الاغ ملا نصیرالدین در آسمان

طنزى شنیدنى

روزی ملانصرالدین عازم سفربود. قبل ازطلوع آفتاب ازخواب بیدارشد وبعد ازجمع آوری وسایل سفر, به طویله رفت تا الاغش را آماده سفرکند. با تعجب دید که الاغ درطویله نیست.

ملا با خود گفت, طویله ی من که درندارد حیوان بی زبان گرسنه یا تشنه بوده بند را پاره کرده وبه صحرا رفته یا اینکه دزد آمده وحیوان را دزدیده است بنابراین ازمنزل بیرون آمد وبا چندین نفردرباره ناپدید شدن الاغ اش صحبت کرد وسپس به طرف صحرا رفت تا شاید الا غ را پیدا کند. ساعتی درصحرا گشت, ولی الا غ را پیدا نکرد. برگشت بطرف آبادی وامیدوار بود که شاید الا غ به خانه برگشته باشد. درنزدیکی آبادی به مردی برخورد که ملا را نمی شناخت. ملا پرسید ای مرد خدا این هیاهو چیست که ازآبادی می شنوم؟ مرد گفت مگر نمی دانی که الاغ ملا نصرالدین گم شده عده ای می گویند که دزدیده اند وعده ای می گویند که به صحرا رفته اما کدخدای آبادی و پیشنمازمسجد می گویند: الاغ ملا دود شده به هوا رفته ودرهوا تبدیل به ابرشده وتکه ابری را نشان دادند که درست به شکل الاغ ملا بوده وهنوزدرآسمان دیده میشود؟ ملا پرسید ای مرد خدا توخود ت چه فکر می کنی؟ حرف کدخدا وپیشنماز را باورداری؟ آن مرد گفت: آری, اگرخودت نیزآن ابررا ببینی خواهی فهمید که کدخدا راست می گوید. ملا به آسمان نگاه کرد تکه ابری را دید ولی هیچ شباهتی بین الا غ خود وآن ابرنیافت. خنده ای کرد و گفت ای مرد, من ملا نصرالدین هستم و صاحب آن الاغ. من آن حیوان را خوب می شناسم حتی درزمین صاف ومسطح بزورشلاق راه می رفت آن حیوان را با آسمانها چه کار!! مرد ساده دل گفت: بهتراست داخل آبادی بشوی تا ببینی چه غوغایی برپاست! گروهی ازمردم درطویله جمع شده و به نیایش مشغولند والا غ ترا الا غ آسمانی نام نهاده اند. ملا آهی کشید وبه سوی آبادی راه افتاد…
درراه بسوی آبادی با خود اندیشید, چه اشتباهی کردم با این مردم نادان وخرافاتی درباره ناپدید شدن الاغ سخن گفتم, نه تنها الا غ مرا به آسمان فرستادند بلکه ازطویله ی من نیز برای خود زیارتگاه درست خواهند کرد, وقتی که به آبادی رسید دید که مردم تکه ابری را درآسمان به همدیگرنشان می دهند ومی گویند: خرملانصرالدین ابرشده درآسمانه!! ملا تحت تاثیرحرفهای مردم همین طورکه چشم به آسمان دوخته وراه میرفت درچاهی افتاد. درآنجا بود که با خود گفت: ای لعنت برمن, با اینکه می دانستم خرمن نمی تواند به آسمان برود بازگولِ مردم نادان را خوردم . ملا را ازچاه بیرون آوردند والاغ نیزپیدا شد. ولی ملا دیگر نتوانست با آن مردم درآن آبادی زندگی کند ازآنجا کوچ کرد و  رفت. سالها گذشت … ملا درراه سفری، باید ازآن آبادی می گذشت. به آبادی که رسید گنبد زیبایی را دید که با آب طلا روکشی شده بود. ازیک پیرمردی هم سن خود پرسید, ای مردعاقل آن گنبد چیه وچه زمانی ساخته شده است؟ پیرمرد گفت: آنجا درقدیم طویله ی ملا نصرالدین بود زمانی که الاغ ملا به آسمان رفت، مردم آنجا را زیارتگاه کردند وحکومت نیزآمد آنجا را مرمت کرد . اکنون ازتمام اطراف واکناف این آبادی برای زیارت به اینجا می آیند… ملا پرسید آیا معجزه ای نیزداشته است؟ پیرمرد گفت آری چندین کورولال وشل شفا یافته اند!!! ملا پرسید درآمد حاصله ازاین زیارتگاه به کجا می رود؟ پیرمرد گفت ازطرف حکومت می آیند و می برند…

