-
نوشتههای تازه
پیوندها
آمار
بایگانی
- تیر ۱۴۰۱ (۱)
- اردیبهشت ۱۴۰۱ (۳)
- فروردین ۱۴۰۱ (۳)
- اسفند ۱۴۰۰ (۱)
- بهمن ۱۴۰۰ (۱)
- دی ۱۴۰۰ (۲)
- آذر ۱۴۰۰ (۱)
- شهریور ۱۴۰۰ (۱)
- مرداد ۱۴۰۰ (۵)
- تیر ۱۴۰۰ (۲)
- خرداد ۱۴۰۰ (۲)
- اردیبهشت ۱۴۰۰ (۳)
گر همه کس را نکو خواهی . برو خود را نکو کن
او شاعری توانا بود که نیما یوشیج مبدع شعر نو “افسانه” را به او تقدیم کرد وخود را وام دار وی می داند
منتشرشده در هنر و ادبیات
برچسبشده بيدگل آران
دیدگاهها برای گر همه کس را نکو خواهی . برو خود را نکو کن بسته هستند
نامه به ستارخان سردارِ ملى
نامه ای از سرزمین مظلومیت ها برای سردار ملی ستارخان
سلام ، سلامی از ورای سالیان غبار گرفته ی روزگار ، بر تو ، انسانی که عاشق بودی و به پذیرش شجاعانه ی مرگ برخاستی و با افتخار از راه رفته و شرف در میان گذاشته ات دفاع کردی و عاقبت جان شیرین باختی . به دنبال گام های پر توان تو به روستای بیشک ورزقان یا سردار کندی فعلی ، زادگاه تو رفتم پر بود از رنگ طلوع ۲۸ مهر ۱۲۴۵ و همان جا گفتم چرا برخی تو را زاده ی مهاباد می نویسند ؟ برگ خزان شده در بهار زندگی برادرت اسماعیل را به دست ماموران دولتی دیدم و بر رویش نوشتم که دروغ است که حرکت تو با مرگ برادر و به انتقام خون او آغاز شده ، زیرا تو مردم گرا بودی و در طبقه اصلی جامعه به فهم درد رسیده بودی . وقتی ارسباران برای خانواده ی تو کوچک و کوچکتر شد پا در خاک قهرمانان – تبریز- گذاشتی محله ات “امیره قیز ” یا ” امیر خیز امروز بود با گره های بزرگ تاریخ ایران دریغا … چندین بار ، بار سفر را تا بدان جا کشیدم اما خانه ی تو کوچکتر شده بود با دری بسته ، خانه ای که نجات ایران از استبداد صغیر در آن رقم خورده بود و اینک خاموش بود و خواب …!
سردار ملت ایران ! یازده ماه را با تو قلم می زنم استبداد صغیر را رقم می زنم که چگونه در به توپ بستن مجلس توسط کلنل لیاخوف روس به دستور محمد علی شاه ، میرزا ابراهیم آقا صبا نماینده ی تبریز به شهادت رسید ! چگونه مردم حاضر به خوردن علف بودند اما حقارت ها نه ! نپذیرفتند هم چنان که تو در برابر درخواست سرکنسول روس مبنی بر زدن پرچم روس بر سر در خانه ات گفتی:
” جناب کنسول ! می خواهم هفت دولت زیر سایه ی بیرق ایران باشند شما می خواهید زیر بیرق روس بروم ؟ هرگز چنین کاری نخواهد شد . ”
وقتی در برابر خانه ی فراموش شده ی تو ایستاده بودم و می اندیشیدم ، برگ های تاریخ یاری ام کردند که چگونه در تاریخ ۲۹ دی ۱۲۹۰ شمسی قشون روس خانه ی تو و سالار ملی را با خاک یکسان کردند و بار دیگر این کینه را با انفجار خانه ات بوسیله ی دینامیت نشان دادند امروز مردم می دانند – شاید – اما ای کاش بدانند که ریشه ی دشمنی روس ها تا به کجاست که ژرفایش را پایانی نیست !
