شان نخورده بود و راهی تار و مار کردن دشمن بودند.

بدین‌سان ایرانیان، شورمندانه از جاهای دور و نزدیک عازم آذربایجان شدند. دم به دم، بازار لاف زنی گرم می‌شد، ازدحام عام مایه امید عوام می گردید و این‌ها بر تعداد و کثرت مجاهدان می افزود.

توضیحات ما به دولت روس که این حرکت ناشی از احساسات مذهبی است و دولت توان ممانعت از آن را ندارد، مسموع واقع نیافتاد. سرانجام اصرار و ابرام مجتهدین کار را بر من و پدرم تنگ کرد و چون اجماع خواص و عوام را در این باب مشاهده کردیم، به جنگی دیگر رضایت دادیم. این جنگ هم چند سال طول کشید و به رغم پیروزی‌هایی که ما در ابتدا، به خاطر غافلگیری روس ها، کسب کردیم، در نهایت ایران شکست خورد و در ناحیه ای میان زنجان و میانه، که روزها تا آنجا پیش آمده بودند، عهدنامه ترکمانچای منعقد گردید. مطابق این عهدنامه نخجوان و ایروان هم از دست رفت و چون روسیه، طرف ایرانی را آغازگر جنگ معرفی می نمود درخواست غرامت سنگینی از ایران کرد و تخلیه خاک ایران را مشروط به پرداخت اقساط آن غرامت دانست. این جنگ، عیار برخی رجال را محک زد و به نمایش گذاشت. من و پدرم صادقانه تا آخر جنگیدیم. چنان که یک بار قسمت زیادی از لشکرم مقتول و متفرق گشت و من و چند تن از جانبازان به سختی توانستیم از ارس بگذریم و جان سالم بدر بریم.

سیدمحمد هنگام محاصره تبریز از این شهر خارج شد و در نیمه راه تهران، جان سپرد. یکی از پیشوایان روحانی تبریز، شهر را تسلیم روس‌ها کرد. تبریزیان را با گل و قربانی سوی روس‌ها فرستاد و خودش به فرمانده روس‌هایی که تبریز را محاصره کرده بودند، گفت: ما خودمان جانمان از قاجاریه به لب رسیده و می‌خواهیم رعیت دولت بهیۀ روس باشیم.

“شکوه های عباس میرزا، نوشتاری از جلال توکلیان، ماهنامه اندیشه پویا، شماره ۵۰”

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای نقش برخى از فقیهان در جنگ با روسیه بسته هستند

شکارچى باهوش


بدون شک روباه یکی از باهوش ترین و زیرک ترین حیوانات است. روباه از خانواده سگ سانان است و به داشتن دم بسیار پرپشت بلند و زیبا در بین سایر حیوانات معروف است. شاید چون در قدرت درندگی مانند سایر گونه های سگ سانان نیست خداوند به او هوش وبیشتری داده تا در شکار کردن دست یه ابتکار بزند. این ابتکارات همیشه به نوعی نیرنگ توأم است. روباه برای بدست آوردن غذا (اکثراً جوندگان و پرندگان) از روش های مختلفی استفاده می کند و در شکار کردن بسیار زیرک است و با حتیاط و حوصله زیاد، مدت های طولانی به انتظار می نشیند و همین که زمان مناسب برسد با یک جهش ناگهانی طعمه را غافلگیر می کند و از خوردن تخم و جوجه پرندگان و میوه های باغ های خصوصی هم نمی گذرد. روباه از دم خود برای اغواء جانداران دیگر استفده می کند و با تکان دادن آن به چپ و راست آن ها را به بازی گرفته و گیج و مبهوت می کند، آن وقت خود آهسته آهسته نزدیک می شود و در حالی که حیوان مقابل خود را گیج کرده و حرکتی نمی کند به آن رسیده و در یک لحظه با جهش تندی راه فرار را بر او می بندد. او برای شکار مرغاب توده ای خر و خاشاک و برگ را فراهم کرده و با آن وارد آب می شود و در حالی که در پشت آن توده خود را مخفی کرده منتظر می ماند. مرغابی بی آنکه متوجه حضور روباه در آن محل شود شناکنان نزدیک می شود و روباه در یک فرصت مناسب آن را می گیرد. گاهی هم دیده شده روباهی که با تلاش زیاد نتوانسته شکار پیدا کند دست به این ابتکار می زند و به پشت می خوابد و خود را به مردن می زند و خودش را باد می کند تا مانند یک طعمه دلپذیر جلوه کند ولی همین که پرنده شکاری کوچک به آن نزدیک می شود به یک جهش سریع ناگهان به هوا جهیده و روی آن می پرد و دندان های تیزش را در گردن او فرو کرده و بدین ترتیب آن را با هوش زیرکانه خود شکار می کند.

 

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای شکارچى باهوش بسته هستند

حماسه ابوالفتح خان !

ابوالفتح خان، خان نبود، دزد بود. آفتابه دزدی می‌کرد. می‌رفت و از خانه های مردم آفتابه ها و دمپایی ها را از دم دستشویی ها جمع می‌کرد و می‌برد. آن زمانها دستشویی ها اکثرا توی حیاط خانه ها بود و آفتابه دزدی سر راست ترین و راحت ترین دزدی بود. حتی صاحب مال هم اگر سر می‌رسید معمولا به صرافت تعقیب دزد و پس گرفتن مالش نمی‌افتاد و معمولا فحشی حواله دزد می‌کرد و ماجرا تمام می‌شد.
هرچه بود ابوالفتح خان که آن زمان به «ابوالفتح آفتابه دزد» معروف بود و هنوز «خان» نشده بود، روزگارش را با آفتابه دزدی و سرقت دمپایی توالت می‌گذراند. یک روز موقع یکی از سرقتهایش صاحبخانه سر رسید و ابوالفتح که هول شده بود، در داخل مستراح پایش لیز خورد و سرش به سنگ توالت برخورد کرد و همانجا راهی سفر آخرت شد.

