تجربه آموختن روباه از داستان گرک

 image
شیر و گرگ و روباهی با هم رفیق شدند و برای شکار به دشت و کوه رفتند . گرگ و روباه در رکاب شیر به بیشه کوه رفتند و سه حیوان را که عبارت بودند از گاو کوهی و بز کوهی و خرگوش شکار کردند.
گرگ بدون توجه به اینکه شیر سلطان حیوانات است و اختیار و انتخاب با اوست با روباه زمزمه کرد که لابد شیر مانند شاهان دادگستر سهمیه آنها را خواهد داد.
شیر از خیالات و طمع آنها آگاه شد ولی در ظاهر خندان ب…ود و وانمود نمی کرد دل پری از آنها دارد. تا اینکه شیر به گرگ گفت این جانوران شکار شده را عادلانه به نیابت از طرف من تقسیم کن 
گفت شیرای گرگ این رابخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن
نایب من باش در قسمت گری
تا پدید آید که تو چه گوهری
گرگ گفت. ای شیر چون تو بزرگ هستی گاو وحشی از آن تو باشد و بز کوهی چون میان قامت است مال من که میانه هستم و خرگوش نیز به مناسبت کوچکی مال روباه باشد که از همه کوچکتر است 
شیر ناراحت شد و گفت : تا من هستم تو (ما و تو) می کنی؟
سپس بر سر گرگ جهید و او را پاره پاره کرد.
روباه این منظره را دید و از این حادثه تجربه آموخت و عبرت گرفت . به طوری که وقتی شیر به روباه گفت اینک تو این شکار ها را تقسیم کن روباه از روی چاره اندیشی و سیاست گفت:
قربان این گاو فربه برای چاشت شما باشد و این بزکوهی برای ظهر و نهار شما باشد و آن خرگوش برای شام و شب شما باشد
شیر از این پاسخ شادمان شد و گفت:
ای روبه تو عدل افروختی ….
این چنین قسمت ز که آموختی
ازکجا آموختی این ای بزرگ ….
گفت ای شاه جهان از حال گرگ
سپس همه آن سه شکار را به روباه بخشید و گفت:
روبها ! چون جملگی ما را شدی….
چونت آزاریم چون تو ما شدی
ما تو را و جمله آشکاران تو را ..
..پای بر گردون هفتم نه بر آ
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی ….
پس تو روبه نیستی شیر منی
و روباه سپاسگزاری کرد.
استخوان و پشم آن گرگان عیان….
بنگرید و پند گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و بار ….
چون شنید انجام فرعونان و عاد
پس سپاس او را که ما را در جهان ….
کرد پیدا از پس پیشینیان
 از مثنوی مولانا

 

 

منتشرشده در هنر و ادبیات | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای تجربه آموختن روباه از داستان گرک بسته هستند

رئیس جمهورى که به کمک رفتگران رفت

image

گفته اند که جورج واشنگتن، نخستین رییس ­جمهوری ایالات متحده آمریکا، یک روز در حالی که سوار اسب بود، از خیابانی می­گذشت. در گوشه خیابان، سه رفتگر با زحمت زیاد سعی می­کردند تیری بزرگ را بلند کنند، اما به علت سنگینی، قادر به انجام آن کار نبودند. مردی دیگر در حالی که دست­های خود را به کمر زده بود، بالای سر آنها ایستاده بود و نگاه می­کرد و گاهی هم فرمان می­داد.
جورج واشنگتن پیش آمد و گفت: آقا، اگر شما به این کارگران زحمتکش کمک کنید، این کار زودتر و بهتر انجام می­گیرد.
آن مرد با تکبر و بی­اعتنایی پاسخ داد:
من رفتگر نیستم. من سررفتگرم و فقط باید مراقب اجرای کار باشم.
جورج واشنگتن بدون اینکه چیزی بگوید، به کناری رفت و از اسب پیاده شد. اسب را به درختی بست و سپس خودش به کمک رفتگران شتافت و با مساعدت آنها، کار انجام گرفت. آنگاه نزد سررفتگر آمد و به حال احترام ایستاد و در حالی که دست خود را به علامت سلام نظامی بالا برده بود، گفت: آقای سررفتگر، من جورج واشنگتن رییس­ جمهور آمریکا هستم و بعد سوار اسب شد و از آنجا رفت.
سررفتگر از وحشت بر خود لرزید و تغییر حال وی، کارگران را متوجه ساخت. وقتی جریان را از سررفتگر پرسیدند، پاسخ داد: رییس ­جمهور امروز بزرگ­ ترین درس را به من آموخت و آن این بود که همکاری با دیگران نه تنها از قدر و قیمت انسان کم نمی­کند، بلکه بر ارزش وی می­افزاید.