تو یک قهرمان ملی بودی فارغ از قوم و منطقه ، و آن روز که روس ها از مرز گذشتند به امیر مسعود خان گفتی که بنویس : ” شاه به جای پدر و توده به جای فرزندان است اگر رنجشی میان پدر و فرزندان رخ دهد نباید همسایگان پای در میان بگذارند … اعلیحضرت دستور دهند راه خواربار باز شود جایی برای گذشتن سپاهیان روس به ایران باز نماند.”
برگ های تاریخ دل ام را می سوزاند وقتی به نیروهای دولتی دستور ترک محاصره داده می شود ولی روس ها با موافقت دولت انگلیس پای در وطن می گذارند و از باغ لاله ها عبوری سنگین می کنند !
چه ها گویم از شجاعت تو و دانش باقرخان که باهم -علیرغم اختلاف سلیقه ها – برای نجات ایران کلید شدند . ای مظلوم تاریخی ! زمانی تو را از دسته ی شیخیه نوشتند و به دست ملا محمد تقی برغانی تکفیر کردند و گاهی سوسیال دمکرات ! با باور تمام باورهایت ، امروز از آرمان گرایی تو می نویسم و تمام یاوه گویی ها را در حاشیه کم رنگ می کنم و حتی به آنانی که تو را پناهنده به سفارت عثمانی می خوانند به روشنی می گویم : سردار در پناه مردمی که از تبریز تا تهران در مسیر به استقبال آمده بودند ، قهرمانانه بر خاست …
ای سردار ! برخیز و ببین هنوز زر و زور و تزویر روس در اتاق تاریخ ذهن می درخشد ، دو هم رزم تو ، یپرم خان ارمنی و حیدر عمو اوغلی را چگونه می شود فراموش کرد . خائنان به تو و مرام تو شاید با تو اختلاف سلیقه داشتند ، اما می دانم به هنگامی که صحبت از منافع پیش می آید ، خیلی ها دوست و هم رزم را هم قربانی می کنند ، رخدادی که هر روز بر پیشانی تاریخ تکرار می شود … !
راتسلاو – کنسول وقت انگلیس در تبریز – زبان به تمجید تو گشوده – هرچند از دهان سیاست مانایی بر نمی خیزد! – او گفته بود : ” او سردار توده ها و آرزوهای مردم بود . ” روزی که با سالار و ضرغام السلطنه و عبدالحسین سردار محبی عهدنامه ی ” هیئت اتحادیه ی احرار ” را در نارضایتی از اوضاع مملکت امضا کردید ، دشمنی ها از سوی یپرم خان و اسعد بختیاری جوانه زدند و هنگامی به رشد و بالندگی رسیدند که تو و یاران ات در باغ اتابک ( محل فعلی سفارت روسیه در تهران ) در محاصره بودید !
خورشید چگونه در باغ اتابک غروب کرد ؟ روزی که تبریز را به قصد تهران ترک می کردید ، تبریز می گریست درست به سان روزی که تو زیر نامه ی ارسالی به شاه ، مهر ” یا ستارالعیوب ” زدی و قطره ی اشک از چشمان ات بر روی کاغذ افتاد.
تو بودی و باقرخان و بیش از یک صد مجاهد و مردمی که پشت سرتان آب می ریختند و پیرمردی از اهالی دوه چی ( نام محله ای در تبریز ) که مرهم برای تو داد و آرزو کرد که مورد استفاده قرار نگیرد و سالم برگردی . باران اشک امان دل بریده ، کجاهستند آن مردم و آن پیرمرد پاک دل و آن آب ؟! چه کسی صداقت را قربانی کرد ؟ رفتید و تبریز در پشت سرتان نگران … تمام مسیر تا تهران آبادی ها در استقبال بودند به عشق آمده بودند تا نشان دهند تو از آن همه ی مردم ایران هستی و اگر بیش از نصف تهران آمده بودند ، کسی نمی دانست که تو در گوش آن پیرمرد مهربان چه گفتی … پدر جان !دعا کن زود برگردیم . در میان راه و تمام مسیری که با مردم بودید آنانی که می خواستند دست تو را ببوسند ، پس می کشیدی و می گفتی : “ما فدائیان ملت ایم ، ما باید دست مردم را ببوسیم ! ” و امروز …
یک ماه در تهران بودید و امروز قلم دلگیر از غروب های باغ اتابک می نویسد ، از آن روز که هم رزمان خائن و برخی ناراضیان تحریک شده توسط دو تن از کارکنان سفارت عثمانی ، باغ را محاصره کردند ؛ ” در باغ ” که سوخت ! دل مردم سوخت و هنوز می سوزد ، تب داشتی و دل در هوای تبریز … گفتی : ” به تنگ آمدیم از این همه جور و جفا …”
چه لشکری آمده بودند دولتی ها به اتفاق فدائیان ارمنی ، دسته ی حیدر عمو اوغلی، بختیاری ها ، نیروهای ژاندارم و قزاق ها به فرماندهی سردار بهادر فرزند سردار اسعد و یپرم خان ارمنی ! همه بیرون باغ سنگر گرفته بودند . راستی این هم برای صد نفر آمده بودند یا تو و رشادت تو را توان مقابله نداشتند ؟ چرا این گونه از غیرت مردانی که با مردم هستند ، می ترسند ؟ … حمله کردند در باغ سوخت و مجاهدان جهاد با خون کردند و گلوله بر پای تو نشست ، گلوله ای که هنوز دل تاریخ را آزار می دهد ؛ زمانی که در کالسکه با باقرخان از باغ بیرون می بردند بهوش و بیهوش سرت بر روی زانوی باقرخان ، همان یاوری که اشک ریزان پرسید : ” یاخچی سان سردار؟ !”