بعد از مرگ او فرزندانش برای او مجلس ختم ترتیب دادند و کسی را به عنوان ذاکر آوردند تا از خوبیهای پدرشان یاد کند… منتهی چون مرحوم هیچ خوبی نداشت و همه ی شهر هم او را به آفتابه دزدی می‌شناختند، فرزندان مرحوم پولی اضافه بر نرخ معمول به ذاکر دادند که بگوید ابوالفتح آفتابه هایی را که از در مستراح مردم بر می‌داشت خرج ایتام می‌کرد. ذاکر هم چنین کرد اما ملت بلند بلند خندیدند که این فلان فلان شده بچه یتیم گیر می‌آورد رحم نمی کرد و این حرفها را جایی بزنید که کسی این قرمساق را نشناسد…
خلاصه هرچه ذاکر می‌گفت، ملت که احساس می‌کردند به شعورشان توهین شده است، با خنده و تمسخر و سخنان زشت برخورد می‌کردند، جوری که در نهایت ذاکر قهر کرد و رفت و مردم هم چای و خرما نخورده و «تف به گور ابوالفتح» گویان متفرق شدند.
سالگرد مرحوم ابوالفتح باز فرزندان مرحوم به ذاکر دیگری پول دادند و خواستند کمتر روی آفتابه دزدی مانور دهد و بیشتر فوکوس کند روی بخش کمک به ایتام… ذاکر هم مقدمه ای چید مبنی بر اینکه گاهی هدف وسیله را توجیه می‌کند و بعد اشاره مختصری کرد به آفتابه دزدی های مرحوم و بلافاصله رفت و فوکوس کرد روی بخش کمک به ایتام… باز صدای همهمه و پچ پچ در سالن بلند شد و عده ای بر سبیل اعتراض و تمسخر چیزی گفتند، ولی خب یک سال از فوت ابوالفتح گذشته بود و دیگر زیاد کسی به آفتابه های از دست داده اش فکر نمی‌کرد و اعتراضها به شدت سال پیش نبود. در این میان بعضی هم فکر می‌کردند از کجا معلوم واقعا ابوالفتح آفتابه دزد، پول دزدی را گاهی صرف کمک به ایتام نمی‌کرده…؟ باری این بار به جز چند نفری که بلند شدند و ناسزاگویان مجلس را ترک کردند، بقیه نشستند و گوش دادند و چای و خرمایی خوردند و فاتحه ای نثار روح ابوالفتح آفتابه دزد کردند.
سال بعد و سالهای بعد هر سال در مراسم ختم ابوالفتح، ذاکر از بخش آفتابه دزدی مرحوم سانسور می‌کرد و به بخش کمک به ایتام می‌فزود.
سال چهارم یا پنجم بود که دیگر لقب آفتابه دزد از پسوند اسم مرحوم به کلی افتاد و او را مرحوم ابوالفتح خالی خطابش می‌کردند…
هشتمین سالگرد او بود که ذاکری در حین ذکر گفتن، سهوا لقب «خان» را به انتهای نام مرحوم اضافه کرد که البته همانجا عده ای که ابوالفتح را می‌شناختند تذکر دادند که ابوالفتح، خان نبود و شغل آزاد داشته است…
در دوازدهمین سالگرد بود که در اعلامیه مراسم ترحیم لقب «خان» به اسم ابوالفتح اضافه شد و چون کسی توجهی نکرد، دیگر این اسم بر سر زبان ها افتاد…
سال پانزدهم در مراسم ترحیم او جوانی بلند شد و با گریه به حضار گفت که وقتی که کودکی یتیم بوده ابوالفتح خان شبانه برایش غذا و لباس می‌آورده و حاضران در مسجد به شدت تحت تاثیر قرار گرفته و گریستند.
بیست سال بعد از فوت ابوالفتح خان در مراسم سالگرد او که دیگر مراسم ترحیم نبود و به نوعی مراسم بزرگداشت ابوالفتح خان شمرده می‌شد، اولین بار صحبت از «حماسه ابوالفتح خان» شد… گویا کسی مدعی شده بود که مرگ ابوالفتح خان بر اثر شکستگی پیشانی بوده که بر اثر شیرجه زدن در رودخانه برای نجات جان دخترکی یتیم که در حال غرق شدن بوده است حادث شده است…
در سی‌اُمین سالروز بزرگداشت حماسه ابوالفتح خان و مرگ شهادت گونه اش گفته شد که عده ای او را به خواب دیده اند که با فلان شخصی فالوده می‌خورده…
در پنجاهمین سالروز حماسه ی آن بزرگوار، اسم میدان اصلی شهر به میدان ابوالفتح خان تغییر پیدا کرد و از همان سال بود که در سالروز حماسه او، دسته های عزاداری به راه افتاد.

             راستی چند تا ابوالفتح خان می شناسید ! ؟

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای حماسه ابوالفتح خان ! بسته هستند