ملا پرسید آیا این محل منتقدی نیزداشته است؟ پیرمرد جواب داد: آری, چندین نفردرباره تاریخ وچگونگی پیدایش این محل سخن گفتند ونوشتند… که بلا فاصله به کفرگویی محکوم گردیده واعدام شدند… ملا ازآبادی رد شد. درراه که می رفت با خود گفت: ای لعنت برتوالاغ تواگرناپدید نمی شدی آن چندین نفرانسان بی گناه کشته نمی شدند ومردم نیز برای رفع مشکلات خود به عقل وشعوروخرد خویش متکی می شدند. ای دو صد لعنت برتو و……..

 

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای الاغ ملا نصیرالدین در آسمان بسته هستند

تصویر متفاوت دیگری از فردوسی

تصویری که ملاحظه می‌فرمایید، همان مجلس مناظرۀ فردوسی و سه شاعر دیگر عهد غزنوی(عنصری، فرخی و عسجدی) است،

از نسخه‌ای مورَّخ ۱۰۶۸ق در روزگار صفویان که با ۳۴ نگاره در کاخ موزۀ گلستان نگهداری می‌شود.

نام هرچهار شاعر در پای تصاویر نوشته شده است و بدون این نوشته‌ها کمتر کسی می‌تواند حدس بزند فردوسی کدام یک از شاعران است.

از سمت چپ: فردوسی، فرّخی، عنصری و عسجدی. جالب اینجاست که ترتیب قرارگرفتن شاعران به همان ترتیبی است که من در کهن‌ترین تصویر فردوسی در نسخۀ قوام‌الدین حسن وزیر حدس زده بودم.

در اینجا هم نقاش با قرار دادن پوستین یا زیراندازی آبی‌رنگ در زیر عنصری و چهارزانو نشاندنش، او را از دیگران متمایز کرده است. بر روی زانوان فردوسی گویا شالی سفیدرنگ دیده می‌شود. دوستان هنرشناس به ما بگویند: آرایش جامه‌ها به‌ویژه شکل کلاه‌های فرخی سیستانی و عنصری بلخی و عسجدی مروزی با پوشاک رایج در سیستان و بلخ و مرو ربطی دارند؟ فردسی بیچاره که اصلاً کلاه ندارد و مثل راهبان بودایی جامۀ ساده‌ای بر تن دارد، ولی مدل موهای فردوسی به راستی مرا کشت کشت، ببینید از پشت سر، موهایش را دمِ اسبی بسته است !

این تصویر را از این مقاله برداشته‌ام: کنگرانی، منیژه،

«فردوسی در آیینه‌نگاری ایرانی»، کیمیای هنر، سال اول، شمارۀ ۱، زمستان ۱۳۹۰، ص۸۰٫

                                                  ابوالفضل خطیبى

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای تصویر متفاوت دیگری از فردوسی بسته هستند

من _من و فقط من !


