سرنوشت مردم خزر

خزرها گروهی از ترکان بودند که دولتی مستقل و نیرومند در شمال دریای کنونی خزر آفریدند و نامشان را بر این دریا به یادگار گذاشتند. آنان به هنگام پیشروی سپاهیان عرب به سمت شمال، حدود یک قرن راه آنان را در خط قفقاز سد کردند. کلمه «خزر» از مصدر ترکی «گزمک» (گردش کردن) گرفته شده و معنای ساده آن صحراگرد است.
خزر از نظر لغوی در اصل «گّزَر» (گردان) بوده که به مرور زمان حرف نخست آن صیقل خورده و تغییر یافته است.
مجارها برای سواره نظام از واژه «هوسار» استفاده می کنند. این واژه به صورت Ketzer در معنای «ملحد» وارد زبان آلمانی شده و برای یهودیان استفاده میشود چون خزران برای حفظ استقلال خود در برابر اعراب مسلمان و رومیان مسیحی، دین یهود را پذیرفته بودند. اعقاب ترکان یهودی خزر با تشکیل دولت اسرائیل و مهاجرت به این کشور آداب و باورهای خود را نیز به اینجا بردند.
بطور مثال اکنون نیز در اسرائیل خوردن ماهی در روز شنبه امری پسندیده است. این رسم به آداب ترکان خزر در سواحل دریای خزر باز می گردد.

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای سرنوشت مردم خزر بسته هستند

نگاهی دیگر به اسطوره ی گیلگمش

در آن دوردست‏ها
که زمان خود را گم کرده است،
کسی است که به ما می‏گوید:
کوه با نخستین سنگ آغاز می‏شود،
و انسان با نخستین رنج…

اسطوره‏ گیلگمش که به قولی کهن‏‌ترین اسطوره‏ جهان و حدود چهارهزار سال عمر دارد، داستان تکامل و رنج و به پوچی رسیدن انسان است آن‏چه باعث امتیاز این اسطوره بر دیگر اساطیر جهان می‏‌شود، ضرب آهنگ فلسفی آن است که در هر بخش یا طنینی دیگر ذهن انسان
امروز را درگیر می‏‌کند و گرنه ظاهر داستان از بافت ساده‏‌ای برخوردار است و مانند هر اسطوره‏ دیگر بر پایه‏ وقایع ناباورانه قرار دارد:

گیلگمش آفریده‏‌ای است خدا- انسان به این معنا که دو سوم او آفرینش خدایی دارد و یک سوم انسانی. پس می‏‌توان گفت او واسطه‏‌ای است میان خدا و انسان. وی با ستمکاری و خودکامگی بسیار بر سرزمین اوروک (Uruk) فرمانروایی می‌کند و چون چیزی به جز خوردن
و نوشیدن و هوس‏رانی و ستم‏کاری نمی‌‏‌داند، همه‏ چیزهای خوب را برای خود می‏‌خواهد. از این رو دختران و زنان را از پدران و همسرانشان می‏‌رباید و میان خانواده‏‌ها آشوب و اندوه به‌وجود می‏‌آورد، به طوری که مردم اوروک از ستم او به جان می‏‌رسند، پس نزد خداوند می‏‌روند
و از او می‏‌خواهند تا موجود دیگری را بیافریند که در مقابل گیلگمش از آنان دفاع کند.

خداوند می‏‌پذیرد و انسانی به نام انکیدو (Enkidu) می‏‌آفریند و به زمین می‏‌فرستد. آن دو پس از دیدار، ابتدا با هم می‏‌جنگند اما بعد از آن با هم دست دوستی و مهر می‏‌دهند و بر آن می‏‌شوند که تا پایان از یکدیگر جدا نشوند. از آن پس با هم یگانه می‏‌گردند
چونان یک روح در دو جسم.

