-
نوشتههای تازه
پیوندها
آمار
بایگانی
- تیر ۱۴۰۱ (۱)
- اردیبهشت ۱۴۰۱ (۳)
- فروردین ۱۴۰۱ (۳)
- اسفند ۱۴۰۰ (۱)
- بهمن ۱۴۰۰ (۱)
- دی ۱۴۰۰ (۲)
- آذر ۱۴۰۰ (۱)
- شهریور ۱۴۰۰ (۱)
- مرداد ۱۴۰۰ (۵)
- تیر ۱۴۰۰ (۲)
- خرداد ۱۴۰۰ (۲)
- اردیبهشت ۱۴۰۰ (۳)
شکنجه سفید در مدارس
آن وقت کودک دبستانی ما مجبور است از هشت نه سالگی تحت استرس آزمون های دوره ای ماراتون وار قرار گیرد یا شنونده قصه های وحشت آور خدای کینه توزی باشد که بی حجاب ها را از تک تک تارهای مویشان آویزان می کند!
منتشرشده در خواندنیها
دیدگاهها برای شکنجه سفید در مدارس بسته هستند
نه ! همیشه جنگیدن خوب نیست
ﻭﻗﺘﻰ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺩﻗﺎﯾﻖ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻯ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﻰ، ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻟﺤﻈﻪ هایت ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﻰ ﮐﻨﻰ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﻝ ﻫﺎﻯ ﮐﻮﭼﮑﺸﺎﻥ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮ حسادت ﻫﺎ ﻭ ﮐﯿﻨﻪ ﻭﺭﺯﻯ ﻫﺎﻯ ﺑﭽﻪ ﮔﺎﻧﻪ ﺍﻧﺪ …
ﯾﺎ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ …
ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻂ ﺯﺩﻧﺖ ﺗﻼﺵ ﻣﻰ ﮐﻨﻨﺪ؟ …
ﻧﻪ ! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻥ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ …!
ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﭼﯿﺰﻯ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ …
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻯ ﮐﻮﺗﻪ ﻧﻈﺮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ …
ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ …
ﺑﺮﺍﻯ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ …
ﺑﺮﺍﻯ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ …
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻧﺴﺨﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﻣﻰ ﭘﯿﭽﻢ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﮐﻪ ﺭﻧﺠﻢ مى دهد…
ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻰ ﮔﻮﯾﻨﺪ …
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ …
ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﻇﻠﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ …
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ …
ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﺣﺮﻣﺘﻢ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ …
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ …
باﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺮﺧﻰ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻭ ﺩﻝ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﯿﺪ …
ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺷﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ …
ﻭ ﮔﺬﺷﺖ …
ﻭ ﺑﺨﺸﯿﺪﺷﺎﻥ …
ﻧﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺴﺘﺤﻖ ﺑﺨﺸﺶ ﺍﻧﺪ …
ﺑﺮﺍﻯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﺴﺘﺤﻖ ﺁﺭﺍﻣﺸﻢ
زیکموند فروید
منتشرشده در خواندنیها
دیدگاهها برای نه ! همیشه جنگیدن خوب نیست بسته هستند
دستم از گور بیرون است !
آقاجان بعد از فوتش ، درست مثل گروهبانی که یکمرتبه به درجه تیمساری رسیده باشد، تغییر شخصیت داد و خلق و خویش عوض شد. .
دم به دم به خواب این و آن میامد و دستورهای جورواجور صادر میکرد و با تاکید به اینکه دستم از گور بیرون است ، فوریت و اجرای بدون قید و شرط آنها را رسما اعلام میکرد ، جمله ای که
بسیار ضامن اجرایی داشت و بزرگ و، کوچک را به اطاعت وامیداشت ،،،
اصولا کسی جرات نمی کرد ، بالای حرف مرده حرفی بزند مردم از مرده ها
بیشتر از زنده هاحرف شنوی داشتند .
آقاجان بیشتر از هرکسی به خواب مامان می امد ،وپیام هایش را بوسیله مامان به این و ان میرساند . اصولا آقاجان بعد از فوتش با مامان بسیار صمیمی شده بود ، گمان نکنم آنقدر که بعد از فوت با مامان ارتباط برقرار میکرد ،در طول زندگی با مامان همکلام شده بود ……..،
(( یک بار هم به خواب عمه امد ، گرچه پیامش باعث شد که اشوبی را بخواباند واز یک قتل و اعدام و رسوایی جلوگیری کند ولی به ضرر من تمام شد و روزگارم را سیاه کرد .))