سال ۸۲، یه گروه ایرانی بودیم و یه گروه‌ چینی. توی یه کشور ثالث. قرار بود یه تِست بدیم. از ما دو گروه، یه سوال رو به دو مدل پرسیدن. سوالشون این بود:
اگر توی بیابان تنها باشید و این ده قلم جنس جلوی شما‌ باشه‌ به ترتیب اولویت بگید کدوم ها رو بر میدارید.
اول گفتن تک تک جواب بدین. مثل کنکور. نشستیم و جواب دادیم. برگه ها رو تحویل دادیم.
بعد گفتن حالا گروهی پاسخ بدید. یعنی افراد هر‌گروه جمع بشن و با هم صحبت کنن و به یک نظر واحد برسن و یک جواب بدَن.
از اتاق‌ چینی ها صدا در نمی‌اومد؛ نمیدونم چیکار میکردن. ولی انگار همون اول لیدر انتخاب کرده بودن و اون داشت مدیریت میکرد. همه آروم بودن و به نوبت حرف میزدن. خیلی زود به نتیجه رسیدن و برگه جواب رو تحویل دادن! ‏گروه ما همه‌ با هم‌حرف‌ میزدن. اصلا به حرف همدیگه گوش نمیکردن… هیشکی هیشکی رو قبول نداشت. کلمه ی “من ” زیاد شنیده میشد. همهمه زیادی بود. هر کی سعی میکرد بقیه رو‌ قانع کنه که اشتباه میگه‌ و نظر اون درسته. آخرش دعوا شد. دو تا از آقایون گروه تقریبا کارشون به فحش کشید. نتیجه ی نهایی امتحان تَک نفره با ما ایرانی ها بود. با درصد بالایی نسبت به چینی ها انتخابهای درست کرده بودیم. نی نی پرارین قطعا هر کدوممون تنها توی کویر گیر میکردیم شانس زنده موندن بیشتری نسبت به همتای چینی خودمون داشتیم. نتیجه نهایی امتحانِ گروهی هم اومد. گروه چینی‌ها با اختلاف زیادی از ما نمره قبولی گرفتن. انتخاب هاشون بسیار صحیح و عاقلانه‌ بود. طبعا اون گروه اگر توی کویر گیر‌ میکردن شانس زنده موندن گروهیشون خیلی بیشتر از ما بود. اون موقع که این تست رو دادیم نه زیاد توی اجتماع بودم و نه به اهمیتش پی بردم. ولی الان به عینه دارم‌ می بینم. این گروه نبودنا. این مَن مَن کردنا. این‌خود قبول داشتنا. این‌پشت هم‌نبودنا. این با هم حرف نزدنا. مشورت نکردنا. این روزها هر‌جا می چرخم اون تِست‌ رو میبینم. زلزله که میاد توی‌پمپ‌بنزین همو‌ میزنیم. خبری‌ بپیچه سوپر مارکت ها رو خالی میکنیم. دلار تکون میخوره صرافی ها صف میشه. دار میزنن وایمیسیم نگاه میکنیم. به رانندگی همه فحش‌میدیم؛ همه‌رو نقد میکنیم. هیچکس رو قبول نداریم. توی آشوب پشت هم‌ نیستیم. دست به هیچ کاری نمیزنیم. تصمیم جمعی نمیگیریم. اتحاد نداریم. فقط من. آسایش من. رفاه من . سیری ِ من. جای من. مالِ من. حالِ من. گور بابای بقیه. گور بابای اجتماع. گور بابای ما. فقط من .

                         پویان اوحدی

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای من _من و فقط من ! بسته هستند

همبستگى ایرانیان

** آنگاه که ابومسلم خراسانی بیرق سیاه خود را برافراشت و با خراسانی ها از مرو بسوی دمشق حرکت کرد، ایرانیان که از جور و ظلم اعرابِ اموی به جان آمده بودند از جای جایِ ایران به او پیوستند و دمشق را چاره ای نبود جز تسلیم دربرابر انبوهِ سپاهیان خشمگینِ دیلمان و خراسانی و فارس و آذربایجان و سیستان!! آنگاه بود که انتقامِ کشتگانِ قادسیه گرفته شد، گویی این روحِ سپهسالارِ ایران، رستم فرخزاد بود که در جسم ابومسلم خراسانی حلول کرده بود.

** آنگاه که بنی عباس خدعه کردند و منصور دوانیقی (خلیفه عباسی) با نیرنگ و فریب، ابومسلم را به کمینگاه کشاند و به ناجوانمردی تمام او را قطعه قطعه کرده و جسدش را خوراک ماهیانِ دجله ساخت. یک قرن پس از آن بار دیگر ایرانیان به سرداری طاهر ذوالیمینین از آن نامردمان انتقام کشیدند و سر بریده امین، خلیفه عباسی را به خراسان تحفه فرستادند.

