قهوه شور – بر گرفته از اشپیگل

image

پسری ، دختری را که قرار بود تمام زندگی اش شود برای  نخستین  بار به کافی شاپ دعوت کرد ،
تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد ،
در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد ،
سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفن نمک هم بیاور ،

اسم نمک که آمد تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند ،
پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد ، دختر با تعجب گفت قهوه شور میخوری؟

پسر جواب داد بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود ، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم ،
حالا دلتنگ خانه ی کودکی شده ام ، قهوه شور مرا یاد کودکی ام می اندازد ،

ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد ، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت ،

image

 

پس از چهل سال عاشقونه زندگی کردن ، مرد فوت کرد و نامه ای خطاب به همسرش برجای گذاشت:

همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو دروغ گفتم ، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم ، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم ، بدترین چیز در دنیا قهوه شور است ، اگر بار دیگر به دنیا بازگردم و باز هم داشتن تو وابسته به خوردن قهوه شور باشد ، تمام عمر شورترین قهوه دنیا را به خاطر چشمان پر از مهر و محبت تو خواهم خورد .

 

 

منتشرشده در خواندنیها | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای قهوه شور – بر گرفته از اشپیگل بسته هستند

سخن پارسى در پاکستان

 

 

imageدر پاکستان نام های خیابان‌ها و محلات اغلب فارسی و صورت اصیل کلمات قدیم است. خیابان های بزرگ دو طرفه را شاهراه می‌نامند، همان که ما امروز «اتوبان» می‌گوییم! بنده برای نمونه و محض تفریح دوستان، چند جمله و عبارت فارسی را که در آنجاها به کار می‌برند و واقعا برای ما تازگی دارد در اینجا ذکر می‌کنم که ببینید زبان فارسی در زبان اردو چه موقعیّتی دارد و به قول معروف چه رُلی بازی می‌کند. نخستین چیزی که در سر بعضی کوچه‌ها می‌بینید تابلوهای رانندگی است.
در ایران اداره‌ی راهنمایی و رانندگی بر سر کوچه‌ای که نباید از آن اتومبیل بگذرد می‌نویسد:« عبور ممنوع» و این هر دو کلمه عربی است، اما در پاکستان گمان می‌کنید تابلو چه باشد؟ «راه بند»‌! فارسی سره‌ی ‌سره و مختصر و مفید،«حداکثر سرعت» را در آنجا «حداکثر رفتار»‌تابلو زده اند! و «توقف ممنوع» را «پارکینگ بند» اعلام کرده اند.
تاکسی که مرا به قونسلگری ایران درکراچی می‌برد کمی از قونسلگری گذشت، خواست به عقب برگردد،یکی از پشت سر به او فرمان می‌داد، در چنین مواقعی ما می‌گوییم: عقب، عقب،عقب، خوب! اما آن پاکستانی می‌گفت: واپس، واپس،بس! و این حرفها در خیابانی زده شد که به « شاهراه ایران» موسوم است.
این مغازه‌هایی را که ما قنادی می‌گوییم( و معلوم نیست چگونه کلمه‌ی قند صیغه‌ی مبالغه و صفت شغلی قناد برایش پیدا شده و بعد محل آن را قنادی گفته اند؟) آری این دکانها را در آنجا «شیرین‌کده» نامند! از اسم روزنامه‌های معتبر می‌گذریم که به نام «ستاره کراچی» و «آغاز» و «امروز» و «شیعه» و امثال آن منتشر می‌شوند. آنچه ما هنگام مسافرت «اسباب و اثاثیه» می‌خوانیم، در آنجا «سامان» گویند. سلام البته در هر دو کشور سلام است. اما وقتی کسی به ما لطف می‌کند و چیزی می‌دهد یا محبتی ابراز می‌دارد، ما اگر خودمانی باشیم می‌گوییم: ممنونم، متشکرم، اگر فرنگی مآب باشیم می‌گوییم «مرسی» اما در آنجا کوچک و بزرگ، همه در چنین موردی می‌گویند:« مهربانی»! واقعا بهتر از این تعبیری برای ابراز تشکر دارید؟ ما اصرار داریم که بگوییم پارک فلان و پارک بهمان پارک نیاوران را پلاک هم روی آن زده‌ایم.اما آنها بزرگترین پارک شهر خود را «جناح باغ» تابلو زده‌اند. آنچه ما شلوار گوییم در آنجا «پاجامه» خوانده می‌شود. این قطار سریع السیر علیه ما علیه را در آنجا«تیز خرام» می‌خوانند! جالبترین اصطلاح را در آنجا من برای مادر زن دیدم، آنها این موجودی را که ما مرادف با دیو و غول آورده‌ایم« خوش دامن» گفته‌اند. واقعا چقدر دلپذیر و زیباست.