و چه زیبا گفتی : ” این زخم ها که زخم نیست لوطی ! سر خم می سلامت ، شکند اگر سبویی … این زخم ها خوب می شوند ، زخم دل ام را چه کنم که نه از دشمن ، که از خودی خوردم ! ”
سردار !
امروز با همان زخم ها ، بوی غروب در ذهن داریم و می سوزیم که چرا قهرمانان با زخم به وداع می رسند ؟!
منتشرشده در خواندنیها
دیدگاهها برای نامه به ستارخان سردارِ ملى بسته هستند
هیس ! دکتر ها فریاد نمى زنند
برداشت اول:
“پزشکی که به دنبال نذری خوردن مردم فقیر باشه، همون زهر بخوره بهتره!”
اینها نظرات مهوع یکی از هموطنان نه چندان شریف در صفحه شخصی اش در ارتباط با مرگ همسر و مادربزرگ دکتر علیرضا صلحی پزشک جوان تبریزی است.
پزشکی که به واسطه خط خوبش قبلتر نسخه های تجویز موسیقی و یا کمک به هزینه درمان بیمارانش در فضای مجازی دست به دست میشد، حالا عزادار مرگ عزیزانش به دلیل غذای فاسد و یا سمی است. پزشکی که از قضا در درمانگاه های شهرش بار درمان بیماران را بدوش میکشد، نه زیر میزی میگرفته، نه گزندی به بیماری رسانده، نه قاتل است، نه بخیه کش؛ بلکه مثل هزاران رتبه تک رقمی و دورقمی کنکور تنها جرمش پزشک بودن است! کاری به حادثه دردناک مرگ دو عزیزش ندارم، گرچه این حادثه سوقصد بوده باشد یا سهو ، چیزی ازین تراژدی بزرگ نمی کاهد، دردم از تعفنی است که در ذهن بسیاری موکد شده و به هر بهانه ای ناکامی هاو حقارت های زندگی شخصی خودشان را با لجن پراکنی به بقیه ، التیام میدهند.ای کاش اینان حداقل دهان را ببندند که بوی گندِ این حجم از زعارت بالا نزند.
برداشت دوم:آذر ٩۴
پراید سفید رنگی بدلیل سرعت بسیار زیاد در اتوبان به گارد ریل برخورد میکند، به خط مقابل می افتد و با پژویی تصادف میکند، فیلمی از این حادثه دست به دست میشود، مرد میانسالی روی زمین افتاده است، خون سر و تنش را آغشته است و ناله میکند: کمکم کنید ، تورو خدا کمکم کنید…
چند نفری با موبایل هایشان مشغول فیلم برداری هستند و ناله های مرد میانسال همچنان می آید که قسم میدهد و کمک میخواهد اما کسی نمی رود سر مرد را بر زانویش بگذارد، اندکی به او امید بدهد، از امبولانسی که نمی آید بگوید، بگوید که چیزی نیست، خوب می شوی، به بیمارستان که برسی همه چیز درست میشود. کسی نیست همه مشغول اند، هر شهروند، یک خبرنگار از ما هیولاهایی ساخته که یادمان رفته باید اول انسان بود بعد خبرنگار!