** آنگاه که صوفیانِ سبزواری، دعانت و سبعیت مغولان را دیدند، بیگانگانِ وحشی را در خانه خویش کشته و فریاد برآورند که سر بدار میدهیم اما تن به ذلت نمی دهیم.

** آنگاه که حسن صباح، به نیت مبارزه با ظلم خلفای عباسی و حاکمان سلجوقی در ستیغِ کوههای دیلمان سنگر گرفت، به دهسال نرسید که قلعه های اسماعیلیه در خراسان و اصفهان نیز سر برآورد و خرم دینانِ آذربایجان و همدان نیز به آنان پیوستند و آنچنان رعبی در دل دشمنان ایران زمین انداختند که خنجر فداییان اسماعیلی را برهان قاطع نامیدند.

** آنگاه که سپاه قزلباش در خراسان بود و در جنگ با ازبکان، خبر رسید که سپاهِ سلیم عثمانی با ۲۰۰,۰۰۰ نفر به سوی تبریز می آید. شاه اسماعیل با ۱۵۰۰۰ قزلباش همراهش به مقابله شتافت، چنین بود که عشایر کُرد و دلیرانِ مازندران به پاسِ دفاع از میهن به همراهی اش آمدند. و شد آن جنگ قهرمانانه که تا دنیا دنیاست نظیرش نخواهد آمد و گروه گروه سر بر پیمان خویش نهادند و دریغ از پهلوان رستم کلاه چرمینه طالشی که بگفته خود عثمانی ها، پنجاه تیر بر بدن داشت تا زانوانش بر زمین رسید.

** آنگاه که آن نابغه چوپان زاده خراسانی، نادر افشار به قزوین رسید، در حقیقت رستاخیز ملی شد و دسته دسته از جای جای ایران به وی پیوستند و تا نه تنها قندهاری ها را بیرون براند، بل تا دهلی بدنبالشان رفت. آری، ققنوس که از خاکسترِ آتش ویرانی ایران برخواست چنان بود که نامِ نادر و ایران لرزه بر اندام تزار روس و خلیفه قسطنطیه و کمپانی هند شرقی در بمبئی می انداخت.

** آنگاه که صدام به خرمشهر رسید و به سینه های ستبرِ جوانان خرمشهری برخورد و زخم تیرِ هفتصد تفنگدارِ شهید ایرانی را چشید، همانا اقوام ایران زمین بودند که گروه گروه اعم از روستایی و شهری از خراسان و آذربایجان و سیستان و لر و ترک و بختیاری و فارس، برای پس گرفتن خاکشان، خاک مقدسشان، خاک مشترکشان، سینه ها را آماجِ گلوله های روسی و آلمانی و فرانسوی و اعرابی کردند و حماسه ها آفریدند.

آنچه که در تاریخ بما ثابت شده است، چنین است که ایرانیان با هر زبان و تبار، در مقابل دشمن مشترک، یک دل و یک پیکرند. و راز این همدلی همانا در فرهنگ و وابستگی های مشترک است. گاه آرزو میکنیم که کاش دشمنی به خاکمان می آمد تا این مشت های گره کرده برای یکدیگر را به هم داده و بار دیگر لذت اتحاد و همدلی را بچشیم.
باشد که آیندگان، ما را نیز تحسین کنند.

                        فرستنده : على سجادى

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای همبستگى ایرانیان بسته هستند

از میزا تقى خان امیر کبیر تا ….

از میرزا محمدتقی‌خان فراهانی «امیرکبیر» تا
عبدالرحیم جعفری «بنیانگذار انتشارات امیرکبیر»

از امیرکبیر نقل شده است که: «ابتدا فکرمی‌کردم مملکت وزیر دانا می‌خواهد بعد فکر کردم شاه دانا می‌خواهد، اما اکنون می‌فهمم که مملکت ملت دانا می‌خواهد»
و خواندم که در مصاحبه‌ای از ابراهیم گلستان پرسیده شده است که فقدان چه چیزی درجامعه شما را رنج داده که می‌خواهید آن را با نوشته‌هایتان بر طرف کنید؟ در پاسخ می‌گوید یک کلمه: « فقدان شعور».