یکبار به مامان پیام داد که هرچه زودتر قرار داد اجاره را با عروس خواهرت امضا کن ، دو ماه بعد حرفش را عوض کرد که هرچه زودتر این همسایه جدید را بیرون کن ، من دستم از گور برای تو بیرون است دق میکنی .
چند بار به مامان گفته بود این ماشین قراضه را عوض کن ، یک تویوتای فرمان هیدورلیک بخر، شانه درد داری دستم از گوربرایت بیرون است ،،،،،
مامان ضمن ، تعریف کردن خوابهایش ، چند ثانیه ای به عکس آقاجان روی تاقچه خیره می ماند ، آه پر سرو صدایی می کشید و،بعد سرش را به اندازه ۳۵ درجه از یک زاویه قائمه روی شانه راست کج میکرد و دوسه بار تکان تکان میداد .
{{ لطفا از من توقع نداشته باشید دلیل این رفتار مامان را برای شما توضیح بدهم (( چون یکی دیگر از قوانین مرده داری این است که پشت سر مرده نباید حرف زد، دستش از دنیا کوتاه است ،،،، ( از دست ((( دست ))) مرده ها، ما زنده ها روزگار نداریم یا دستشان کوتاه است ، یاآنقدر دراز که از قبر بیرون می زند )) !!! }} بهر حال این دلسوزی و صمیمیت افراطی بین مامان و اقاجان نوظهور بود .
یکی دیگر از تغییرات آقاجان مذهبی شدنش بود ، تا پایش را از این دنیا بیرون گذاشت رفت سراغ دین و مذهب ، نشان ، به ان نشانی که به خواب شهربانو امده بود که برو از خانوم پول یک سفر کربلا و مکه را بگیر و نایب الزیاره من شو ، شهربانو وقتی تعریف میکرد مثل باران اشگ میریخت ، میگفت ، اقا تو بهشت بود ، آقا جوون شده بود ، آقا مثل یک تکه ماه شده بود .
به خواب صاحب چلوکبابی سر خیابان هم امده بود ، که برو طلبت را از خانومم بگیر ، مردک ۶۰۰ تومان میخواست آنهم زمانی که یک دست چلوکباب سلطانی و یک لیوان دوغ پنج تومان بود ،و آقا جان سابقه نداشت بیرون از خانه چیزی بخورد چند تکه، دوسانتیمتری از کلمات عربی را( ؟) هم تند و تند چاشنی حرفهایش کرد و چقدر تعریف از سرووضع و صورت آقا جان در بهشت ، که آقا جوان شده بود و ردای ترمه زرباف تنش بود و هاله نوری دورسرش میچرخید ، به اقا سلام کردم ، پرسیدم اقا اینجا راحتید ؟ آقا گفت مش کرمعلی من اینجا، سرگردانم جا و مکان ندارم دستم از گور بیرون است ، اگر از زیر دین تو خلاص شوم به من جا و مکان میدهند .!!! برو از خانوم من طلبت را بگیر و من رو خلاص کن ، گفتم اقا حلالتان باشد من رو ندارم بعد از شما به در آن خانه نگاه کنم ،،،،،
خانواده بی شعور نبودند ، ولی کسی جرات نمیکرد در شرایطی که مرده دستش از گور بیرون است دستوراتش را اجرا نکند ….
انگار اگر دست مرده از قبر بیرون باشد ، دکوراسیون قبرستان به هم میخورد.!!!
زندگی در میان مرده هایی که از زنده بودنشان فعال تر شده بودند و زنده هایی که مجبور به اطاعت از مرده هابودند ،به صورت طبیعی جریان داشت . استقلال قکری هم از گناهان کبیره به حساب می آمد ، کسی جرات نداشت طرفش برود . تا اینکه واقعه ای پیش امد که اگرچه سنگش به سینه من خورد ولی ، به راز تغییر اخلاق مرده ها و خوابنما شدن زنده ها پی بردم . و آن ماجرای
خواب نما شدن عمه در دومین روز هفت تیر کشی و آشوبی بود که داداش در خانه اش به پا کرده بود .