کم‏‌کم‏ گیلگمش در کنار انکیدو که روانی آرام و شکیبا دارد، خوی ستم‏کارانه‏ خود را ترک می‏‌کند و تصمیم می‏‌گیرد با یاری وی به جنگ غول شروری به نام خوم بابا = هوم بابا (Humbaba) برود که از مدت‏ها پیش باعث وحشت و نگرانی مردم سرزمینش شده است. اما
پس از پیروزی در راه بازگشت انکیدو بر اثر نفرین ایشتر (Ishtar) که از حوادث جنبی داستان است، بیمار می‏‌شود و پس از چند روز در منتهای رنج می‏‌میرد.

بعد از مرگ انکیدو نخستین رنج بر گیلگمش که اکنون دیگر خوی انسانی گرفته است، آشکار می‏‌شود. او به حقیقت مرگ پی می‏‌برد و به دردمندی‏های انسان، هوشیار می‏‌شود. پس در حالی که لحظه‏‌ای از اندوه مرگ همزادش انکیدو غافل نمی‏‌ماند و همواره برایش مرثیه‏‌های
غم‏‌انگیز می‏‌خواند، در جست‏جوی راز جاودانگی و بی‏‌مرگی بر می‏آید. سفرهای بسیار می‏کند و با آفریده‏‌های گوناگون روبه رو می‏شود و از آنها راز نامیرایی را می‏‌پرسد، همه به او می‏‌گویند که مرگ سرنوشت محتوم بشر است و بهتر است به جای اینکه به مرگ بیندیشد این چند
روزه‏ زندگی را به شادی بگذراند. اما گیلگمش نمی‏‌پذیرد. سرانجام با رهنمود پیری که راز جاودانگی را می‏‌داند و پس از گذر از آب‏های مرگ‏زا، گیاه جاودانگی را از ژرفای اقیانوسی به دست می‏‌آورد، اما آن را نمی‏‌خورد بلکه بر آن می‏‌شود گیاه را به اوروک برده و با مردم
سرزمینش در آن شریک شود. ولی ماری در یک لحظه از غفلت او استفاده می‏‌کند، گیاه را می‏‌رباید و می‏‌خورد و پوست می‏‌اندازد و جوان می‏‌شود.(از این رو در فرهنگ نمادها، مار نماد جوانی و نامیرایی است).

آن‏گاه گیلگمش خسته، سرشار از بیهودگی و اندوهناک از سفر ناکام خود به اوروک باز می‏‌گردد. به نزد دروازه‏‌بان مرگ می‏‌رود و از او می‏‌خواهد که انکیدو را به وی نشان دهد تا راز مرگ را از او جویا شود. دروازه‏‌بان سایه‏‌ای از انکیدو را به وی می‏‌نمایاند.
سایه با زبانی نامفهوم میرایی انسان و غبار شدنش را برای او باز می‏‌گوید. آنگاه قهرمان به پوچی رسیده، به سرنوشت خویش تسلیم می‏‌شود، برزمین تالار می‏‌خوابد و به جهان مرگ می‏‌شتابد…

به طور کلی فلسفه، دین، اسطوره و روان‏شناسی که با هم ارتباطی تنگاتنگ دارند، همه بر این باورند که در آغاز انسان ازلی نر- ماده (دو جنسی Hermaphrodite) بوده است. چنان که افلاتون در رساله‏ میهمانی (Symposium) می‏‌گوید:

خدایان نخست انسان را به صورت کره‏‌ای آفریدند که دو جنسیت داشت. پس آن را به دو نیم کردند به‏‌طوری که هر نیمه‏ زنی از نیمه‏ مردش جدا افتاد، از این رو است که هرکس به دنبال نیمه‏ گمشده‏ خود سرگردان است و چون به زن یا مردی بر می‏‌خورد می‏‌پندارد
که نیمه‏ گمشده‏ او است.

در تلمود (TALMUD)، شرح تورات هم آمده است که خداوند آدم را دارای دو چهره آفرید. چنان که در یک سو، زن قرار داشت و در سوی دیگر مرد. سپس این آفریده را به دو نیم کرد.