آن مرد میانسال که در فیلم جان میدهد، شادروان دکتر عزت الله صادقی تنها فوق تخصص جراح عروق کرمانشاه و برخی شهرهای غربی کشورو بنیانگزار بخش جراحی عروق کرمانشاه بود.کسی هم نپرسید چرا گارد ریل نتوانسته خودروی پراید را در همان سمت نگه دارد یا چرا خودروی وطنی دکتر نتوانسته جانش را حفظ کند؟
برداشت سوم:آذر ٩۴
شعله های آتش از پنجره های آپارتمانی در ایذه بیرون میزند، خانم دکتر جوانی در آتش گیر افتاده است، آتش نشانی آمده است اما ارتفاع پله نجات مناسب نیست، شلنگ اتش نشانی کوتاه است و مامور مسن آتش نشانی نیز خطر نمیکند.
خانم دکتر زنده زنده جلوی چشم همگی میسوزد و کسی بعدها کمپین علیه اتش نشانی راه نمی اندازد، کسانی که برای یک سانت بخیه جگرکباب میکردند، برای کوتاهی چند ده متری پله و شلنگ سکوت میکنند ، کسی لعنی نمی کند ، توهینی نمی کند و پزشک جوان در گمنامی جزغاله میشود و میمیرد.
برداشت چهارم:دیماه ٩١
دکتر امیر میرباقری فوق تخصص گوارش و استاد دانشگاه تهران به همراه برادرانش دکتر نادر ، مهندس امید و دکتر نظام الدین پزشکی بعلت گاز گرفتگی ناشی از لوله دودکش غیر اصولی ساختمان در دزفول جان باختند. مجموع سالهای تحصیل دانشگاهی این چهار نفر که به ساعتی جان باختند خسران از دست دادن این نخبگان جامعه را عیان تر میکند ولی باز هم کسی در حد یک پرسش ساده از مهندس ناظر ساختمان یا نظام مهندسی نمیکند.
برداشت پنجم:آذر ٩۴
دکتر علی پویان تنها جراح مغز و اعصاب کاشمر که برای خدمت و گذراندن دوره طرح به این منطقه امده بود در حادثه رانندگی در جاده کاشمر- شادمهر فوت کرد. جانشین فرمانده پلیس راه کاشمر با تاکید بر اهمیت دو بانده شدن این محور که به جاده مرگ شهرت یافته در همان زمان گفت: “گرچه از امروز مهندسان مشاور جهت مطالعات دوبانده شدن حضور یافته اند اما شتاب در عملیات اجرایی آن ضروری است.” سوال این است ایا این مهندسان مشاور یا راه سازی بازخواستی شدند که این چنین سرمایه علمی مملکت که سالها عمر و هزینه برای به بارنشستن وی رفته است را در جاده مرگ شان به کام مرگ کشاندند؟
برداشت هفتم ، تجاوز به خانم دکتری که پزشک روستایی در یکی از روستاهای استان گلستان بود… برداشت هشتم، مرگ دکتر امیر کیخسروی از تب کریمه و کنگو در بیمارستانی در مشهد… برداشت نهم ، مرگ دکتر نرمین شهپوری پزشک داوطلب کاروان زوار ایرانی بدلیل سانحه رانندگی در جاده سامرا …برداشت دهم… برداشت یازدهم…. برداشت….
دوباره جمله آن هموطن به خاطرم هجوم میبرد، اخبار مرگ همکارانم در این سالها و عقده گشایی هاو توهین های برخی مسلسل وار از جلوی چشمش رد میشوند.
سرگیجه میگیرم و آخرین جمله را می نویسم:
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
دکتر علیرضا مقدسی
جراح و متخصص چشم، فوق تخصص قرنیه
منتشرشده در خواندنیها
دیدگاهها برای هیس ! دکتر ها فریاد نمى زنند بسته هستند
مردمى که ١٢٠ سال عمر مى کنند و هرگز بیمار نمى شوند
قومی به نام هونزا که در دره ای به نام دره جاویدان ها در شمال پاکستان زندگی می کنند، هیچگاه خنده از لبانشان دور نمی شود و هنگامی که از آنها درباره سن و سال شان می پرسی، از اختلاف بین سن و ظاهرشان دچار شگفتی می شوی.