 

از پاریز تا پاریس/ محمدابراهیم باستانی پاریزی / چاپ ششم، ١٣٧٠/صص ١٣٣و١٣۴

 

منتشرشده در خواندنیها | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای سخن پارسى در پاکستان بسته هستند

مکتب وقوع ( واسوخت ) در شعر پارسى

image

“در ربع اول قرن دهم هجری مکتب تازه ای در شعر فارسی بوجود آمد که غزل را از صورت خشک و بی روح قرن نهم بیرون آورد و حیاتی تازه بخشید، و در نیمه دوم همان قرن به اوج کمال خود رسید، و تا ربع قرن یازدهم ادامه داشت.
این مکتب تازه را که برزخی است میان شعر دوره تیموری وسبک معروف به هندی”زبان وقوع” می گفتند. و غرض از آن بیان کردن حالات عشق و عاشقی از روی واقع بود؛ و به نظم آوردن آنچه که در میان طالب و مطلوب به وقوع می پیوندد. یعنی شعر ساده بی پیرایه و خالی از هرگونه صنایع لفظی و اغراقات شاعرانه….
در زبان وقوع دیگر جناس لفظی و معنوی و ارسال المثل و رد العجز علی الصدر و کنایه و استعاره و ابهام و مانند اینها وجود نداشت بلکه صاف و صریح بیان حال بود و بیان واقع.
در اشعار قدما نیز گاهی به این نوع شعر که جنبه وقوعی دارد بر می خوریم، چنانکه خلاق المعانی کامل الدین اسماعیل گوید:
دوش بگذشتم و دشنام همی داد مرا
خدمتش کردم و پنداشت که من نشنیدم
گرچه لعلش به سر ناخوشی آنها می گفت
من ازو خوشتر ازین هیچ سخن نشنیدم
نادرالعصری، مولانا وحشی یزدی [بافقی]- شاعر متین ونکته پردازی رنگین است اشعارش اکثرا به طرز وقوع است، الحق که این فن را خوب ورزیده، و هرچه گفته ناخنی بر دل می زند…

مکتب دوش از عربده یک مرتبه باز آمده بود
چشم پر عربده اش بر سر ناز آمده بود
چشمش از ظاهر حالم خبری می‌پرسید
غمزه اش نیز به جاسوسی راز آمده بود
بود هنگامه من گرم چنان زآتش شوق
که نگاهش به تماشای نیاز آمده بود
غیر داند که نگاهش چه بلا گرمی داشت
زانکه در بوته غیرت به گداز آمده بود
چه اداها که ندیدم، چه نظرها که نکرد
بنده اش من، که عجب بنده نواز آمده بود
آرزو بود که هر لحظه به سویش می تاخت
داشت میدانی و خوش در تک و تاز آمده بود
وحشی از بزم که این مایه خوش حالی یافت؟
که سوی کلبه ما بی می و ساز آمده بود

” واسوخت”: نوعی از وقوع گویی و منشعب از آن است، وبه شعری اطلاق می شود که مفاد آن اعراض از معشوق باشد، و این کلمه با حذف نون مصدری” واسوختن” درست معنی ضد آن را که “سوختن” باشد می دهد.
تقی اوحدی:
افسرده مکن ز تاب رشکم
واسوختنم شگون ندارد
ولی دشت بیاضی:
چاک دلم نصیبی، از دوختن ندارد
این عشق و این محبت واسوختن ندارد”

احمد گلچین معانی، مکتب وقوع در شعر فارسی، انتشارات دانشگاه مشهد،۱۳۷۴صص۳، ۴ ، ۶۱۸، ۶۲۴، ۷۷۹، ۷۸۰

 

 