از یکسو چند نفر در راهرو چنگ به سرو صورت خود می کشیدند که ای وای ، اعدامش میکنند ، اسلحه مال ارتش است ، زندگی همه مان به باد میرود ، از سوی دیگر داداش با کلاه افسری و فرنچ ارتشی دور حیاط راه میرفت ، پا به زمین می کوبید و تنوره می کشید که ، اگه مردی حالا بیابیرون ورزش کن ،بیا تا با گلوله مثل ابکش سوراخ ، سوراخت کنم ، اسلحه را هم از رو به کمر بسته بود، دست راستش هم روی اسلحه بود .
التماس اش میکردند ، قربان صدقه اش می رفتند که کوتاه بیا اعدامت میکنند یک دقیقه بنشین ،حرص نخور، ولش کن ،،،،، کمی آرام میگرفت ، و دوباره بلند میشد به تنوره کشیدن دور حیاط .
هیچکس و هیچ منطقی نمی توانست ارامش کند ، خانوم بزرگ چندبار قلبش گرفت و با شربت اب قند حالش را جا اوردند ، من از ترس و اضطراب پشت مبل پنهان شده بودم .
ماجرا مثل فیلم های کابویی شده بود ، یاد صحنه ای افتادم که جیمز دین هفت تیربه دست از بار بیرون امد ، یک تیر هوایی در کرد و مثل داداش تنوره کشید که اگر مردی بیا جلو ،،،، ،مامان و عمه و یکی دونفر دیگر هم مثل زنهای همان بار باترس و هیجان از بالکن به حیاط سرک می کشیدند .
کار داداش خطرناک بود همه را به وحشت انداخته بود ، با مرد همسایه چپ افتاده بود ،چون از قرار هربار که خانم داداش پا به حیاط میگذاشته مرد همسایه ویرش می گرفته همان موقع ورزش کند ، پیراهنش را درمیاورده و با یک عرق گیر بی استین بازوهای درشت و خالکوبی اش را بیرون می انداخته و روبه حیاط خانه داداش هارتل و دمبل میزده .
داداش تنوره می کشید که چرا ترسیدی ورزششششششکار بیا بیرون ورزش ش ش ش کن تاورزش ش ش نشونت بدم ، سوراخ سوراخت می کنم .
نصیحت و ریش سفید گیری و التماس و قربان صدقه بی فایده بود ، داداش از خر شیطان پایین نمیآمد .
دیپلماسی تازه ای لازم بود ، بزرگترها قرار گذاشتند عمه خواب اقاجان را ببیند که روی قبرش نشسته و زار میزده و گفته : خواهر ، بخاطر کارهای این پسره دستم از گور بیرون است ، تا بترسد و دست از این خر غیرتی بودنش بردارد ، ولی برای اینکه داداش شک نکند اسم من را هم اضافه کنند ، و بگویدآقا جان گفته از دست این دوتا دستم از گور بیرون است ، ( گفتگوها را شنیدم ).
در یکی از نفس تازه کردن های داداش ،عمه با لحنی اندوهگین خوابش را تعریف کرد ، چند نفر هم پا منبری اش کردند که بعله ، مرده به همه چیز اگاه است !!! و تن اش در گور می لرزد ، منتها دستش از این دنیا کوتاه است .
داداش بخودش پیچید ، نشست ، کلاه را ازسرش برداشت و به گریه افتاد دوسه قطره اشکی ریخت و با همین دوقطره اشک خودش را تطهیر کرد و دچار احساس روحانیت شد .
آشوب پایان گرفت و همه ارام شدند من هم نفسی را که در سینه حبس کرده بودم ، رها کردم و از پشت مبل بیرون آمدم ولی پایم به استکان چای خورد واستکان چای سرنگون شد روی فرش ،،،،
اخوی فریاد کشید: چرا حواستو جمع نمی کنی ؟ آقاجان بخاطر کارهای تو دستش از گور بیرون مانده ،،،،، انگار نه انگار که ده دقیقه پیش خودش میخواست ادم بکشد …..، دیگران هم دنبال حرف را کشیدند تا ذهن همگی از ماجرای هفت تیر کشی پاک شود، که شد .