این مقدمه‌ی کوتاه را بدان جهت آوردم تا یادآور شوم که کوشندگان راهِ آگاهی و دانش‌ورزی از هرقوم و ملتی را جایگاهی بلندمرتبه است، اگرچه در جامعه‌ای که «زر و زور و تزویر» در کار گسترش جهل و ناآگاهی است، قدرناشناخته باقی مانده باشند. بگذریم!

جمعه سی‌ویکم فروردین۱۳۹۷ است. درپردیس کتاب شانزدهمین نشست نقدوبررسی کتاب «فلسفه زندگی» برگزار شده است. حالا بر آن نیستم که به معرفی کتاب بپردازم یا خوانندگان این یادداشت را در لذت‌های فراچنگ آمده‌ام از آن نشست، سهیم و شریک گردانم.
آن‌چه می‌خواهم بگویم این است که هنوز از خلسه و شیرینی گفتارهای مترجم کتاب رها نشده بودم که دبیر محترم نشست از حضور «آقای محمد رضا جعفری» مدیر انتشارات «نشر نو» و فرزند جاودان‌یاد #جعفری_بزرگ بنیانگذار انتشارات امیرکبیر خبر داد و بدون مقدمه حضرتش را به جایگاه فراخواند. نام #محمدرضاجعفری برای ما و همه‌ی هفتادهشتادسالگانِ زخم‌خورده از جهالت و نادانی، یادِ «پدر کتاب ایران» #عبدالرحیم_جعفری را در خاطره و یادها زنده می‌کند. انتشارات امیرکبیر و‌ حالا یادگار او که میراث فرهنگی‌اش را اگرچه با نامی دیگر، با چنگ و دندان در بی‌رونق‌ترین روزگار بازار نشروکتاب حفظ کرده است.
تا رسیدن او به جایگاه سخنرانی، بی‌هیچ اختیاری از جای برخاستم و دیگرانی نیز به احترام نام بزرگ «جعفری» بپاخاستند. اگرچه جای آن بود که همه‌ی حاضرین به احترام نام بزرگ «جعفری» پدرِ کتابِ ایران بپا می‌خاستند و با دقیقه‌ای اعلام سکوت به آن جاودان‌مردِ عرصه‌ی نشر، ادای احترام می‌کردند.
حالا محمدرضاجعفری بود که باید از پدر سخن می‌گفت. باتواضع و فروتنی جملات کوتاهی ادا کرد و چند خاطره از پدر و دشواری‌های چاپ و انتشار کتاب و نمونه‌های غلط‌گیری و… درسال‌های دور. من دیگر در پردیس کتاب نبودم و همراه آن یادها خودم را درکنار حروف‌ سربیِ ریخته شده در گارسه‌های چوبیِ حروف‌چینی و اِشپون‌هایی که برای فاصله‌ی لای سطر به سطر کلماتِ حروف‌چینی شده گذاشته می‌شد، می‌دیدم و می‌دیدم دست‌های آشنا و آموخته‌ای که با چه فِرزی، حروف دست‌نوشته درخبر را از گارسه‌ها برداشته و کنارهم می‌چینند و بیست‌وپنج بیست‌وشش سطر را برای قطع رقعی و سی‌وچند سطر را برای قطع وزیری، صفحه‌بندی کرده و با نخ به هم می‌بندند تا نمونه‌ای در هشت صفحه برای غلط گیری اول آماده می‌شد و بقیه‌ی داستان…
خاطراتِ خفته‌ی بیش ازپنجاه سال پیش برایم جان می‌گرفت و زنده می‌شد. بوی سُکرآور مرکب چاپ و کاغذهای کاهی جانم را سرمست می‌کرد و دراین اندیشه بودم که چه مایه همت و فداکاری و عشق، به زدودن جهل و نادانی و گسترش آگاهی می‌بایست بوده باشد تا دریادلی خودساخته و عاشق فرهنگ و کتاب، درروزگاری که چاپخانه‌ی بزرگ حاج محمدحسن علمی به چاپ کتاب‌های «سبزپری، زرد پری»، «سلیم جواهری» و «حسین کرد شبستری » و امثالهم در قطع جیبی و کیفیت نامطلوب مشغول بودند، به چاپ کتاب «تاریخ مشروطه و تاریخ هجده ساله‌ی آزربایجان» #احمدکسروی و رمان‌هایی چون «شوهر آهو خانم» و شادکامان دره‌ی قره‌سو» آن هم در قطع وزیری و کاغذ خارجی و جلد سخت و زرکوب و هرکدام هشتصد نهصد صفحه، دست یازد. آن‌هم در روزگاری که حد بالای سواد، تصدیقِ ششم ابتدایی بود که برای استخدام در ادارات هم کارساز می‌شد.
باری دلم می‌خواست که آقای محمدرضاجعفری بیشتر از پدر می‌گفت و از بی‌مهری‌هایی که بر او رفت. و کوشش‌هایش برای تنوع انواع گونه‌های کتاب، چه در قطع واندازه، و چه در سطح مطلب و متن برای مثلا کتاب‌های طلایی، با زیباترین طرح‌های روی جلد برای نوجوانان و کتاب‌های جیبی «پرستو» با قیمت بیست و بیست‌وپنج ریال برای اقشار کم درآمد دانشجو و دیگر خوانندگان کتاب.
باری من به جبران این کوتاهی برآن شدم که دو خاطره از آن زنده‌یاد را درمیان بگذارم که اول دومی‌اش را که مربوط به خودم است و بعد دومی‌اش را که نمونه‌ای از فتوت و پایداری در رفاقت و تعصب صنفی اوست.