در اسطوره‏‌های ایران باستان هم مرد و زن (مشی و مشیانه) هر دو ریشه‏ یک گیاه ریواس بودند که این ریشه چون رویید و از زمین بیرون آمد به دو ساقه‏ همانند تقسیم شد. آن‏گاه یکی نماد مرد (مشی) و دیگری نماد زن‌ (مشیانه) شد.

کارل گوستاویونگ هم در روان‏شناسی به

دو جنسی بودن انسان ازلی اشاره‏‌ای آشکار دارد و می‏‌گوید حتی در پیش از تاریخ هم عقیده وجود داشته که انسان ازلی هم نر است و هم ماده.

در فرهنگ نمادها روان زنانه را آنیما (ANIMA) و روان مردانه را آنیموس (ANIMUS) خوانده‏‌اند.

یونگ، آنیما و آنیموس را از مهم‏ترین آرکی‌تایپ‏‌ها در تکامل شخصیت می‏‌داند و می‏‌گوید: در نهایت انسانی به کمال انسانیت خود می‏‌رسد که آنیما و آنیموس در او به وحدت و یگانگی کامل برسند. یونگ یکی شدن آنیما و آنیموس را ازدواج جادویی خوانده است.

هر چند در اسطوره‏ گیلگمش در ظاهر خواننده با دو قهرمان: گیلگمش و انکیدو روبروست، اما با توجه به آنچه گفته شد به جرات می‏‌توان ادعا کرد که آن دو به جز یک تن نیستند. دو نیمه‏ همزاد که یکدیگر را کامل می‏‌کنند. گیلگمش نیمه‏ مرد یا روان مردانه است
و انکیدو نیمه‏ زن یا روان زنانه. چنان‏که خود اسطوره هم بارها به سرشت زنانه یا روان زنانه‏ انکیدو هم از نظر ظاهر و هم از نظر کنش و منش اشاره دارد. اسطوره می‏‌گوید:

انکیدو موهای بلند چون زنان دارد که مثل موهای نیسابا (NISABA)، ایزد بانوی حبوبات یا الهه‏ ذرت، گندم و جو موج می‏‌زند.

نخستین باری که انکیدو لباس می‏‌پوشد، پوشاکی زنانه است.

پیش از اینکه گیلگمش با انکیدو دیداری داشته باشد، دوشب پی در پی او را به گونه‏‌ای نمادین در خواب می‏‌بیند. او رویاها را برای مادرش که رمز و راز خواب را می‏‌داند در میان می‏‌گذارد و مادر در تعبیر هر دو رویا او را به آمدن کسی نوید می‏‌دهد که وفادار
است و گیلمگش او را چونان زنان دوست خواهد داشت.

در رویای نخستین می‏‌بینند که ستاره‏‌ای بر او فرود آمده و او نسبت به آن ستاره آن‏چنان که می‏توان به زنی جذب شد، جذب شده است. مادر می‏‌گوید کسی می‏‌آید که تو به او دل خواهی سپرد، آن‏گونه که به زنی دل بسپاری.

در رویای دوم تبری بر او ظاهر می‏شود و به مادر می‏‌گوید: من آن‏چنان‏که زنی را دوست داشته باشم، آن شی را دوست می‏‌داشتم.

مادر به او پاسخ می‏‌دهد، تبری که در خواب تو را با قدرتمندی به سوی خود می‏‌کشید، نشان یاوری است که خواهد آمد و تو او را چون زنی دوست خواهی داشت؟

زمانی که گیلگمش و انکیدو به جنگ خوم بابا می‏روند، انکیدو می‏‌هراسد، گیلگمش او را دلداری می‏‌دهد و می‏‌گوید من پیشاپیش می‏‌روم و تو دنبال من بیا برای اینکه من آقای تو هستم. به‏‌طور کلی در شرق مردان همیشه رهبر هستند و زنان دنباله‏‌روی آنان.

در همین بخش انکیدو چندین بار گیلگمش را (آقای من) خطاب می‏کند که این هم از الفاظی است که سابق بر این- در شرق- زنان در مورد نامیدن همسرانشان به کار می‏‌بردند.

