-
نوشتههای تازه
پیوندها
آمار
بایگانی
- تیر ۱۴۰۱ (۱)
- اردیبهشت ۱۴۰۱ (۳)
- فروردین ۱۴۰۱ (۳)
- اسفند ۱۴۰۰ (۱)
- بهمن ۱۴۰۰ (۱)
- دی ۱۴۰۰ (۲)
- آذر ۱۴۰۰ (۱)
- شهریور ۱۴۰۰ (۱)
- مرداد ۱۴۰۰ (۵)
- تیر ۱۴۰۰ (۲)
- خرداد ۱۴۰۰ (۲)
- اردیبهشت ۱۴۰۰ (۳)
که رستم یلى بود در سیستان !
منتشرشده در دستهبندی نشده, هنر و ادبیات
دیدگاهها برای که رستم یلى بود در سیستان ! بسته هستند
کریم خان زند و سفیر عثمانى
درگیری نظامی با روس در دوره زندیه، جنگی که تا به حال در محافل تاریخی بدان اشاره قابل توجهی نشده است. دکتر عبدالحسین نوایی:
“در هنگام محاصره بصره ، ناگهان به کریم خان خبر رسید که پادشاه خورشید کلاه روس (کاترین) قصد دارد چهل هزار سوار فرنگی با کشتی به دربند فرستاده از راه خشکی روانه روم یعنی خاک عثمانی شوند. کریم خان به فتحعلی خان حکمران قبه که مرکزش دربند بود فرمان فرستاد که از پیاده شدن قوای روس جلوگیری کند و اگر اصرار ورزیدند با آنان بجنگند و چنانچه احتیاج به کمک داشت اعلام نماید.فتحعلی خان ده هزار سوار لزگی تفنگچی را درنقاط ساحلی که احتمال توقف کشتی ها میرفت گذاشت . چند روز بعد کشتی های روسی رسید و فرمانده روس نامه ای نزد فتحعلی خان فرستاد که ما ماموریت داریم از راه خشکی به خاک عثمانی حمله کنیم و چون بین ایران و روس مراتب دوستی برقرار است به مردم تاکید شود که ضروریات اردوی روس را به قیمت اعلا تهیه نمایند و طوری نشود که باعث برهمزدگی و خلل در دوستی ها شود.
فتحعلی خان جواب داد در این باره هیچ گونه اختیاری ندارم و چنان که وکیل یعنی کریم خان زند اجازه دهد از اینجناب هیچگونه منعی نخواهد بود. سردار روس به این پیغام اعتنا نکرده و سربازان خود را با توپخانه و تجهیزات از کشتی بیرون آورده و در ساحل اردو زد. فتحعلی خان به ده هزار نفر از لزگیان نقاط ساحلی دستور داد تا به دسته های کوچک تقسیم شده هنگامی که وی خود از رو به رو به روس حمله میکند آنها از عقب در صفوف ایشان رخنه کنند.. فتحعلی خان توانست به آسانی لشکر خود را به چهار قسمت نموده و در نیمه شب به اردوی روس ها شبیخون زند. در همان لحظه تفنگچیان لزگی نیز از پشت به روس ها حمله بردند . مهاجمان روس تلفات زیادی متحمل شدند و بالاجبار توپخانه و تجهیزات خود را رها کرده به کشتی ها پناه بردند.
نتیجه سیاسی این موفقیت این بود که دولت عثمانی سفیر ایران عبدالله بیک کلهر را که کریم خان برای بیان شکایات خود از عمر پاشا به استانبول فرستاده بود احترام فراوان نمود و به دلخواه نظر شهریار زند پاشای بغداد را مغضوب و معزول کرد ( و طبق بعضی اسناد او را کشت و سرش را به ایران فرستاد) و سفیر ایران را به حرمت تمام به شیراز بازگرداند. وکیل نیز نظر علی خان و الله قلی خان را که به محاصره بغداد فرستاده بود فراخواند.”
کریم خان زند دکتر نوایی
مجمل التواریخ
کریمخان زند و سفیر عثمانی نقاشی ابوالحسن مستوفی ۱۷۷۵
متعلق به مجموعه داوید در کپنهاگ دانمارک
نوشته آقای نیما یافت آبادی
منتشرشده در دستهبندی نشده
دیدگاهها برای کریم خان زند و سفیر عثمانى بسته هستند
حماقت شیرین براى عوام
حماقت برای عوام،از هر عسلی شیرین تر است زیرا آرامش می دهد باعث میشود انسان خوب بخوابد اما شک و تردید برعکس، خواب از چشم آدم می رباید و مردابِ آرامِ آدمی را آشفته می کند.
