گر شوم گُم نمیشوم پیدا

image

آتش و آب و آبرو با هم.
هر سه گشتند. در سفر. همراه.

عهد کردند. هر یکى گم شد.
با نشانى ز خود. شود پیدا.

گفت آتش. به هر کجا دود است.
میتوان یافتن. مرا آنجا.

آب گفتا. نشان من پیداست.
هر کجا باغ هست و سبزه بیا.

آبرو رفت و گوشه اى بگرفت.
گریه سر داد. گریه اى جانکاه.

آتش آن حال دید و حیران شد.
آب. در لرزه شد. ز سر تا پا.

گفتش آتش. که گریه ى تو ز چیست ؟
آب گفتا. بگو نشانه چو ما

آبرو لحظه اى به خویش آمد
دیدگان پاک کرد و کرد نگاه

گفت. محکم مرا نگه دارید
گر شوم گُم نمیشوم پیدا

”  شادروان رهی معیری “

 فرستنده محمود رجایى

منتشرشده در هنر و ادبیات | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای گر شوم گُم نمیشوم پیدا بسته هستند

مردِ گل خوار — داستانى از مثنوى معنوى

عکس تزینى است

فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود.
روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.

پیش عطاری یکی گِل خوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطارِطرارِ دودل
موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گِل سنگ ترازوی منست
گر ترا میل شکر بخریدنست
گفت هستم در مهمی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو 

عطاربه مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.

در همین هنگام مرد خریدار در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت.
در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد.

‎دید عطار آن و خود مشغول کرد
‎که فزون تر دزد هین ای روی زرد
‎گر بدزدی وز گل من می بری
‎رو که هم از پهلوی خود می خوری
‎تو همی ترسی ز من لیک از خری
‎من همی ترسم که تو کمتر خوری
‎گرچه مشغولم چنان احمق نیم
‎که شکر افزون کشی تو از نیم
‎چون ببینی مر شکر را ز آزمود
‎پس بدانی احمق و غافل کی بود
‎مرغ زان دانه نظر خوش می کند
‎دانه هم از دور راهش می زند

عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!

مال دنیا دام مردان ضعیف

ملک عقبی دام مرغان شریف 

تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان می نخواهم ملکتان
بلک من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آنک بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بنده این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجه جهان

این داستان یکی از حکایت های زیبای مولانا در مثنوی معنوی است. 
مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.

 

منتشرشده در هنر و ادبیات | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای مردِ گل خوار — داستانى از مثنوى معنوى بسته هستند

‌نادرشاه در روز « نوروز» وارد دهلى شد‌

image

‌نادر شاه به «نوروز» و آیین هاى  آن عشقِ فراوان داشت. وی سکه خود موسوم به سکه نادری را در سال ۱۷۳۵ میلادی، در مراسم سلام نوروز رایج ساخت و تعدادی از آن را به رسم عیدی به منشیها و افسران خود داد که در یک طرف سکه نقش شده بود: «الخیر فی ماوقع» و در طرف دیگر سکه این عبارت دیده میشود:
«نادر ایران زمین». این عبارت نشان میدهد که نادر یک ناسیونالیست ایرانی و خواهان زنده کردن امپراتوری ایران در چارچوب مرزهای عهد ساسانیان، اشکانیان و هخامنشیان بود.
نادرشاه در سال ۱۷۳۹ در جریان لشکرکشی به هند، پس از شکستِ ارتش ۳۶۰ هزار نفری این کشور و دریافت تاج پادشاه هند، برای ورود به دهلی منتظر فرارسیدن نوروز شده بود تا در روزى نیکو (سعد ) به این آرزو برسد و روز ۲۰ مارس (در آن سال؛ نوروز) وارد دهلی شد و مراسم با شکوه نوروز را در کاخ  شاهجهان  (امپراتور پیشین هند)  برگزار کرد.