به گزارش پایگاه خبری شبکۀ العالم، مردم هونزا قد و قامتی بلند ، بنیه ای قدرتمند و پوستی روشن دارند و شبیه یونانی ها هستند. آن ها در منطقه کوهستانی شمال پاکستان زندگی می کنند و تعداد انها حدود ۸۷ هزار نفر است. میانگین عمر آنها ۱۰۰ سال است.
اکثر مردم هونزا تا ۱۲۰ سال عمر می کنند و در طول عمر خود مبتلا به هیچ بیماری یا ناخوشی نمی شوند و برخی از افراد این مردم حتی ۱۶۰ سال نیز عمر کرده اند.
مردم هونزا به ندرت بیمار می شوند و هیچ ورم و توموری در بدن خود ندیده اند مردمی که بسیار شاد هستند و زنان تا ۶۵ سالگی بچه دار می شوند.
نحوۀ زندگی مردم هونزا نشان می دهد که ارتباط محکمی بین غذا ، شیوه زندگی و طول عمر وجود دارد.
مردم هونزا در آب یخ حمام می کنند حتی اگر درجه هوا به کمتر از صفر برسد! آن ها فقط غذایی را که از مزارع خود برداشت می کنند، می خورند. غذای آنها میوه ، سبزیجات خام و دانه های روغنی، مقدار زیادی زردآلوی خشک، انواع حبوبات خصوصاً گندم سیاه و جو و مقدار اندکی پنیر، شیر و تخم مرغ است.
زیاد راه می روند ولی کم می خورند
حجم وعده های غذایی مردم هونزا اندک و کم هزینه است. وعده صبحانه آنها یک بشقات زردآلوی تازه یا حبوبات جوشانده و نان هندی است. در فصل زمستان هنگام ناهار زردآلوی خشکِ در آب خوابانده و در فصل تابستان زردآلوی تازه می خورند. شام آنها هم شامل نان هندی ، سبزی و میوۀ فصل همچون هلو ، آلو ، گلابی ، سیب و زردآلوی تازه است.
هر روز ۵ تا ۲۰ کیلومتر راه می روند، بدون آنکه احساس خستگی و کوفتگی کنند. آن ها به ندرت گوشت می خورند و شاید سالی ۲ بار گوشت بخورند. گوشتی هم که می خورند، فقط گوشت گوسفند یا مرغ است.
بسیار می خندند و خندیدن یکی از اصول و مبانی زندگی آنهاست.
کارشناسی آلمانی به نام رالف بیرشِر در کتابش به نام «هونزا مردمی که بیماری را نمی شناسند» می نویسد: «هونزا مردمی هستند که بیماری را نمی شناسند. هونزا مردمی میوه خوار و گیاه خوار هستند که مقدار زیادی غذای تازه می خورند. اکثر غذای آنها از میوه و سبزی تشکیل شده است. محصولات شان کاملاً طبیعی و ارگانیک است.هرگز مشروبات الکلی نمی نوشند. در مصرف نمک زیاده روی نمی کنند و پیوسته روزه می گیرند».
نقش عادت غذایی و روزه داری مردم هونزا در سلامتی و طول عمرشان
پزشکی انگلیسی به نام رابرت مَک کَریسِن از دانشگاه آکسفورد می گوید: «مردم هونزا هرگز مبتلا به بیماری های سرطان، زخم معده، التهاب آپاندیس و مشکلات روده بزرگ نمی شوند».
یک پزشک آلمانی به نام توبی نیز می گوید: «مردم هونزا دچار بیماری های سنگ صفرا یا سنگ کلیه، مشکل قلبی، فشار خون، مشکل عروقی، مشکل ذهنی، فلج اطفال، التهاب مفاصل، چاقی، قند خون و کم کاری غده تیروئید نمی شوند».
مصرف زیاد زردآلو باعث شده است که مردم هونزا در طول عمر خود هیچ ورم و توموری در بدنشان نبینند؛ زیرا این میوه سرشار از ویتامینِ ضد سرطان B17 است.
