قلعه الموت – حسن صباح – مرگ او

از خلال منابع تاریخی بر می آید که دژ الموت در سده دوم هجری قمری بنا شده و در زمان حسن صباح قلعه ای مستحکم و آباد بوده است. قلعه الموت پس از علویان مازندران (داعی کبیر) که بنا کننده آن بودند به تصرف مردآویج و آل زیار و پس از آن آل بویه درآمد و پس از آل بویه، سلجوقیان آن را تصرف کردند.
در زمان رسیدن حسن صباح به الموت، قلعه در دست {علوی مهدی} بود که از طرف سلطان ملکشاه سمت امارت قلعه را داشت. حسین قائنی که از داعیان زیرکِ حسن صباح مامور نفوذ به قلعه الموت شد. وی با علوی مهدی رییس سربازان سلجوقی طرح دوستی ریخت وبا ترفند حسن صباح، آنجا را به مرکز مذهب اسماعیلی تبدیل کردند.

پیروان حسن صباح یک تصادف محض را در تاریخ به حساب کرامات او گذاشتند و آن این است که واژه الموت {اله-اموت} ال، ه، الف، م، و، ت، به حساب ابجد با سال ورود حسن صباح به دژ یعنی ۴۸۳ ق برابر است.
در مورد نام قلعه، ظن غالب بر این است که الموت بمعنای عقاب میباشد.

حسن صباح پس از تصرف قلعه الموت قبل از انجام هر کاری، استحکامات قلعه را تعمیر و بازسازی کرد و به تدارک امکانات زندگی در آنجا پرداخت. او برای حل مشکل آب که مساله ای حیاتی در مقابله با محاصره بود دستور داد از کوه مجاور (اندجرود) جوی آبی بکشند و آب را به الموت بیاورند. همچنین به فرمان او آب انبارهای بسیار بزرگ که آثار آن هنوز هم باقی مانده است در دل سنگ کندند و آب را ذخیره کردند. کندن چنین چاه آبی در دل صخره نیز از عجایب آنروزگار است.
پس از استحکام دژ ، اسلحه و آذوقه فراوان به قلعه بردند و برای مقابله با حمله و محاصره سپاه سلجوقی که دیر یا زود انجام می گرفت آماده شدند. چرا که در آن روزها فقط هفتاد تن در دژ اقامت داشتند.

وقتی حکومت سلجوقی به محل اقامت حسن صباح پی برد دستور نابودی او را صادر کرد ولی قدرت حسن صباح را دست کم گرفت و به قوای محلی دستور داد به قلعه حمله کنند و حسن و پیروانش را نابود سازند. امیر یورنتاش که الموت و رودبار را به عنوان اقطاع از ملکشاه گرفته بود به الموت حمله کرد! حمله یورنتاش اولین حمله از سری حملات پایان ناپذیر سلاطین سلجوقی به الموت و سایر قلاع اسماعیلی بود که به دلیل مقاومت سرسختانه اسماعیلیان با شکست مواجه شد. یورنتاش پی در پی به دژالموت تاخت و چون از تصرف آن مایوس شد به مردم عادی و کشاورزان اطراف قلعه حمله کرد و به غارت و کشتار آنان پرداخت.
ساکنان قلعه الموت مردانه با محاصره کنندگان می جنگیدند ولی اندک اندک به دلیل کاهش میزان خواربار و آذوقه کار بر ایشان سخت شد و هر فرد تنها آن قدر غذا می خورد که توان ایستادن بر باروی دژ را داشته باشد. حسن صباح برای تقویت روحیه اسماعیلیان ساکن دژ به آنان گفت: از خدمت امام مستنصر با الله، خبر رسید که رفیقان از این موضع انتقال نکنند که اقبال در این مقام به ایشان روی خواهد آورد.
به دلیل این که یورنتاش (اقطاع دار الموت و رودبار) در سرکوب کردن حسن صباح و یارانش کاری از پیش نبرده بود در اوایل سال ۴۸۵ ق ارسلان تاش از فرماندهان بزرگ سپاه سلجوقی با لشکری بی رحم مامور دفع اسماعیلیان و تسخیر دژ الموت شد. ارسلان تاش قلعه را کاملا در محاصره گرفت و کار را بر دژنشینان سخت تر کرد، تا حسن صباح در یکی از شبهای سختِ محاصره، پیکی نزدِ دهدار بوعلی فرستاد و درخواست نیروی کمکی کرد. دهدار بوعلی از داعیان فعال اسماعیلی بود وعده زیادی را در قزوین، طالقان و کوهپایه ری دعوت کرده و به مذهب اسماعیلی در آورده بود! اوبا سیصد نفر از افراد زبده و با سلاح و آذوقه کافی برای یاری حسن صباح حرکت کرد . آنها در تاریکی شب خود را به پای الموت رساندند و به کمک ساکنان قلعه و همراهی مردم محل که از ظلم و تعدی سپاه سلجوقی به تنگ آمده بودند به لشکریان ارسلان تاش شبیخون زدند و جمعی را کشتند و مابقی را منهزم کردند. اسماعیلیان غنایم فراوان از اسلحه گرفته تا اطعمه و اشربه، غلات و حتی لباس به دست آوردند و آنها را به قلعه الموت انتقال دادند. این اولین پیروزی ساکنان دژ الموت بر سپاه سلجوقی و آغاز راهی سخت و طولانی بود.