سال ۱۳۴۶ بود، چند سالی بود که «سازمان انتشارات پگاه» را راه اندازی کرده بودم با این امید که در مشهد پایگاهی شود برای نسل جوان و نواندیش آن روزگار و خب، بنا به پیشینه‌ی سوئی که با چند دوست جوان هم‌اندیش دیگر در«ساواک» به جرم چاپ و پخش دو پلاکارت که اولی درسیزدهم رجب با جمله‌ای از امام اول شیعیان و دومی درسوم شعبان با خطبه‌ای از سومین معصوم، که: « من رأی سلطانا جائرا…. » داشتم، درغروب یکی ازروزهای آخر اسفند ۱۳۴۶ بود که مامورین ساواک به کتابفروشی‌ام آمدند و پس از ساعت‌ها جستجو، چند کارتن کتاب را جمع کرده و باخود بردند.آن شب به خیرگذشت و فردا قبل از اینکه من به مغازه برسم زنده‌یاد #امیرپرویزپویان که احتمال دستگیری من را می‌داد، زودتر به محل آمده بود و بعد از اطمینان از درستی حدسش، از پشت سر من را از نزدیک شدن به مغازه هشدار داد. بگذریم که پس از یکی دوروز چاره‌جویی عازم سفر شدم و برای دیدار دوستی سر از تبریز در آوردم و سرانجام برای پیداکردن کار و امرار معاش به تهران رفتم. نخست به توصیه‌ای به یکی ازکتاب‌فروشی‌های روبروی دانشگاه معرفی شدم. ازصبح شنبه تا چهارشنبه شب درآنجا بیشتر نماندم یعنی عذرم خواسته شد. عصر همان چهار شنبه آقای ابوالقاسم اشرفی وارد آن کتاب فروشی شد لابد برای احوال پرسی، بادیدن من پس ازخوش و بش کوتاهی ماجرا راپرسید و گفتم… و بعد پشتِ به اصطلاح پاچال آمد و باصاحب مغازه به گفتگو ـ صدالبته دوستانه ـ نشست و حدس زدم که از من هم باید به نیکی برای صاحب مغازه گفته باشد؛ آخر من با انتشارات اشرفی طرف معامله بودم. شب شد و هنگام تعطیلی مغازه،آن مرحوم (صاحب مغازه) به من گفت: «سیاسی هستی؟» گفتم نه! سوء تفاهمی شده، گفت برو مشکلت را باساواک حل کن بعد بیا. دیگر من ازخیر همان چندروز حقوق هم که ازقرار روزی ۵۰ ریال بود گذشتم و باز درتهران، سرگردان و بیکار! اما نه تنها و غریب. چه آن زمان دوستان، واقعی‌تر بودند و فداکارتر، دوست بودند و زندگی معنای بیشتری داشت. غم نان با همه‌ی دست‌تنگی‌ها سخت و آزاردهنده نبود.