منتشرشده در خواندنیها | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای ‌نادرشاه در روز « نوروز» وارد دهلى شد‌ بسته هستند

چهار شنبه سورى و فآل حافظ

به مناسبت فرخنده شب چهارشنبه سوری سال ۹۴ ، تفآلی به دیوان شاعر همه ی دوران ها ، حافظ بزرگ زدم

غزلی آمد که آن را سیاسی ترین شعر حافظ می دانند . تقدیمش می کنم به آنانی که مهر و پروای وطن دارند .

                                           سیروس سهامى

دو یار زیرک و ز باده ی کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشه ی چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه از پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آن که کُنج قناعت به گنج دنیا داد .
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
ز تند باد حوادث نمی توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا چمنی
ببین در آینه ی جام نقشبندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ یاسمنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
بشد ز فرقت یوسف دو دیده ی یعقوب
بیار باد فرح بخش ! بوی پیرهنی
به روز حادثه غم با شراب باید گفت
که اعتماد به کس نیست در چنین زمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

 

منتشرشده در هنر و ادبیات | دیدگاه‌ها برای چهار شنبه سورى و فآل حافظ بسته هستند

تماشاى جان

image

مولانا جلال الدین بلخی در دیوان شمس غزل نیکویی دارد که هم بمناسبت فرا رسیدن بهار است و هم در آن سخن از تماشای جان می رود که در ادبیات عرفانی ما مفهوم فوق العاده مهم و فربه ایست. ابتدا ابیاتی از آن غزل مبارک را بخوانیم و بعد در باب تماشا کردنِ جان و یا همراه شدن برای رفتن به تماشاخانه ی جان با شما موضوع را ادامه دهیم.

پنهـان مشـو که روی تـو بـر مـا مبـارک است
نظـــاره ی تـو بـرهمـه جـان ها مبـارک است
یک لحظــه ســایـه از سـر مــا دورتــــر مکُــن
دانستـه ای که سـایه ی عنقــا مبـارک است
ای نــوبهـــار حُســن بیــا کـان هــوای خـوش
بـر بــاغ و راق گلشن وصحــرا مبـــارک است
ای بستگـــان تـن به تمــاشــای جــان رویـــد
آخــر رســول گفــت تمــاشــا مبــــارک است
نقشی که رنگ بست ازین خاک بی وفاست
نقشـی که رنـگ بسـت ز بـالا مبـــارک است
بـر خـاکیـان جمــال بهـــاران خجستــه است
بـر مـــاهیـــان تپیـــدن دریـــــا مبـــارک است
دل را قـــــرار نیســـت که از شــــوق دم زنــد
جان سجده می کند که خدایـا مبـارک است

این غزل مبارک و پُر از برکت و پُر از خجستگی از دهان شیرین و از قلم دلنشین مولانا برخاسته است و بر کاغذ نشسته است، و امروز به دست من و شما و به سمع و بصر من و شما می رسد.

در مرتبه اول، سخن از مبارکی است.
در مرتبه دوم، سخن از بهار است و سبزی و طراوت و حیات و جانبخشی که بدنبال آن می آید.
در مرتبه سوم، نتیجه گیری مهم مولاناست که حالا که بهار در رسیده و حالا که طبیعت زندگی را از نو گرفته و جان تازه ای در کالبد او دمیده شده، بهترین کار این است که بستگان تن به تماشای جان بروند.
از طبیعت بیآموزند، نو شدن جامه را و نو شدن جان را ببینند، و تماشاگر جان باشند.

آنچه که می خواهم بگویم در خصوص همین معناست. یعنی تماشاگر جان بودن و رهایی از بستگی تن، و منظره جان را پیش چشم نهادن و در او نگریستن، و در جان خیره ماندن و چشم برگرفتن، و از این طریق جان تازه ای یافتن است.