پس از این پیروزی،حسن صباح با یک برنامه ریزی دقیق و حساب شده تمام قلعه های حوزه رودبارِ الموت را تصرف کرد و حسین قائنی را که از داعیان ورزیده و سیاستمدار بود به قهستان در جنوب خراسان فرستاد. قائنی توانست کنترل مجموعهای از قلاع قهستان را بر اساس همان الگوی حسن صباح در تصرف دژ الموت، به دست بگیرد و این منطقه را به یکی از نقاط مهم دعوت اسماعیلیه در دل خراسان بزرگ که مراکز مهم حکومت سلجوقیان بود تبدیل کند.

*****************************************

اولین ترور:

شرف الدین از داعیان (مبلغان مذهبی) دانشمندِ اسماعیلی بود که هیچ فقیهی را یارایِ مناظره و جدل با او نبود، لذا بدستور خواجه نظام الملک در نیشابور کشته شد و حسن صباح نیز در عوض آن دستور به قتل نظام الملک داد.
در این زمان، ملکشاه سلجوقی به قصد ملاقات با المقتدی با الله، خلیفه عباسی، عازم بغداد بود و در این سفر، خواجه نظام الملک را که دیگر مقامی نداشت، همراه خود برد. بو طاهر ارانی یکی از اولین فدائیان الموت که مامور کشتن خواجه نظام الملک شده بود، در لباس درویشی دوره گرد اردوی سلطان را سایه به سایه تعقیب می کرد و منتظر فرصت مناسبی بود. اردوی ملکشاه در راه خود به سمت بغداد، وارد شهر صحنه در نزدیکی شهر کرمانشاه شد. ملکشاه و خواجه نظام الملک برای شکار از اردو خارج شدند و بو طاهر ارانی ( منسوب به جمهوری آذربایجان کنونی) نیز در گوشه ای از اردوگاه در انتظار بازگشت شکار خود نشست.
بلافاصله پس از بازگشت سلطان و خواجه نظام الملک، بوطاهر ارانی به بهانه دادن عرض حال و شکوائیه، از صف محافظان و فرزندان خواجه نظام الملک عبور کرد و در یک حرکت غافلگیرانه کارد خود را کشید و به طرفه العینی، چندین ضربه کاری بر خواجه وارد کرد.
اطرافیان خواجه نظام الملک بوطاهر را در دم به قتل رساندند و خواجه نظام الملک نیز یک روز پس از این حادثه در دوازدهم رمضان سال ۴۸۵ ق در گذشت. می گویند زمانی که خبر قتل خواجه نظام الملک در الموت به حسن صباح رسید، بسیار خوشحال شد و گفت:{قتل هذا الشیطان اول السعاده.}: یعنی قتل این شیطان آغاز سعادت است.