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای رئیس جمهورى که به کمک رفتگران رفت بسته هستند

سرجوخه جبار !

 

میگویند که در روزگار گذشته ژاندامى در یکی ازپاسگاه های ژاندارمری مازندران خدمت میکرد که مشهور بود به

عکس تزینى و از یکى از افراد آن روزگار است

عکس تزینى و از یکى از افراد آن روزگار است


” سرجوخه جبّار”
این سرجوخه جبار،مانند بسیاری ازهمکاران خودش در آن روزگار،سوادِ درست حسابی نداشت ولی تا بخواهی زِبل و کارآمد بود و در سراسر منطقهٔ خدمت او، کسی را یارای نفس کشیدن نبود.
از قضای روزگار،در محدودهٔ خدمت سرجوخه جبار،دزدی زندگی می کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود.
سرجوخه جبار،با آن کفایت و لیاقتی که داشت،بارها، دزد را دستگیر کرده، به محکمه فرستاده بود ولی گردانندگان دستگاه، هربار به دلایلی و از آن جمله فَقد دلیل برای بِزِهکاری دزد یاد شده، او را رها کرده بودند،
به گونه ای که گاهی جناب دزد، زودتر از مأموری که او را به مرکز دادگستری برده بود، به محل بازمیگشت.
و برای سوزاندن دلِ سرجوخه جبار، مخصوصا چند بار هم، از جلو پاسگاه رد میشد و خودی نشان میداد،
یعنی که بعله…!
یک روز،سرجوخه جبار،که از دستگیری و اعزام بیهودهٔ دزد سیه کار و آزادی او به ستوه آمده بود، منشی پاسگاه را فراخواند و به او دستور داد که قانون مجازات را بیاورد و محتویات آن را
برای “سرجوخه” بخواند.
منشی پاسگاه، کتاب قانونی را که در پاسگاه بود، آورد و از صدر تا ذیل برای سرجوخه جبار خواند.
ماده ۱…
ماده ۲…
ماده ۳…
و الی آخر…
سرجوخه جبار، که در تمام مدت خوانده شدن متن قانونِ مجازات خاموش و سراپا گوش بود،
همینکه منشی پاسگاه آخرین مادهٔ قانون را خواند و کتاب را بست، حیرت زده و آزرده دل، به منشی گفت:
-اینها که همه اش ماده بود،
آیا این کتاب قانون حتی یک «نَر» نداشت؟
آنگاه سرجوخه جبار، به منشی گفت:
-ببین در این کتاب، صفحهٔ سفید هست؟
منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد:
-قربان!
در صفحه آخر کتاب، به اندازه نصف صفحه جای سفید باقیمانده است.
سرجوخه جبار گفت:
-قلم را بردار و این مطالب را که میگویم بنویس، و چنین تقریر کرد:
«نر»سرجوخه جبار:
هرگاه یک نفر، شش بار به گناه دزدی، از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات، از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل بیاید و کار خودش را از سربگیرد،
برابر«نر سرجوخه جبار»، محکوم است به اعدام!
پس از اتمام کارِ منشی،سرجوخه جبارنخست،زیر نوشته را انگشت زد ومُهر کرد و پس از آن دستور داد دزد را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند.
آنگاه او را،در برابر جوخه آتش قرار داد و فرمان اعدام را، درباره اش اجرا کرد.
گویا خبراین ماجرا به گوش حاکم وقت رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را به حضورش ببرند.
هنگامی که سرجوخه جبار،به حضور حاکم رسید، پرخاش کنان از او پرسید:
چرا چنان کاری کرده است؟
سرجوخه جبار پاسخ داد:
-قربان!
من دیدم در سراسر قانون مجازات، هرچه هست، ماده است ولی حتی یک «نر»توی آن همه ماده نیست
و آنوقت فهمیدم که عیب کار از کجا است
و چرا دزدی که یک منطقه را با شرارت هایش جان به سر کرده است، هربار که دستگیر میشود، بدون آنکه آسیبی دیده باشد،آزاد میشود و به محل باز میگردد.
این بود که لازم دیدم درمیان «ماده»های قانون مجازات، یک«نر»هم باشد!
این است که خودم آن “نر” را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون،اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم…!!
٭٭حق با سرجوخه جباربود ،

❌ با این ماده ها نمی شود با فساد ، اختلاس و زمین خواری مبارزه کرد، “نر” می خواهد .

