زنانِ شاهنامه

image

حدود ۸۰ زن در شاهنامه زندگی می کنند که امروز هم ما نام های برخی از آنان را در کوچه و برزن می شنویم: تهمینه، رودابه، شهرناز، ارنواز، فرانک، ماه آفرید، رودابه، منیژه، کتایون، گل نار، نوبهار، سین دخت، گردآفرید، فرنگیس، پریزاد، پوران دخت، آزرم دخت، چهرزاد، گردیه، سودابه و…
این زنان که با صفاتی چون پاکرای، پاکدامن، پرمنش، فرزانه زن، هشیوار زن، زیرک و هوشیار، شوخ لشکرشکن، زن شیرین سخن، شیرزن، به کردار شیر و…در شاهنامه آمده اند گاه با ستایش فردوسی مواجه شده اند و گاه با سرزنش او.
در شاهنامه زنان اندکی هستند که از نگاه فردوسی فتنه انگیزند؛ از آن جمله می توان به «سودابه » همسر کیکاووس اشاره کرد که باعث شد سیاوش آزمایش شود و به خاطر اثبات بی گناهی از آتش بگذرد و سرانجام پاک از آزمایش ناپاکان بیرون بیاید. اما مطالب جالبی در ادبیات و سنت های کهن ایرانی درباره زنان وجود دارد که به برخی از آنها اشاره می کنیم :
ـ خواستگاری زنان از مردان اگر چه در برخی از کشورهای آسیایی هنوز هم چنین رسمی معمول است، (اشتباه نکنید؛ آن روزها ارتباطات به شیوه امروزی نبود و زن و مرد نمی توانستند پیش از ازدواج همدیگر را ببینند.)، آنها بیشتر از راه شنیده ها درباره مردان افسانه ای شان اطلاعات کسب می کردند. در آن زمان نه به شکل رسم و اینکه نهادینه شده باشد اما در برخی مواقع زنان از مردان خواستگاری می کردند و این کار مورد سرزنش کسی قرار نمی گرفت. در این نوع پیوند می توان به پیوند زال و رودابه (پدر رستم و دختر مهراب شاه کابل )، تهمینه و رستم (پدر و مادر سهراب که دختر پادشاه شهر سمنگان بود )، بیژن و منیژه (پسر گیو و دختر افراسیاب ) و کتایون و گشتاسپ اشاره کرد. در این ازدواج ها به هر ترفندی که بود، دختران پیغامی به پسران می رساندند که به قول آن روزگاران دل در گروشان دارند. البته عشق ها در شاهنامه، پایانی جز ازدواج ندارند.
ـ حلقه نشان (نامزدی ) در دست مردان
تا آنجایی که سن ما و مادران و مادربزرگ های مان قد می دهد شنیده ایم که مردان برای اینکه بگویند کسی نشان کرده آنهاست و زنان هم برای این که همین مورد را تأکید کنند به رسم سنت انگشتری از خانواده پسر به دختر اهدا می شود. اما در ادامه خواستگاری دختران از پسران، در شاهنامه رسم بر این بوده که زنان حلقه نشان به دست مردان می کردند. به عنوان مثال رودابه پس از آن که «زال » رضایت پدر و شاه را برای زناشویی با او جلب می کند برایش هدیه و حلقه نشان می فرستند.
ـ شهر در دست زنان
شاهنامه از شهری حرف می زند با نام «هروم ». البته هنوز به طور قطعی معلوم نشده که این شهر در کجا قرار داشته، مسلماً مورد توجه ایرانیان هم بوده است.در این شهر در تمام مناصب اجرایی و لشکری زنان همه کاره بوده اند. جالب است بدانید حکایتی در شاهنامه هم به نگارش درآمده که در آن به زمان حمله اسکندر به این شهر اشاره می کند. متن نثر آن اینگونه روایت می شود : «اسکندر همچنان با نامداران و لشکریانش می رفت تا به شهر «هروم » رسید. « هروم » شهر زنان بود و هیچ مردی را در آن راه نبود. زنان این شهر، سمت چپ بدن خود را چون مردان جنگجو به جوشن (زره و ابزار جنگی ) می آراستند و سمت راست را چون زنان به حریر». اسکندر، نامه ای به سر کردهی زنان شهر « هروم » نوشت : « در سراسر گیتی هیچ یک از شاهان سر از فرمان من برنتافته اند. اما من با شما جنگی ندارم و برای افزونخواهی و کشورگشایی به شهر شما نیامده ام. درد دانش مرا به اینجا کشانده، که نمی خواهم جایی در جهان بر من نهان بماند. پس پند مرا بشنوید و بگذارید تا با آشتی از شهرتان دیدن کنم، زیرا از من زیانی بر شما نخواهد رسید.»
اما پس از رسیدن نامه به شهر هروم در آنجا چه اتفاقی افتاد: زنان گرد آمدند و دانای شهر نامه را برای آن ها خواند و همگی از نظر اسکندر آگاه شدند. پس نشستند و پاسخی بر آن نوشتند.
اسکندر چون آن نامه را خواندم پیام داد که، من با زنان جنگ ندارم و آرزویم تنها دیدار شهر و آیین شماست