چندروزی نگذشت که دوست و همشهری نازنینم #محسن_باقرزاده مدیر انتشارات توس به من گفت: فردا برو دفترمرکزی امیرکبیر و به آقای لاری مراجعه کن تا ترتیب کار را بدهند. یکی دو روز بعد مراجعه کردم که ایشان به سفر رفته بودند، از آقایی سراغ خود آقای جعفری را گرفتم، به شرکت کتب درسی راهنماییم کردند. از شخصیت آقای جعفری بی اطلاع نبودم، چندسال قبل از آقای محمود مروج درباره او و انتشارات امیرکبیر، داستان‌ها شنیده بودم. باری مستقیم سراغ آقای جعفری رفتم و ماجرا را گفتم. با چند سوال کوتاه و مقطع روبرو شدم «چه کتاب‌هایی می‌فروختی؟»گفتم: رمان، تاریخ، فلسفه.
«عضو کدام گروه هستی ؟» گفتم: عضو که نه، سمپات جبهه ملی و نهضت آزادی بودم. «چقدر حقوق می‌خواهی؟» گفتم کاربرایم مهم تراست، با هرحداقلی می‌شود زندگی کرد، باید برای مادرم درمشهد مخارجی بفرستم.
اندکی مکث کرد و پرسید «۵۰۰ تومان درماه برایت کافی است؟» بهت زده شدم که ادامه داد «برو صندوق شعبه‌ی چهار راه نادری را تحویل بگیر آقای کتابی مسئول شعبه است، او هم مشهدی است» ذوق‌زده به شعبه نادری مراجعه کردم، جوانی به نام حسین خامنه‌ای که بعدها صاحب انتشارات کورش شد، صندوق را صفر کرد و موجودی را با اندکی کارآموزی تحویلم داد، شدم صندوق‌دار یکی از شعب بزرگترین انتشارات ایران. فیش حقوق هر ۱۵ روز یکبار صادر می‌شد، حق بیمه و اضافه‌کار در آن پیش‌‌بینی شده بود. درست مثل یک موسسه‌ی مترقی و پیش‌رفته و غیرسنتی، هرچند که آقای لاری که معاونت آقای جعفری رابه عهده داشت، حقوق ۵۰۰ تومان را زیاد می‌دانست و با تفاوت زیادی فیش را برای امضاء دریافت حقوق صادرکرده بود که با مراجعه به او و توضیح اینکه این مبلغ را خود آقای جعفری گفته اند، لبخندی زد وگفت آقای جعفری خیلی درجریان حقوق‌ها نیستند، حالا لابد مصلحتی بوده است. بالاخره پایه‌ی حقوق را ۳۵۰تومان تعیین کرد و دستور داد فیش حقوقم را اصلاح کنند. باری شش ماه در دوشعبه‌ی امیرکبیر که اولی شعبه‌ی نادری بود و سه ماهی هم در شعبه‌ی نبش خیابان فخررازی روبروی دانشگاه ماندم که آن وقت آقای سیامک‌نژاد مسئول شعبه بود… که باز فیلَم یاد هندوستان کرد و به مشهد برگشتم و «پگاه» را مستقل کردم و از رو بروی دبیرستان فیوضات به خیابان سعدی منتقل شدم و بماند آنچه گذشت. شاید عشق و عطش کتاب و آگاهی‌بخشی از این راه که بیماریِ مزمن آن روزگار بود و بسیاری چون من را از عقل معاش دور نگه می‌داشت سهمی هم به من سرایت کرده بود. اما هرچه بود انتخابی آگاهانه بود و شیرین بود و لذت‌بخش. اگرچه حامیانی اندک داشت و بزرگی چون «عبدالرحیم جعفری» بود که به هنگام فروافتادنت در سراشیبی نابودی، یاری رسانت بود.