کلمه ی تماشا، کلمه ی زیبایی است. این کلمه عربی است، و اصلا به معنای نگاه کردن و تماشا کردن که امروز در فارسی بکار می بریم نیست. تماشا در عربی از ریشه مشی می آید، و مشی به معنای راه رفتن است، راهی که در پیش دارند، و تماشا یعنی او یا چند نفر بیرون رفته و راه بروند، به گردش بروند. اما چون معمولاً وقتی که چند نفر حرکت می کردند برای اینکه به دل طبیعت بروند و در کنار هم باشند، تماشا هم، یعنی نگریستن به مناظری هم همراه آن بود، و رفته رفته تماشا کردن به معنای همین تماشا کردن امروزی شد. یعنی نگریستن. دیدن، نظاره کردن و در منظره ی مطبوعی چشم دوختن شد.

در اشعار سعدی هست که:
ســروِ سیمینـا بـه صحــرا می روی
نیک بد عهدی که بی مـا می روی
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت
خود چنینـی یـا بـه عمـدا می روی
گر تمـاشـا می کنی در خـود نگـــر
یـا به خوشتر زین تماشا می روی
می نـوازی بنـــده را یا می کُشی
می نشینی یک نفس یا می روی
ای تمــاشــاگـاه عــــالم روی تـــو
از چـه رو بهــر تمــاشـــا می روی

کلمه تماشا که سعدی در اینجا با او بازی هم کرده و این غزل فوق العاده لطیف و صمیمی را با آن ساخته است هم به معنای رفتنِ و هم اینکه همراه دیگران به بیرون رفتن و تماشا کردن است. باز در غزل دیگری سعدی می گوید که:

من ندانستم از اول که تـو بی مهـر و وفـایـی
عهــد نـابستـن از آن به که ببنــدی و نپایــی
دوستـان عیـب کنندم که چـرا دل به تـو دادم
بایـد اول به تـو گفتـن که چنین خـوب چرایی
پـرده بـردار که بیگـــانـه خـود این روی نبینــد
تـو بــزرگـی و در آیینــه ی کــوچک ننُمــایــی
روز صحرا و نشاط است و لب جوی و تماشا
در همه شهـر دلـی نیست که دیگـر برُبایــی
گفته بـودم چـو بیـایـی غـم دل بـا تـو بگــویـم
چه بگـویم که غـم از دل بـرود چون تـو بیـایی
شمع را بایـد از آن خانه بُـرون بُـردن و کُشتن
تا که همسایه نداند که تـو در خانه ی مـایـی

پس باز هم سخن از تماشا کردن است که هم بیرون رفتن به کشتزار به مرغزار و نظاره کردن زیبایی های طبیعت با دوستان با دلبران همراهی و همنوایی کردن، و هم چشم بر منظره های زیبا دوختن و چشم را به رفتن، فرستادن روانه کردن و منظره ها را صید کردن است.

این تعبیر تماشا، تعبیر آشنایی است. امروز هم ما آنرا به همین معنا بکار می بریم، منتهی تماشا البته مراتب دارد، انواع دارد. خودِ نگاه، به خودی خود واجد محتوایی نیست. محتوی را آن منظره ای می دهد که آدمی در او خیره می ماند. چشم دوختن وقتی معطوف به منظره ای بشود که آن منظره متعالیست، نگاه هم البته از مرتبه ی والایی برخوردار خواهد بود.
اگر منظره، منظره ی پستی باشد، نگاه کردن هم بی ارزش خواهد بود.

سخن تمام عارفان و عالمان به ما این بود که منظر خود را انتخاب کنید که در چه چیز می خواهید نگاه بکنید، و بانگاه کردن خود چه چیزی را می خواهید به دست بیاورید. نگاه کردن داستان غریبی است، ما حواس زیادی داریم، حداقل پنج حس داریم، ولی بیش از همه ی حواسمان، چشمانمان را به کار می بریم. در فلسفه علم تعبیر “observation” وقتی به کار می رود، به معنای مطلق تجربه است، به معنای مطلق “expriment” است. به تعبیر عالمان این از باب غلبه است چون بیشتر تجربه های حسی و علمی از طریق چشم صورت می گیرد.
این است که هر تجربه ای را observation می خوانند، گرچه که می دانیم observation متعلق به نگاه کردن است.