بیرون ماندن دست اقاجان از گور راهم اخوی صد درصد پای من حساب کرد و پنجاه درصد خودش را با همان دو قطره اشگ بی حساب شد ولی روزگار من را از ان به بعد سیاه کرد . تا چشمش به من می افتاد به پرو پایم می پیچید، چشم براه بود که عیب و ایرادی از من ببیند ،،،،،، وای به حالم میشداگر انگشتم جوهری بود یا جلد کتابچه مشقم تا خورده بود ، حق نداشتم کوچکترین خطایی بکنم ، از ته جگر فریاد می کشید : آقاجان دستش از گوربرای تو بیرون است .
نه من جرات میکردم حقیقت را برملا کنم ، و نه کس دیگری پا پیش میگذاشت ، اصلا همه یادشان رفت این حرف توطئه خودشان بوده ، و برایشان مثل روز روشن مسلم شد که دست آقاجان بخاطر کارهای من از گور بیرون مانده .
از ان پس من هیچوقت در چشم هیچ کسی معصوم نبودم ، در چشم آیینه هم معصوم نبودم . دوران عجیبی بود این تب خانواده گی .
سالها به همین منوال گذشت تا در بزرگسالی یکروز ویرم گرفت تلافی سالهایی را که اخوی به پروپایم می پیچید در بیاورم و خیط اش کنم ، تا دلم خنک شود . جریان خواب نماشدن الکی عمه و هفت تیر کشی اش را تعریف کردم وبه رخش کشیدم که با همه ادعاهایت که فکر میکنی خیلی باهوش و زرنگی ، نفهمیدی چطور تورا سرکار گذاشتند .
هرچه نشانی دادم ، ماجرا را بخاطر نمی آورد .
تبصره = داداش آلزایمر نداشت
منتشرشده در دستهبندی نشده
دیدگاهها برای دستم از گور بیرون است ! بسته هستند
خاطرهاى آموزنده از یک آموزگار
خاطره واقعى
آموزگارى تعریف میکرد:
در مدرسه ابتدایی بودم مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم به نیت این که آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان پدر و مادرشان هم دعوت مراسم اند و بچهها در مقابل آموزگاران و اولیا سرود را اجرا کنند. چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم. با هم در مقابل اولیا و آموزگاران شروع به خواندن سرود کردند
ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع.دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد
بچهها هم سرود را میخواندن و ریز میخندیدند کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم پنبه شود.
سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم
خب چرا این بچه این کار رو میکنه چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟
این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!
نمونه خوبی و تو دل بروی بچهها بود!!
رفتم روبرویش بهش اشاراتی کردم هیچی نمیفهمید
بقدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم
خونسردی خود را حفظ کردم آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
فضا پر از خنده حاضران شده بود ، همه سیر خندیدند.
نگاهی گرداندنم مدیر را دیدم رنگش عوض شده بود از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود از صندلیش بلند شد و آمد کنارم سرش را نزدیک کرد و گفت : فقط این مراسم تمام شود ببین با این بچه چکار کنم؟
اخراجش میکنم تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود
حالا آنی که کنارم بود زنی بود مادر بچه رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود. بسیار پرشور میخندید و کف میزد دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.
همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینجوری کردی؟
چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست ، برای مادرم اینکار را میکردم!
با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم : آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست ، چرا آنها این چنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟
چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت: آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود خودم توضیح میدهم
مادر من مثل بقیه مادرها نیست مادر من ” کرولال ” است چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود این زبان اشاره است ، زبان کرولالها…
همین که این حرفها را زد از جا جهیدم دست خودم نبود با صدای بلند گریستم و دختر را محکم بغل کردم!!
آفرین دختر…چقدر باهوش مادرش چقدر برایش عزیز ، ببین به چه چیزی فکر کرده!
فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرف زدن و… تا این که همه موضوع را فهمیدند…
نه تنها من که هر کس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!!
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد!
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند ، گاهی جلوتر از مادرش میرفت و برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند!
درس این داستان این بود :
زود عصبانی نشو
زود از کوره در نرو
تلاش کن زود قضاوت نکنی
صبر کن تا همهی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!!
دونشانه از متعصبان !