این ترور سیاسی سرآغاز حملات خونینی بود که اسماعیلیان نزاری به رهبری حسن صباح انجام دادند. در این جنگ ترسناک که در هر جا امکان وقوع داشت، سلاطین، امرا، سرکردگان و حتی آن دسه از فقیهان و عالمان دینی که به عقاید اسماعیلیان حمله و آنان را تکفیر می کردند و قتل و سرکوب آنها را واجب می شمردند، در معرض ضربات خنجر فدائیان اعزامی از الموت قرار گرفتند.
در طول دورانی که حسن صباح قلعه الموت اقامت داشت،چهل و هشت تن از وزراء امرای لشکری و روحانیون به ضربه کارد فدائیان از پای در آمدند.
البته تا لازم به ترور و قتل نمیشد، هیچگاه فداییان اسماعیلی اقدام به چنین کاری نمی کردند! به عنوان مثال حقیقت تاریخی برخورد اسماعیلیان با سلطان سنجر سلجوقی در زیر بیاید:

سلطان سنجر با توجه به بدنامی اسماعیلیان در جامعه آن زمان و مخالفت سرسختانه و خصمانه علمای اهل سنت و جماعت با آنان، در راه آشتی و صلح با اسماعیلیان به کندی و احتیاط قدم بر می داشت ولی حسن صباح با اجرای نقشه ای سلطان سنجر را تسلیم و حاضر به صلح کرد. شبی که سلطان خسته و مست از بزم شبانگاهی در خوابگاه اختصاصی خود خفته بود، حسن صباح به وسیله یکی از جاسوسان خود که خادم دربار سلجوقی بود، کاردی را در پیش تخت سنجر بر زمین کوبید. وقتی که سنجر از خواب بیدار شد و آن کارد را در خوابگاه اختصاصی خود یافت،ترس و وحشت سراپای وجودش را گرفت و به فکر فرو رفت. او نمی توانست این کار را به کسی نسبت دهد! به همین دلیل، این حادثه را مخفی کرد تا این که پیغامی بدین مضمون از جانب حسن صباح به سنجر رسید:
{اگر بد سلطان می خواستیم و نظر خیر نمی داشتیم، آن کارد را در شب به زمین درشت نشاندند، در سینه نرم او استوار می کردند.}
پس از این واقعه سنجر که از نفوذ اسماعیلیان در دربار خود به هراس افتاده بود، به این شرایط صلح با آنان را پذیرفت که اول اینکه قلعه تازه بنا نکنند؛ دوم این که سلاح و تجهیزات جنگی نخرند؛ سوم اینکه مردم را بر عقیدت خود دعوت نکنند.
سنجر حتی چهار هزار دینار از درآمد املاک خود را در قومس برای حسن صباح تعیین کرد که به صورت مستمری به الموت پرداخت می شد. اسماعیلیان نزاری همچنین اجازه یافتند تا در پای دژِ گرد کوه از کاروانهای عبوری مالیات راه بگیرند. به این ترتیب، برای اولین بار بین سلجوقیان و اسماعیلیان نزاری صلح برقرار شد.

حسن صباح بعد از فتح الموت هفتاد و دو دژ دیگر را نیز تصرف کرد و نیروی قوی ای برای مقابله با حکومت حاکم فراهم آورد. با تصرف دژهای فراوان مردم خراسان هم به اسماعیلیه و دین باطن روی آوردند و از پیروان سرسخت اسماعیلیه شدند . و سر انجام توانست علنا بر ضد ملکشاه سلجوقی و وزیرش خواجه نظام الملک طوسی که با اسماعیلیان شدیدا مخالف بودند به مبارزه برخیزد.
وی از این کار دو هدف داشت:
هدف اول و اصلی آزاد کردن ایران از زیر سلطه اعراب بود .
هدف دوم ترویج مذهب اسماعیلی در ایران…

****************************************

پایان راه حسن صباح :

حسن صباح شخصی زاهد بود و توان رهبری بی نظیری داشت. وی دو فرزند خود را به قتل رساند!! یکی را به اتهام شراب خواری و دیگری را به اتهام دست داشتن در قتل حسین قائنی. در هنگام محاصره ی مقر حکومتش هم فرزندان و هم همسر خویش را به دژی امن فرستاد و به رئیس آنجا گفت که امور زندگی شان را از نخ ریسی بگذارنند و تفاوتی با دیگر ساکنان قلعه ندارند.