 

 

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای زنانِ شاهنامه بسته هستند

زاهد و آسیابان

image
رفت روزی زاهدی در آسیاب
آسیابان را صدا زد با عتاب

گفت دانی کیستم من گفت :نه
گفت نشناسی مرا، ای رو سیه

این منم ، من زاهدی عالیمقام
در رکوع و درسجودم صبح وشام

ذکر یا قدوس ویا سبوح من
برده تا پیش ملایک روح من

مستجاب الدعوه ام تنها وبس
عزت مارا نداند هیچ کس

هرچه خواهم از خدا ، آن میشود
بانفیرم زنده ، بی جان میشود

حال برخیز وبه خدمت کن شتاب
گندم آوردم برای آسیاب

زود این گندم درون دلو ریز
تا بخواهم از خدا باشی عزیز

آسیابت را کنم کاخی بلند
برتو پوشانم لباسی از پرند

صد غلام وصد کنیز خوبرو
میکنم امشب برایت آرزو

آسیابان گفت ای مردخدا
من کجا و آنچه میگویی کجا

چون که عمری را به همت زیستم
راغب یک کاخ و دربان نیستم

درمرامم هرکسی را حرمتیست
آسیابم هم ، همیشه نوبتیست

نوبتت چون شد کنم بار تو باز
خواه مومن باش و خواهی بی نماز

باز زاهد کرد فریاد و عتاب
کاسیابت برسرت سازم خراب

یک دعا گویم سقط گردد خرت
بر زمین ریزد همه بار و برت

آسیابان خنده زد ای مرد حق
از چه بر بیهوده می ریزی عرق

گر دعاهای تو می سازد مجاب
با دعایی گندم خود را بساب

مولانا

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای زاهد و آسیابان بسته هستند

حکایت دویست ساله ما

image

نزدیک به ١۶٠ سال پیش از این ملک التجارِ امپراتورى

 روسیه ( ویش قرتسوف) سماوری با یک دست چای خوری برای امیر کبیر تحفه فرستاد. امیر اندیشید که صنعت گران زبردست ایرانی می توانند نظیرش را بسازند

اما سالها بعد در ایام نوروز جمعی در باغ چهل ستون اصفهان به تفریح نشسته بودند. در این بین گدایی پیش آمد و درخواست کمک نمود و گفت من واقعا گدا نیستم سرگذشتی دارم اگر حوصله ی شنیدن دارید برایتان تعریف کنم. او گفت در زمان صدارت میزا تقى خان امیر کبیر یک روز حاکم اصفهان صنعت گران شهر را احضار کرد گفت آیا می توانید کسی را که در میان شما از همه استادتر است معرفی کنید

صنعت گران مرا معرفی کردند. حاکم گفت امیر کبیر برای انجام کار مهمی تو را به تهران خواسته است، و بعداز آن من در تهران به حضور امیر رسیدم. سماوری نزد امیر بود او سماور را آب و آتش نمود و تمام اجزاء سماور را بیان کرد و گفت: میتوانی سماوری مانند این بسازی؟

من تا آن زمان سماور ندیده بودم جلو رفتم و پس از ملاحظه گفتم بله می توانم. امیر گفت این سماور را ببر، مانندش را بساز و بیاور. من سماور را برداشتم مشغول شدم پس از اتمام کار سماور ساخته شده را نزد امیر بردم و مورد پسند واقع شد. امیر پرسید: این سماور با مزد و مصالح به چه قیمت تمام شده است؟ من عرض کردم روی هم رفته پانزده ریال

امیر دستور داد تا امتیاز نامه ای برای من بنویسند که فن سماور سازی به طور کلی برای مدت شانزده سال منحصر به من باشد و بهای فروش هر سماور را
بیست و پنج ریال تعیین کرد. پس از صدور این فرمان گفت به حاکم اصفهان دستور دادم که وسایل کارت را از هر جهت فراهم نماید

در بازگشت به اصفهان بسرعت مشغول کار شده و چند نفر را نیز استخدام کردم و مجموعا مبلغ دویتومان خرج شد. اما هنوز مشغول کار نشده بودم که از طرف حکومت به دنبال من آمدند من را همچون دزدان نزد حاکم بردند

تا چشم حاکم به من افتاد با خشونت گفت: میرزا تقی خان امیر کبیر از صدارت خلع شده و دیگر کاره ای نیست. تو باید هر چه زودتر مبلغ ۲۰۰ تومان را
به خزانه ی دولت برگردانی