برتراند راسل در مورد ارسطو جمله جالبی دارد ارسطو معتقد بود که تعداد دندانهای زنان، کمتر از دندانهای مردان است…! ارسطو می توانست خیلی راحت این اشتباه را مرتکب نشود او کافی بود که از خانم خودش بخواهد که دهانش را باز کند تا دندانهایش را بشمارد اما او این کار را نکرد چون فکر می کرد که «می داند»…
و مشکل اصلی از همین نقطه آغاز میگردد که باور داشته باشیم که «می دانیم» و در نتیجه، نیازی به شک و آزمودن دوباره پیدا نمیکنیم. این مثال در مورد یکی از نبوغهای بشری یعنی ارسطو بوده است در مورد ۹۹درصد آدمها که عقل متوسط دارند خودتان فکرش را بکنید!
اما صاحب این«می دانم» وقتی در راس قدرتی ولو در حد داروغه گی یک روستا قرار می گیرد آنوقت فاجعه می آفریند، به زهرِ هلاهل تبدیل گشته و فرعون میگردد…
کتاب مروج الذهب را داشتم می خواندم به داستان عبرت انگیزی برخوردم:
«ثمامه بن اشرس» نقل می کند که زمانی از بازار بغداد می گذشتم مردی را دیدم که سایر افراد بدور او جمع شده بودند با خود گفتم که جمع شدن مردم بی علت نیست به همین دلیل از استر خود فرود آمدم و به میان مردم رفتم، دیدم مردى می خواهد سرمه ای بفروشد و در باره سرمه اش سخن میگوید که همه امراض چشم را شفا میدهد… دیدم یکى از چشمانِ خودش دانه دارد و یکى چرکین است…
بدو گفتم «اى مرد! اگر سرمه ات این همه خاصیت داشت براى چشم خودت سودمند افتاده بود.»
بمن گفت «اى نفهم، مگر چشمهاى من اینجا معیوب شده است؟ چشمهایم در مصر معیوب شده است!»
و مردم همگی گفتند «راست میگوید» و به من فرصت پاسخگویی نداده هجوم آوردند.
و بطوریکه ثمامه میگوید بزحمت از ضربات کفش حاضران توانستم رهائى بیابم…!برگرفته از:
مروج الذهب و معادن الجواهر، نوشته علی ابن الحسین بن علی المسعودی
منتشرشده در خواندنیها
دیدگاهها برای حماقت شیرین براى عوام بسته هستند
داستانى جالب درباره حاج ملاهادى سبزوارى
حاج ملا هادی سبزواری وقتی به حج مشرف شد از طریق دریای بندر عباس عازم کرمان شد تا راه کویر بطور ناشناس، خود را به سبزوار برساند. در بندر عباس پشه های آنوفل او را نیش زدند و مبتلا به مالاریا شد و در راه دیگر رمقی برای او نماند و تب و لرز شدید امانش نمیداد.
فکری کرد و به مدرسهی قدیمی معصومیه رفت و از دربان خواست جایی برای ۲ – ۳ روز به او بدهد که بهتر شود و براه خود ادامه دهد.
ملا محمد دربان گفت: طبق وقف نامه مدرسه، اقامت غیر طلبه در اتاقها ممنوع است، اگر طلبه هستی بفرما وگرنه معذورم.
همسر ملا محمد که وضع ملا هادی را دید به رحم آمد و به شوهرش گفت: این حکم مربوط به اتاقهای طلبه نشین است و مربوط به اتاق دربان نمیشود، این مرد مسلمان را اجازه بده بیاید چند روز در اتاق ما باشد و در پستوی اتاق بخوابد بهتر که شد، برود به خانه اش برسد.
روزها زن ملامحمد از شاخه های تلخ بید که پوستش را کنده بود آنرا میجوشاند و به ملا هادی میخوراند تا اینکه بهتر شد.
ملا هادی به کمک ملا محمد جاروکشی میکرد، برای اینکه مَحرم خانه باشد و ملا محمد دخترش را هم برایش صیغه محرمیت خواند !