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای سرجوخه جبار ! بسته هستند

حافظ خواجه ى رندان

image

شعر حافظ سرود عشق و بی‌خودی است و شاعر جز با عشق و بی‌خودی نمی‌تواند اندوه زمانه‌ای را که در فساد و گناه و دروغ و فریب غوطه می‌‌خورد فراموش کند. دنیای او مثل دنیای خیام است. نه در تبسم گٔل نشانِ وفا هست و نه در ناله بلبل آهنگ امید،در چنین دنیائی که امید و شفقّت به دست جور و فتنه تباه می‌‌شود کدام رفیقی هست که بهتر از صراحی ساقی‌ با اننسان یک رو و یک دله باشد؟ البته زاهد چنانکه شیوه اوست زبان ملامت می‌‌گشاید و طاعت خود را به رخ وی می‌‌کشد، اما این ملامت به گوش رندی که همه چیز خود را به عشق فروخته است باد است. و البته همان شک و تردید که فلسفه خیام و ابوالعلاء معری را خشک و خشن کرده است فکر حافظ را لطیف و طراوت خاص بخشیده است.

این است حافظ که اندیشه و احساس او درخور شعر عصر ماست،در خور شعر هر عصری است.مثل یک فیلسوف در زمان ما ارزش عقل و علم را به میزان نقد می‌‌سنجد و همچون یک عارف دل آگاه امروزی قدر آشراق و شهود را به درستی درک می‌‌کند. به زاهد ریا کار نیشخند رندانه می‌‌زند و به ظالم فریب کار دندان خشم می‌‌نماید. در همان حال که با اشک و دعای نیمه شب سرو کار دارد لبخند شک و نگاه حیرت چهره خواب آلودش را ترک نمیکند مثل خیام در هر قدم نشانه‌ای از فنا و زوال جهان می‌‌بیند و مثل مولانا در هر نوا ترانه‌ای از دنیائی جان می‌‌شنود. در انزوا و عزلتی که در این گیرودار فساد و بیداد به دست می‌‌آورد فرصت اندیشه و سکون خاطری پیدا می‌‌کند که حتی فقر و مرگ را ناچیز می‌‌شمارد. دل به عشق می‌‌سپارد وبا طبعی‌ بلند که حتی از نفس فرشتگان هم ملول می‌‌شود، قال و مقال عالمی را تحمل می‌‌کند.
در وحشت و سکوت دنیائی محدود که در حال خرد شدن و فرو ریختن بود حافظ ندای شادی،ندای نشاط، و ندای زنده دلی‌ در افکند و در ورای اعلام و درد‌ها ظاهر عشق‌ها و زیبأیی‌های باطنی را نشان داد. چهار قرن بعد که ندای او به اروپا رسید با لبیک شوق آمیز گوته شاعر نامدار آلمان روبرو شد. دیوان شرقی‌ گوته نام او را گرامی‌ داشت .گوته نیز در این دیوان مثل حافظ سعی‌ کرده بود بین حقیقت و مجاز پلی بسازد، و شاخ نبات خویش را که نامش (ماریان) بود با نام زلیخا و با عشقی‌ که مثل عشق حافظ دائم بین حقیقت و مجاز نوسان دارد بستاید. اما تنها گوته پیر نیست که سر خود را به نشان تعظیم در جست و جوی نور بیشتر به سوی سر چشمه روشنأیی (دیوان حافظ)گردانید ، فردریش روکرت (F.Ruckert) ادیب و شرق شناس معروف نیز شاید به امید آنکه گوته دیگری شود، رباعیات وی را به آلمانی ترجمه کرد ، چنانکه نام و آوازه حافظ حتی به هوگو، بالزاک،و آندره ژید نیز رسید که همگی‌ با تحسین و اعجاب از وی یاد کرده اند.

 


برگرفته از کتاب با_کاروان_حُله شادروان دکتر عبدالحسین زرین کوب.. با اندکی تلخیص

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای حافظ خواجه ى رندان بسته هستند

نوشته اى از دالتون ترومبو

image
یادم هست پیش از ازدواج‌، مدتی با همسرم همکار بودم. فضای کار باعث شده بود که او از شخصیت و اطلاعاتِ من خوشش بیاید. ناگفته هم نماند؛ خودم بدم نمی‌آمد که او این قدر شیفته‌ی یک آدمِ فراواقعی و به قولِ خودش «عجیب و غریب» شده!
ما با هم #ازدواج کردیم. سالِ اول را پشت سر گذاشتیم و مثلِ همه‌ی زن و شوهرهای دیگر، بالاخره یک روزی دعوای سختی با هم کردیم. در آن دعوا چیزی از همسرم شنیدم که حالا بعد از جدایی‌مان، چراغِ راهِ آینده‌ رفتارهایم شده؛
-«منو باش که خیال می‌کردم تو چه آدمِ بزرگ و خاصی هستی!…ولی می‌بینم الآن هیچ‌چی نیستی!… یه #آدم_ِمعمولی!»