او رهبر ایرانیان در مبارزه علیه حاکمیت عباسی و ترکان سلجوقی وابسته به آن بود. پس از مرگش کیابزرگ امید، که در راس شورای انتخابی حسن صباح قرار داشت، حاکمیت الموت را بر عهده گرفت.
دوران اقامت حسن صباح در الموت از زمان ورود تا مرگش در۵۱۸ ق، سی و پنج سال طول کشید. می گویند در طی این مدت فقط دو بار بر بام خانه خود رفت و باقی اوقات را به مطالعه و تدوین مبانی عقیدتی قیام خود و رسیگی به امور مختلف پیروانش صرف کرد.

توضیحا اینکه چون زندگی و حیاتِ اسماعیلیان که در قلعه ها بود و آنان که در شهرها بودند به اصطلاح تقیه می کردند، روش و منش و مسلک آنان همواره با افسانه ها آمیخته بوده است. از اینروست که فدائیان باطنی را یا خواجه تصور میکردند و یا منگ و طلسم شده! و حتی بنگی و چرسی!
آنچه که عیان است، پسند مذهب باطنیان از سوی دانشمندان و فرهیختگان آن عصر بود که با اعلام قیام قیامت از سوی علی حسن ذکرالسلام، آن جماعت فرهیخته همچون خواجه نصیر طوسی از اسماعیلیه روی برگرداندند.
در واقع ایرانیان، مذهب اسماعیلی را بهانه ای قرار دادند برای مبارزه با ترکمانان سلجوقی و اعراب مسلمان!!

پی نوشت:
عمده پیروان و بازماندگان اسماعیلیان هم اکنون در شمال افغانستان و هندوستان و شرق تاجیکستان (ایالت پامیر) بوده که امام آنها آقاخان چهارم است و چهل و نهمین امام اسماعیلیان نزاری. و در حقیقت قیام حسن صباح، اخرین قیام آزادی خواهی سازمان یافته ایرانیان تا به قدرت رسیدن شاه اسماعیل صفوی بود.

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای قلعه الموت – حسن صباح – مرگ او بسته هستند

خواهر گابریلا

 

عکس تزینى است

?ﺳﺎﻟﻬﺎ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﻣﺸﻬﺪ ﻃﺒﺎﺑﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﻟﺘﺤﺼﯿﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺰﺷﮏ ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺟﺬﺍﻣﯿﺎﻥ ﻣﺸﻬﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻭﻗﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻣﺸﮑﻼ‌ﺕ ﺭﻭﺍﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﻭﯾﺰﯾﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﻢ.

?ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﺟﺬﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ (ﻭ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ) ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺩﻭ ﺑﺨﺶ ﺍﺳﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺨﺶ ﻫﺎ ﺭﺍ ﯾﮏ ﺗﯿﻢ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﺨﺶ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻓﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ((ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﺎﺑﺮﯾﻼ‌)) ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻫﻤﮑﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﻣﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﺎﺑﺮﯾﻼ‌ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩ: ﺭﺍﻫﺒﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ ﮐﻪ ﺣﺪﻭﺩ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﺟﺬﺍﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﺩﺍﻭﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﺎﺭ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ! ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺟﺬﺍﻡ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﻭ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﻬﺎﯼ ﻋﻔﻮﻧﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﻘﺐ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﻫﻢ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺟﺬﺍﻡ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻣﺴﺮﯼ ﻣﺤﺴﻮﺏ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﺟﺬﺍﻣﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺷﮑﻠﯽ ﻣﯽ ﺷﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻏﻠﺐ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻫﺒﻪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻢ ﮐﯿﺸﺎﻥ ﻭ ﻫﻢ ﻭﻃﻨﺎﻥ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﻥ ﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ.

?ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﺎﺑﺮﯾﻼ‌ ﺭﺍ ﻣﻼ‌ﻗﺎﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺷﺼﺖ ﺳﺎﻝ ﺳﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﭘﺮﺍﻧﺮﮊﯼ، ﭘﺮﻧﺸﺎﻁ ﻭ ﭘﺮﺍﻧﻀﺒﺎﻁ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﻤﮑﺎﺭ ﭘﺰﺷﮑﻢ : (( ﺍﺯ ﺑﺨﺸﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﺎﺑﺮﯾﻼ‌ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺟﻤﻊ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺨﺸﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺗﯿﻢ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ! )). ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﺎﺑﺮﯾﻼ‌ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺤﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﯾﺎﺭﺵ ﺳﻔﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﺘﮕﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ!

?ﺣﺘﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻭ ﺍﯾﺜﺎﺭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﺎﺑﺮﯾﻼ‌ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﺪﺑﯿﻨﺎﻧﻪ ﺗﻔﺴﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺴﯿﻮﻧﺮﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻋﻮﺍﻣﻞ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺘﻌﻤﺎﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﻣﺎﺕ ﺷﺎﻥ ﻣﺴﯿﺤﯿﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﻏﯿﺮ ﻣﺴﯿﺤﯽ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﻣﻦ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﻣﺮﺣﺒﺎ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺷﯿﻮﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﺎﺑﺮﯾﻼ‌ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺬﻫﺐ ﺗﺎﻥ ﺩﻋﻮﺕ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟! ﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﺎﺑﺮﯾﻼ‌ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﻣﺬﻫﺐ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﻩ ﺷﯿﻮﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺍﺯ ﺯﯾﺴﺘﻦ ﺑﻮﺩ، ﺷﯿﻮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻤﯿﺎﺏ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

                         دکتر محمد رضا سرگلزایى — روان شناس

 

 

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای خواهر گابریلا بسته هستند

دربارۀ ادعای فاشیستی بودن شاهنامه !


ابن اثیر مورخ و عالم بزرگ دنیای اسلام در حدود هشتصد سال پیش نوشت: شاهنامه قرآن ایرانیان است و امروز که از هم‌گسیختگی اجتماعی در ایران فراگیر شده است، تنها و تنها کتابی که می‌تواند همبستگی اجتماعی را در ورای قوم‌ها و زبان‌ها و عقاید مختلف در محدودۀ قلمرو ایران تقویت کند، شاهنامه است؛ ولی در چنین زمانۀ پرآشوبی که دانایان دل‌سوخته از به خطر افتادن کیان ملی سخن می‌گویند، در سیمای ملی، کارگردان تازه ‌به دوران رسیده‌ای چون محمدحسین مهدویان در برنامۀ سینمایی هفت در گفتگو با مجری رشیدپور، با وقاحت تمام می‌گوید: شاهنامه اثر فاشیستی است. مهدویان به رشیدپور می‌گوید: شاهنامۀ فردوسی را احتمالاً قطعاً خوانده‌اید؟ رشیدپور هم می‌گوید: بله خوانده‌ام. سپس مهدویان می‌گوید: می‌شود شاهنامه را یک اثر فاشیستی، نژادپرستانه و پر از شعار و خشونت تعبیر کرد. غیر از این است؟ رشیدپور هم می‌گوید: نه به این شدت و جناب مهدویان می‌افزاید: می‌خواهید من بعضی از ابیات شاهنامه را بخوانم که خیلی فاشیستی است؟ کانسپت کلی شاهنامه همین است که من دارم می‌گویم (پایان نقل قول) باری، از نگاه من شاهنامه یک متن مقدس نیست و می‌توان آن را بی‌رحمانه نقد کرد و هیچ اشکالی ندارد که کسی در سیمای ملی با مخاطبان میلیونی به این نتیجه برسد که شاهنامه یک اثر فاشیستی است و آن را در معرض داوری همگان بگذارد، ولی در همین سیمای ملی که خط قرمزهای آن بیداد می‌کند، آیا اجازه می‌دهند که همۀ آثار و تأکید می‌کنم همۀ آثار بدون سانسور در برنامه‌ای زنده نقد شوند؟! آیا در سیمای ملی حتی آثاری چون بحار‌الانوار مجلسی را که مملو است از احادیث جعلی و هر روزه بدانها استناد می‌کنند، می‌توان در یک برنامۀ زنده نقد کرد؟! جناب مهدویان! از همان قید «احتمالاً قطعاً» در حرفهایت آشکار است که نه تو شاهنامه را خوانده‌ای و نه آن جناب مجری. به اندازۀ سن و سال تو دربارۀ شاهنامه تحقیق کرده‌ام و اکنون می توانم ادعا کنم شاید و شاید ۲۵% از شاهنامه را فهمیده باشم، آن وقت تو با این سن و سال، بدون آنکه حتی به یک بیت از شاهنامه یا به یک داستان استناد کنی یا شاهد بیاوری و استدلال کنی، لاف می‌زنی که شاهنامه اثری فاشیستی است و همین است و جز این نیست؟ جناب مهدویان! در همینجا اعلام می‌کنم: اکنون که ادعای شاهنامه‌خوانی و شاهنامه‌فهمی کرده‌ای، اگر موافق هستی، در یک برنامۀ زندۀ تلویزیونی روبه‌روی من بنشین و من شاهنامه را باز می‌کنم و روبه‌رویت قرار می‌دهم؛ از همان آغازِ هرصفحه‌ای که آمد، ۵ بیت را از رو بخوان. اگر همین پنج بیت را درست خواندی – معنی پیشکش- ریش نداشته‌ام را پیش دوستداران شاهنامه گرو می‌‌گذارم و جایزۀ گزافی برایت تهیه می‌کنم.