هنگامی که انکیدو می‏‌میرد، گیلگمش روی او را با پارچه‏ای توری، آن‏چنان توری که به روی عروسان می‏‌اندزند، می‏‌پوشاند.

نام انکیدو نیز اشاره‏‌ای روشن‏ به این موضوع دارد انکیدو از سه بخش به وجود آمده: ان(= خدا)، کی (- زمین)، دو (آفریده).

در حقیقت انکیدو نماد زمین است. در فرهنگ نمادها زمین به علت باروری، شکیبایی، زایندگی و مهربانی و فروتنی نماد زن و آسمان به علت غرندگی- توفندگی و قدرت، نماد مرد دانسته شده، چنان که مولانا هم در یکی از غزل‏‌های خود به این مساله اشاره دارد و می‏‌گوید:

زمین چون زن، فلک چون شو خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمی‏‌دانم، نمی‏‌دانم.

غزل ۱۴۳۹، دیوان شمس

پیرایه یغمایی

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای نگاهی دیگر به اسطوره ی گیلگمش بسته هستند

چه غم از راهزنم

همه آفاق گرفته‌ست صدای سخنم
تو از این طرف نبندی که ببندی دهنم

راست در قصدِ سر و چشمِ کج‌اندازان است
نه عجب گر بهراسند ز تیغ سخنم

آستینی نگرفتم که ببوسم دستی
بوسه گر دست دهد بر قدمِ دوست زنم

باش تا یوسفم از چاه برآید بر گاه
کآورد روشنی دیده ازآن پیرهنم

نتوان عاشق فرزانه به افسانه فریفت
من به هیچ آیه و افسون دل از او بر نکنم

نه چراغی است دل من که به بادی میرد
دم به دم تازه شود آتش عشقِ کهنم

برس ای موکبِ نوروز خوش‌آوازه که باز
زحمتِ زاغِ زمستان ببری از چمنم

سایه! شعرم به دل دوست نشسته‌ست و خوش است
کاروان برده به منزل، چه غم از راهزنم

هوشنگ_ابتهاج

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای چه غم از راهزنم بسته هستند

فخرالدوله

فخرالدوله از جمله زنان مشهور تاریخ معاصر ایران است. او باعث واسطه بین خاندان قاجار و رضاشاه بود و رضا شاه نیز شخصا به او احترام می‌گذاشت.فخرالدوله نخستین کسی است که در تهران موسسه تاکسی‌رانی به راه انداخت. او قصد تاسیس یک موسسه بورس ملی را در ایران داشت که به علت فراهم نبودن شرایط موفق نشد. از جمله کارهای فخرالدوله تاسیس یک آسایشگاه برای سالمندان در املاک موروثی‌اش واقع در کهریزک بود؛ محله الهیه در تهران زمانی باغ ییلاقی فخرالدوله بود. فخرالدوله سرپرستی دویست و هشتاد و هشت فرزند یتیم را برعهده گرفت و امکان تحصیل را برای آنان فراهم کرد. او بانی مسجد فخرالدوله در محله دروازه شمیران تهران است؛ مسجدی که روبروی خانه‌اش ساخته شد و بنای آن در فهرست آثار ملی ایران قرار دارد. فخرالدوله در اواخر عمر بر اثر از دست دادن پسرش حسین امینی، دچار اندوه فراوان شده بود. او پس از این واقعه اوقات خود را در باغ الهیه می‌گذراند و از مراوده با اشخاص خودداری می‌کرد. مدتی پیش از مرگش خواسته بود او را گورستان ابن بابویه در کنار مزار پسرش به خاک سپارند. او دی‌ماه سی و چهار در اثر سکته قلبی درگذشت.
(سمت چپ عروس خانم ایستادن )

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای فخرالدوله بسته هستند

تا سرحد مرگ

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.
پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.
در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.
در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که “تاسرحد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن” می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد.
سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظ

منتشرشده در دسته‌بندی نشده | دیدگاه‌ها برای تا سرحد مرگ بسته هستند