در آن هنگام من پولی نداشتم پس دستور مصادره اموال من صادر شد. با این وجود بیش از ۱۷۰تومان فراهم نشد

برای ۳۰ تومان دیگر مرا سر بازار برده و در انظار مردم چوب زدند تا اینکه مردم ترحم کرده و سکه های پول را به سوی من که مشغول چوب خوردن بودم
پرتاب کردند. سرانجام آن ۳۰ تومان هم پرداخت شد. اما به خاطر آن چوبها و صدمات بدنی چشم هایم تقریبا نابینا شده و دیگر نمیتوانم به کارگری مشغول شوم از این رو به گدایی افتادم
….
این حکایت دویست ساله ماست که با تغییر اشخاص و حاکمان کل زیر ساختهایمان را شخم میزنیم

                                 ” محمدعلی فروغی “

منتشرشده در خواندنیها | برچسب‌شده , | دیدگاه‌ها برای حکایت دویست ساله ما بسته هستند

کاشکی این کلبه ی ناچیز من !

  1. image
  2. خانه ای می ساخت سقراط حکیم

    گرد وی از خلق غوغایی بخاست

    هر کسی از خانه اش عیبی گرفت

    این ز خردی و کجی ، آن کم و کاست

    آن یکی می گفت اینگونه وثاق

    کی سزا و درخور استاد ماست

    جملگی همراه گفتند ای حکیم

    این چنین خانه نه در خورد شماست

    زآنکه از تنگی و خردی اندر آن

    کس نمی داند شدن از چپ و راست

    فیلسوف از این سخن خندید و گفت :

    دوستان این خرده گیریها خطاست

    کاشکی این کلبه ی ناچیز من

    پر توانستی شد از یارانِ راست

    ” غلامرضا رشید یاسمى “

منتشرشده در هنر و ادبیات | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای کاشکی این کلبه ی ناچیز من ! بسته هستند

آذر به دلم برزد ، برزد به دلم آذر !

image

شعرزیر یکی از زیباترین اشعارکلاسیک زبان پارسی ، سروده ی حکیم نظامی گنجوی ست ، به تکنیک عبارات معکوس در هر مصراع دقت کنید، تکنیکی بی نظیر، فوق العاده زیبا ، گوشنواز و دلفریب

دلبر صنمی شیرین، شیرین صنمی دلبر
آذر به دلم برزد، برزد به دلم آذر

بستد دل و دین از من، از من دل و دین بستد
کافرنکند چندین، چندین نکند کافر

دو رخ چو قمر دارد، دارد چو قمر دو رخ
عنبر ز قمر رسته، رسته ز قمر عنبر

چوگان سر زلفش، زلفش ز سر چوگان
چنبر همه در جوشن، جوشن همه در چنبر

هرگز به صفت چون او، چون او به صفت هرگز
آزر نکند نقشی، نقشی نکند آزر

چشمش ببرد دلها، دلها ببرد چشمش
باور نکند خلق آن، خلق آن نکند باور

حیران شده و عاجز، عاجز شده و حیران
بتگر ز رخش چون بت، چون بت ز رخش بتگر

عاشق شده‌ام بر وی، بر وی شده‌ام عاشق
یکسر دل من او برد، برد او دل من یکسر

نالم ز رخش دایم، دایم ز رخش نالم
داور ندهد دادم، دادم ندهد داور

گریان من و او خندان، خندان من و او گریان
لاغرمن و او فربه، فربه من و او لاغر

مسته صنما چندین، چندین صنما مسته
می خور به طرب با من، با من به طرب می خور

منت به سرم بر نه، بر نه به سرم منت
ساغربه کفم بر نه، بر نه به کفم ساغر

ازرق شده بین گردون، گردن شده ازرق بین
اخضر شده بین هامون، هامون شده بین اخضر

بستان به فلک ماند، ماند به فلک بستان
عبهر چو قمر بر وی، بر وی چو قمر عبهر

گلبن به سرش دارد، دارد به سرش گلبن
بر سر زوشی معجر، معجر زوشی بر سر

سوسن به طرب برزد، برزد به طرب سوسن
زیور ز خط گل گل، گل گل ز خط زیور

ژاله همه شب بارد، بارد همه شب ژاله
بی مر به جهان لولو، لولو به جهان بی مر

بلبل به فغان آمد، آمد به فغان بلبل
از بر شده بین ناله‌اش، ناله‌اش شده بین از بر

  1. رفته به سفر یارم، یارم به سفر رفته

    ای دل چه کنم تنها؟ تنها چه کنم ای دل؟

منتشرشده در هنر و ادبیات | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای آذر به دلم برزد ، برزد به دلم آذر ! بسته هستند