ملا هادی روزها میرفت در مجلس درس سید جواد شیرازی امام جمعه کرمان می نشست و به درس گوش میداد و گاهی سوالهایی مینمود که بحث برانگیز بود. چند سال اقامت ملا هادی طول کشید.
ملا هادی روزی متوجه شد که همسرش باردار است و از ملا محمد اجازه گرفت که زنش را بردارد و به سبزوار برود. وقتی که امام جمعه کرمان غیبت ملا هادی را دید، از ملا محمد حالش را پرسید. ملامحمد گفت: رفته سبزوار سر خانه و زندگیاش.
امام جمعه گفت: او پرسشهای بزرگ بزرگ میکرد. بعدها تحقیق کردند و فهمیدند که او همان حاج ملا هادی سبزواری فیلسوف بزرگ، صاحب اسفار و گوینده این شعر است:
نه در اختر حرکت بود و نه در چرخ سکون
گر نبودی به زمین خاک خاک نشینانی چند
امام جمعه سخت پشیمان گشت که چرا در این مدت او را نشناخته است. پس پسرش سید حسین را واداشت که به سبزوار برود و شاگرد ملا هادی بشود. خری و باری راه افتاد و همان ملا محمد، سید حسین را به سبزوار رساند و یک راست به مدرسه رفت و دید غوغائی برپاست.
خوب نگریست و دید این همان ملا هادی جاروکش مدرسه خودشان است. حیرت کرد. رو کرد به سید حسین و گفت: پسر ارباب، این همان هادی جاروکش نیست ؟
گفت: بله بدون شک خودش هست.
ملا محمد گفت: ببین پسر ارباب، تو هم اگر از محضر ملا هادی درس را خوب بخوانی روزی مانند او خواهی شد !
این ملا هادی همان کسی است که وقتی ناصرالدین شاه به مشهد و در مدرسه به دیدن او رفت، ملا هادی یک تغار آب دوغ خیار آورد و نان ریز ریز کرد و گفت: شاها بخور که مال حلال است !
و باز این ملا هادی همان کسی است که در همان سفر، ناصرالدین شاه ۱۰۰ تومان پول نقره تازه سکه زده بار قاطر کرد و به مدرسه ملا هادی فرستاد که صرف امور مدرسه و طلبه ها گردد، وقتی ملا هادی با خبر شد، فوراً طلبه ها را فرستاد سر کوچه که یک قران پول به مدرسه وارد نشود که هر سکه آن از یک حبه آتش بنه تیزتر است و همه چیز را خواهد سوزاند
شادروان دکتر باستانی پاریزی
منتشرشده در خواندنیها
دیدگاهها برای داستانى جالب درباره حاج ملاهادى سبزوارى بسته هستند
پدر کش پادشاهى را نشاند
در محدوده آنسوی سیحون تا کاشغر و یارکند و بدخشان …. ترکی پارسی گوی بنام عبدالرشید خان حکومت میکرد که چون به پیری رسید، فرزندش بنام عبدالکریم را به امارت آق سو نامزد کرد که پسر نپذیرفت!!
از او دلیلش را پرسیدند گفت: درخدمت پدر بزرگوارم میباشم و زندگانی ایشان را غنیمت می شماریم….. بعضی حسودان به خان رسانیدند که فرزندت دغدغه پادشاهی دارد و با این گفته، خان را مشوش ساختند. پس خان، عبدالکریم را طلبیده و گفت که این بیت را بنویس:
پدر کُش، پادشاهی را نشاید
اگر شاید، بجز شش مَه نپاید
عبدالکریم خان فی الحال نوشت و کمربند خود را به گردن انداخته و با زاری و لرزان به دو زانوی ادب نشسته و همچنان گریان بود که پدرش در حق فرزند رشید خود دعای خیر نمود و خشنودی ها کرد.
سپس فرزند را از سرنوشت شیرویه که پدرش خسروپرویز را کشت!
منتصر خلیفه که پدر را کشت!
عبداللطیف تیموری که الغ بیگ را کشت!
صحبت کرده و اضافه نمود که همگی این پادشاهزاده های بدبخت به شش ماه زیادتر نزیستند.
تاثیر فرهنگ ایرانی را میبینید؟
شادروان استاد باستانی پاریزی، مجله چیستا
منتشرشده در هنر و ادبیات
دیدگاهها برای پدر کش پادشاهى را نشاند بسته هستند