?«تعصب» که در ادبیات دینی به آن «جاهلیت» هم میگویند، شایعترین بیماری فکری در جوامع عقبافتاده است. درمان آن نیز بسیار دشوار است؛ چون هیچ کس خود را متعصب نمیداند. تعصب، چیزی است که ما آن را همیشه در دیگری میبینیم و دیگری در ما. ما نمیتوانیم به او ثابت کنیم که متعصب است و او نیز نمیتواند تعصب ما را به ما نشان دهد. اما دو ویژگی مهم در انسانهای متعصب وجود دارد که خوشبختانه تا حدی قابل اندازهگیری است و از این راه میتوان میزان و مقدار تعصب را در انسانها حدس زد:
?یک. غلبه باورمندی بر دانشمندی: باورهای انسان متعصب، بسیار بیش از دانشهای او است. او بیش از آنکه
کبداند و بشناسد و بخواند، باورمند است و آن اندازه که اقیانوس باورهای او سرشار است، کاسه دانشش پر نیست. باورها در غیبت دانشها، از سنگ و چوب، بت میسازند و از زمین و زمان، مقدسات. اگر نیوتن یا زکریای رازی متعصب نبودند، از آن رو است که دانستههای علمی آنان، بسیار بیش از باورهای فراعلمی و فرازمینی ایشان بود. نیز به همین دلیل است که دیو تعصب، معمولا قربانیان خود را از میان جوانان و مردم کمسواد میگیرد.
?دو. ناآشنایی با «دیگر»ها متعصب: معمولا شناختی ژرف از دیگران و باورهایشان ندارد. بیخبری از اندیشهها و باورهای دیگران، او را به آنچه دارد، دلبستهتر میکند. انسانها هر چه با شهرها و کشورهای بیشتر و بزرگتری آشنا باشند، دلبستگی کمتری به روستای خود دارند.
?بنابراین، انسان متعصب، بیش از دانش، گرایش دارد و بیش از آنکه عقیدهشناس باشد، عقیدهپرست است. حاضر است در راه عقیدهاش جان بدهد ولی حاضر نیست که بنشیند و درباره عقیدهاش بیندیشد یا بخواند یا از دیگران بپرسد. او میخواهد آنچه را که میداند، در گوش دیگران فرو کند، اما حاضر نیست به آنچه دیگران نیز میدانند، گوش دهد. فردوسی، توانایی را در دانایی میدید (توانا بود هر که دانا بود)؛ اما انسان متعصب، دانایی را در توانایی میبیند؛ یعنی گمان میکند که اگر توانست حرفی را بر دیگران تحمیل کند، حقانیت و علمی بودن آن حرف را ثابت کرده است.
?متأسفانه بخشی عظیم از جامعه، آماده و مستعد تعصبورزی است و هر کس زودتر سراغ آنها برود، مهارشان را در دست میگیرد. تعصب، ظرف است؛ گاهی سرشار از انگبین و گاهی آکنده از زهر. جنگیدن با تعصب، چندان نتیجهبخش نیست؛ اما میتوان زودتر از دیگران از راه رسید و ظرف تعصبات را از نیکی و خیرخواهی و صلحجویی و مدارا و سازندگی و نوعدوستی پر کرد؛ پیش از آنکه دیگران، همین ظرفها را مملو از کینه و دشمنی کنند.
?متعصبان را بهراحتی میتوان سازماندهی کرد و به کارهای سخت واداشت. آنان، کنشگر و سراپا غیرت و ارادهاند، و هیچ نیرویی در برابرشان تاب مقاومت ندارد، مگر حکومت قانون. برای مهار خشونت و زیادهخواهی متعصبان، در کوتاهمدت هیچ راهی وجود ندارد، جز تقدیس و تقویت قانون و استوارسازی پایههای آن. تعصب، تا آنجا که قانون را نقض نکند، خطری برای جامعه ندارد. گرفتاری از وقتی آغاز میشود که قانون در برابر متعصبان و خشونتطلبان کوتاه بیاید و دست آنان را باز یا نیمهباز بگذارد. زنان و مردان تعصبمدار، قانونگریزترین مردم روزگارند. آنان خود را تافتههای جدابافته میدانند و عقیده خود را مقدستر از هر قانونی. قانون را تا آنجا گردن میگذارند که پشتیبانشان باشد؛ نه بیش از آن?
نوشته رضا بابایى
منتشرشده در خواندنیها
دیدگاهها برای دونشانه از متعصبان ! بسته هستند