روانشناسان می گویند که انسان شاید حدود هشتاد درصد ادراکات خودش را از طریق چشم می گیرد. سهراب سپهری هم می گفت که “ما هیچ، ما نگاه” یعنی ما هیچ چی نیستیم جُز یک جُفت چشمی که برای دیدن، برای نگریستن و نظاره کردن آفریده اند.

مولوی هم می گفت که:
بعد از این مـا دیده خواهیم از تو بـس
تـا نپوشد بحــــــر را خاشاک و خـس
عارفان را سُرمه ای هست آن بجوی
تا که دریــا گردد این چشم چو جـوُی
چشم دریـــــا دیگـرست و کـــف دگـر
کــــف بهـل از دیـــده ی دریـــــا نگـــر

ما از این به بعد از خداوند یک جفت چشم میخواهیم، یک جفت چشمی که بداند چه چیز را ببیند، چه چیز را تماشا کند و در چه منظره ای خیره بماند.
یک جفت چشمی که تار نباشد، بینا و روشن باشد، یک جفت چشمی که وقتی به دریا نگاه می کند کف را از آب تمیز بدهد و به کف تعلق پیدا نکند. بلکه کف را بشکافد، آبی را که در زیر او نهفته است را ببیند و دریابد:

این سببهـا بـر نظـرها پـرده هاست
که نه هر دیدار صُنعش را سزاست
دیده ای بایـد ســبـب ســوراخ کُـن
تـا حُجُــب را بــرکنــد از بیـــخ و بُـن
تـا مسـبـب بینــد انـدر لامکــــــــان
هـرزه دانـد جهد و اکساب و دُکــان

یک جفت چشمی که ظاهربین نباشد، بلکه باطن بین باشد.
یک جفت چشمی که تن شناس نباشد، بلکه جان شناس باشد.
بستگی به تن را رها کند، و بستگی جان را بپذیرد.

این همان دعایی است که همه ی عارفان از خداوند کرده اند. و مولوی یک قدم فراتر می رود، ببینید، چشم را که خداوند ظاهراً به همه ی ما داده، و همه مان هم فکر می کنیم که بیناییم و لذا شاید درخواست چشم برایمان سنگین باشد، پس بهتر است که یک چیز دیگری را تمنا بکند، بنابرین می گوید یک سرمه ای وجود دارد، یک سرمه ای که اگر به چشم بکشید آنگاه بیناتر می شویم و مناظری که با چشم سرمه نکشیده، با چشم عادی و غیر مسلح نمی بینیم را بتوانیم ببینیم:

عارفان را سُرمه ای هست آن بجـــوی
تـا که دریــــا گردد این چشم چو جـوُی

همه اینها به معنای تماشا کردن است، به معنای داشتن چشم بیناست.

قاضیــانی که به ظـاهــر می تننـــد
حکـم بـر احــوال ظـاهــر می کننــد
مـا که باطـن بیـن جمله کشـــوریم
دل ببینیــــم و بـه ظــاهــر ننگــــریم
جهــد کُن تا پیـرعقـل و دین شـوی
تـا چو عقل کُل تو باطـن بین شوی

کسانی هستند که به احوال ظاهر نظر می کنند و داوری هاشان را بر همان اساس بنا می کنند، و کسانی هستند که به احوال باطن نظر می کنند و داوری هاشان را بر بواطن استوار می کنند. همه اینها معطوف به نحوه ی نگریستن و متعلق به تماشا و نگریستن ماست.

 

 

منتشرشده در هنر و ادبیات | برچسب‌شده , | دیدگاه‌ها برای تماشاى جان بسته هستند