امروز که دقت می‌کنم، می‌بینم تقریبا همه‌ ما در طولِ زندگی، به لحظه‌یی می‌رسیم که آدم‌های خاص و افسانه‌ ای مان، تبدیل به آدمی واقعی و معمولی می‌شوند. و درست در همان لحظه، آن آدمی که همیشه برایمان بُت بوده، به طرزِ وحشتناکی خُرد و خاکشیر خواهد شد.
ما اغلب دوست داریم از کسانی که خوش‌مان می‌آید، بُت درست کنیم و از آن‌ها ابر انسان بسازیم
و وقتی آن شخصیتِ ابرانسانی تبدیل به یک انسانِ عادی شد، از او متنفر شویم.
واقعیت آن است که همه، #آدم‌ها_معمولی‌ هستند. حتی آن‌هایی که ما ابرانسان می‌پنداریم هم وقتی دست‌شویی می‌روند….،
وقتی می‌خوابند، آبِ دهن‌شان روی بالش می‌ریزد
آن‌ها هم دچار اسهال و یبوست می‌شوند، می‌ترسند، دروغ می‌گویند، عرقِ‌شان بوی گند می‌دهد و دهن‌شان سرِ صبح، بوی خُسفه‌ی خَر!
بعدها که فرصتی شد تا به هنرجویانِ ادبیات و تآتر آموزش بدهم، احساس کردم هنرجویانم ناخواسته و از روی لطف، دوست داشتند بگویند که مربی‌ ما، آدمِ خیلی عجیب و غریبی ست!
اولین چاره‌ی کار این بود که از آن‌ها بخواهم «استاد» خطابم نکنند. چون اصولا این لفظ برای منی که سطحِ علمی و آکادمیکِ لازم را ندارم، عنوانِ اشتباهی است. در قدم بعد، سعی کردم بهشان نشان دهم که من هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، نیازهای طبیعی دارم. عصبانی می‌شوم، غمگین می‌شوم، گرسنه می‌شوم، می‌شاشم، دست و بالم درد می‌گیرد و هزار و یک چیزِ دیگر که همه‌ی آدم‌ها دارند.
اما به نظرم، دو چیز خیلی مهم هست که باید هر کس به خودش بگوید و نگذارد دیگران از او تصویری فراانسانی و غیرواقعی بسازند:
اول؛ #احترام:
حتى جلوی پای یک پسربچه‌ی ۷ ساله هم باید بلند شد و یا بعد از یک دخترِ ۵ ساله از در عبور کرد. باید آن قدر به دیگران #احترام گذاشت که بدانند نه تنها از تو چیزی کم ندارند که به مراتب از تو با ارزش‌تر و مهم‌ترند.
و بعد؛ #راست‌گویی!
به عقیده‌ی من هیچ ارزشی و خصلتی بزرگ‌تر و انسانی‌تر از #راست‌گویی نیست. اعترافِ به «ندانستن» و «نتوانستن» یکی از بزرگ‌ترین سدهایی ست که ما در طولِ عمرمان باید از آن بگذریم.
اطرافیان اگر بدانند که ما هم مثلِ همه‌ی آدم‌های دیگر، یک آدمِ با نیازهای عادی هستیم، هرگز تصورشان از ما، تصوری فراواقعی نخواهد شد.
اینهایی که گفتم، فقط مخصوصِ هنرجو و مربی نیست. خیلی به کارِ عاشق و معشوق‌ها هم می‌آید.
به یک دل‌داده‌ی شیفته باید گفت:
-«کسی که تو امروز در بهترین لباس و عطر و قیافه می‌بینی، در خلوتش، یک شامپانزه‌ی تمام‌عیار می‌شود!… تو با یک #آدمِ _معمولی طرفی، نه یک ابرقهرمانِ سوپراستار!»
همه‌ی ما آدم‌ایم. آدم‌های خیلی معمولی…

 

نوشته ای ازدالتون_ترومبو
نویسنده و فیلم نامه نویس آمریکائی

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای نوشته اى از دالتون ترومبو بسته هستند