حالا بگذارید اولین خاطره را برایتان بازگوکنم، اینکه من سال‌های پیش از این مدتی شاگرد کتاب‌فروشی مروج بودم. وقتی با آقای محمود مروج آشنا شدم که می‌گفتند او به دلایلی بدهکار شده و سرمایه ازکف داده و حالا در مغازه‌ای اجاره‌ای به کار مشغول بود که این قصه را سر درازی‌ست. باری روزی یکی از کتابفروشان و ناشرین معتبر تهران آقای محمودمروج را برای برگشت یک فقره چک به مبلغ پنجهزار تومان راهی زندان کرد و من که از سابقه‌ی آشنایی دیرسال او با آقای جعفری آگاهی داشتم به تهران رفتم و به آقای علی محمدی اردهالی مدیر انتشارات محمدی که سابقه‌ی دوستی و الفتی با اوداشتم مراجعه کردم و ماجرا را گفتم و از او خواستم که به آقای جعفری مراجعه کند و از ایشان برای رفع مشکل مروج کمکی بخواهد، یکی دو روزی من درتهران ماندم که آقای محمدی به من گفت به مشهد برگردم و طلب‌کاران آقای مروج را که چندنفر نزول بگیر بودند، برای یک جلسه تسویه دعوت کنم تا آقای جعفری هم از آن ناشر شاکی رضایت برای آزادی مروج را اززندان بگیرند، یک هفته گذشت که آقای محمدی به مشهد آمد بامبلغ دویست هزار تومان وجه نقد!! که اول مغازه را که اجاره‌ای بود و متعلق به شخصی بنام آقای جمشیدی، به مبلغ بیست هزارتومان سرقفلی‌اش راخریداری کردند و خانه‌ای ‌هم داخل کوچه‌ی روبروی کتاب‌فروشی برای انبار خریداری شد و تابلوی کتاب فروشی مروج با حفظ نام مروج به نمایندگی انتشارات امیرکبیر در مشهد مزین شد و به اصرار خود آقای مروج سند مغازه و انبار به نام آقای جعفری شد و قرارشده بوده است که هرسال درصدی از سود حاصله بابت بدهی آقای مروج به انتشارات امیرکبیر پرداخت شود.
سال‌ها گذشت تا انقلاب شد و داستان‌هایی پیش آمد و شد آنچه شد.
حالا سال‌ها ازآن زمان گذشته، زنده‌یاد عبدالرحیم جعفری، بد و خوب جهان را وانهاده و با بزرگی روحی که از او و مردانی چون او، تاریخ سراغ دارد، به آنانی که به جای سپاس آن‌همه خدمت و نیکوکاری، براو جفا کردند، بزرگوارانه با نگاه عطوفت و مهربانی می‌نگرد. ممکن است فراموش نکند، اما می‌بخشد. اما من را اعتقادی چون این است: «که تاریخ هرگز فراموش نمی‌کند! اما آیا تاریخ و آیندگان نیز خواهند بخشید!؟»
و سخن آخر اینکه: همچنان که نام میرزاتقی‌خان امیرکبیر از لیستِ بلندبالای صدراعظم‌های این میهنِ همیشه جاوید زدوده نخواهد شد، نام عبدالرحیم جعفری، گره خورده با نام «امیرکبیر» از تاریخ کتاب و نشر این کشور زدوده نخواهد شد تا به قول برشت: «روزی که جهان فرزانه شود و آدمی یاورِ آدمی گردد».
مشهد
حسن قاسمی
دهم اردیبهشت ۱۳۹۷

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای از میزا تقى خان امیر کبیر تا …. بسته هستند