متأسفانه غذاهای صنعتی امروز به مناطق سکونت مردم هونزا رسیده است که همین غذاها باعث پوسیدگی دندان و بروز مشکلاتی در دستگاه گوارش آنها شده است.
رسانه ها سال ۱۹۸۴ خبری را منتشر کردند که همه را شگفت زده کرد. خبر این بود که یکی از افراد مردم هونزا به نام سعید عبد موبوتو به انگلیس سفر کرد و هنگامی که در فرودگاه هیترو شهر لندن فرود آمد، خدمه فرودگاه با دیدن گذرنامه وی انگشت تعجب به دهان گرفتند؛ زیرا محمد متولد سال ۱۸۲۳ بود و با وجود اینکه ۱۶۱ سال عمر کرده بود، همچنان جوان به نظر می رسید
برگرفته از : السومریه نیوز
منتشرشده در پزشکی
برچسبشده پاكستان, زرد آلو, زندگى دراز
دیدگاهها برای مردمى که ١٢٠ سال عمر مى کنند و هرگز بیمار نمى شوند بسته هستند
سخنى در باره برتولت برشت
مردی که ژان پُل سارتر ، او را بی هیچ شبهه ای بزرگترین نمایشنامه نویس معاصر می خواند ، شاعری که دیر زمانی تئاتر اروپا را تحت تآثیر خود قرار داد ، نوآوری که هنر تئاتر را سراپا دگر گون کرد و راههایی تازه و شگفت پیش روی نویسنده و بازیگر و تماشاگر گشود …
برتولد برشت به سال ۱۸۹۸ در اوگسبورگ آلمان زاده شد . مادرش از مردم جنگل های سیاه * و پدرش اهل ولایت باویر بودند . برتولت به خانواده ای از بورژوازی جنوب آلمان تعلق داشت . پدر کوشید پسر را به دلخواه خود تربیت کند . با سپری کردن دوران ابتدایی و متوسطه ، برای تحصیل در رشته ی پزشکی عازم دانشگاه مونیخ شد و در سال پایانی جنگ جهانی اول ، در بیمارستان های پشت جبهه ، به مداوای مجروحان پرداخت. از آغاز جوانی شعر می سرود و شعر هایش را با نوای گیتاری که می نواخت برای سربازان زخمی می خواند. شعر های او رنگ و بوی طغیان داشت .
در بیست و یک سالگی ، نخستین نمایشنامه اش ” بعل ” را نوشت که هیاهوی بسیار به راه انداخت . سال پس از آن ، ” آوای طبل در دل شب ” و سپس ” در جنگل شهر ها ” را .
با انتشار نمایشنامه ی ” آدم ، آدم است ” نخستین طرح ” تئاتر حماسی ” خود را درسال ۱۹۲۵عرضه کرد. با برآمدن هیتلر بر اریکه ی قدرت ، آلمان را در ۱۹۳۳ ترک گفت و به سوئس پناهنده شد . در این فاصله چهارده نمایشنامه نوشت و بیشتر آنها را خود به صحنه برد . تعدادی از بهترین آثار هنری برشت در این مجموعه بود : ” اُپرای دو پولی “، ” عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی ” ، ” ژان مقدس کشتارگاه ها ” و ” استثنا و قاعده ” از این زمره بودند .هر اثر تازه نشانه ی تحول و پیشرفتی نو در اندیشه و هنر برشت بود .مدام راه های نو را به آزمون می نهاد . نمایشنامه های او در شهر های آلمان هیاهوی بسیاری بر انگیخت . برشت به هیچ شیوه ی تئاتری معینی تن در نمی داد .و هیچ اندیشه ی مدونی را پیشاپیش مسلم نمی پنداشت . آدمیزاد را مطالعه و وارسی می کرد و چیز هایی می یافت که دیگران نیافته بودند حرف هایی می زد که دیگران پیشترنزده بودند . او شیوه هایی به کار می گرفت که شگفتی به بار می آوردند .آفتاب تازه ای که برهنگی آدم ها می تاباند به راستی رسوایی آور بود و خیره کننده و پند آموز .
بر گرفته از صفحه فیس بوک دکتر سیروس سهامى
منتشرشده در هنر و ادبیات
برچسبشده دكتر سيروس سهامى
دیدگاهها برای سخنى در باره برتولت برشت بسته هستند