ابوالفضل خطیبى

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای دربارۀ ادعای فاشیستی بودن شاهنامه ! بسته هستند

حکایتى از کلیله و دمنه

اجازه دهید امروز حکایتی از نصرالله منشی، راوی و مترجم چیره دست کتاب فاخر کلیله و دمنه را تقدیم حضورتان کنم.

راستی کلیله و دمنه را خوانده‌اید؟ اگر نخوانده‌اید، نیک بخوانید که در آن گنجهای حکمت نهفته است.

بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت زشت‌روی و گران‌جان،

و زنی داشت روی چون حاصل نیکوکاران و زلف چون نامه گنه‌کاران.

شوی بر او به بلاهای جهان، عاشق و او نفور و گریزان،

که به هیچ تاویل، تمکین نکردی و ساعتی حتی به مراد او نزیستی …

و مرد هر روز مفتون‌تر می‌گشت.

تا یک شب، دزدی در خانه ایشان رفت.

بازرگان در خواب بود. زن از دزد بترسید و شوی را محکم در کنار گرفت.

بازرگان از خواب درآمد و گفت: این چه شفقت است و به کدام وسیلت، سزاوار این نعمت گشته ام؟

و چون دزد را بدید، آواز داد که: ای شیرمرد مبارک قدم! آن چه خواهی حلال بادت. ببر که به یمن قدم تو این زن بر من مهربان شد.

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای حکایتى از کلیله و دمنه بسته هستند

آهو در طویله خران. !

صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد واو را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می‌گریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می‌خوردند. آهو، رم می‌کرد و از این سو به آن سو می‌گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می‌داد. چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه می‌شد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن‌ها و جستن‌ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی‌فروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بروی بر تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم . خر گفت: می‌دانم که ناز می‌کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری.
آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از این‌که به این طویله تاریک و بد بو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب‌های زلال و باغ‌های زیبا، اگرچه از بد روزگار در اینجا گرفتار شده‌ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گدا صفت نمی شوم. من لاله سنبل و گل خورده‌ام. خر گفت: هرچه می‌توانی لاف بزن. در جایی که تو را نمی‌شناسند می‌توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت : من لاف نمی‌زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می‌دهد که من راست می‌گویم. اما شما خران نمی‌توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله با بوی بد عادت کرده اید.

بر گرفته از مثنوى معنوى

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای آهو در طویله خران. ! بسته هستند