منتشرشده در هنر و ادبیات | برچسب‌شده , | دیدگاه‌ها برای مکتب وقوع ( واسوخت ) در شعر پارسى بسته هستند

افسانه شاه ماران !

image

شاه ماران Şahê maran، کلمه ای کُردی-ایرانی است. شاه ماران، موجودی خارق العاده است که سرش انسان و بدنش مار است. با اینکه نقاشی های مربوط به مار، اغلب نشانه بدی و بدشانسی هستند، ولی شاه ماران با سر انسان، نشانه زایایی، برکت ودانایى است

مردم کرد در ایران وترکیزه وعراق   بر این باورند که شاه ماران سبب موفقیت می گردد.داستان های بسیاری در رابطه با شاه ماران وجود دارد، ولی اکثر آنها شبیه هم بوده و تنها، افراد و مکان ها متفاوت است.

” داستان این افسانه “


بنا به باور مردم، شاه ماران، در یک قلعه زندگی می کرده است.بر اساس این افسانه، تمامی مارها در این قلعه زندگی می کرده اند. شاه ماران، رئیس انها، که می توانست با چشم های دقیقش تا کیلومترها دورتر را ببیند، صاحب ویژگی های خاصی بود. روزی شاه ماران، دختر پادشاه را هنگام آبتنی در برکه می بیند و در نگاه اول عاشق او می شود. شاه ماران، از پادشاه دخترش را خواستگاری کرده ولی پادشاه، هم به دلیل ترس و هم زشتی شاه ماران دخترش را به او نمی دهد. بدین ترتیب، شاه ماران تصمیم به دزدیدن دختر می گیرد. امادگی های لازم را انجام داده و روزی که دختر در برکه در حال آبتنی بود، به آنجا می رود. ولی نگهبانان، شاه ماران را دیده و او را می کشند. به دنبال مرگ شاه ماران، تمامی مارهایی که در قلعه زندگی می کردند، به شهر ریخته، مردم را نیش زده و انتقام رئیسشان را می گیرند.

http://riki.ir/iranian/what-is-legend-of-king-snakes/

***

همچنین در جای یدیگر نوشته شده است:

افسانه شاه ماران

یکی از افسانه های معروف و رایج ترکیه، افسانه şahmaran “شاه ماران” می باشد. شاه ماران، کلمه ای فارسی است. به نظر برخی ها این کلمه، ریشه فرانسوی دارد. معنای این کلمه در فارسی، شاه ماران است. شاه ماران، موجودی خارق العاده است که سرش انسان و بدنش مار است. به همین دلیل نیز یک مار و یا اژدها را سمبولیزه می کند. با اینکه نقاشی های مربوط به مار، اغلب نشانه بدی و بدشانسی هستند، ولی شاه ماران با سر انسان، نشانه زایایی، برکت و دانایی است. مردم اناتولی بر این باورند که شاه ماران سبب موفقیت می گردد. نقاشی های شاه ماران، دیوارهای خانه های جنوب و جنوب غربی آناتولی را تزیین می کنند. داستان های بسیاری در رابطه با شاه ماران وجود دارد، ولی اکثر آنها شبیه هم بوده و تنها، افراد و مکان ها متفاوت است. مثلا این داستان در ماردین وçukurova متفاوت است. افسانه شاه ماران در تارسوس چنین است:

بنا به باور مردم، şahmaran ، شاه ماران، در یک قلعه متعلق به دوران وسطی در ۱۵ کیلومتری شمال شرق تارسوس زندگی می کرده است. این قلعه که تا به امروز نیز باقی مانده، در محله میسیس تارسوس واقع است. بر اساس این افسانه، تمامی مارها در این قلعه زندگی می کرده اند. شاه ماران، حکمدار انها، که می توانست با چشم های دقیقش تا کیلومترها دورتر را ببیند، صاحب ویژگی های خاصی بود. روزی شاه ماران، دختر بیگ تارسوس را هنگام آبتنی در حمام می بیند و در نگاه اول عاشق او می شود. شاه ماران، از بیگ تارسوس دخترش را خواستگاری کرده ولی بیگ، هم به دلیل ترس و هم زشتی شاه ماران دخترش را به او نمی دهد. بدین ترتیب، شاه ماران تصمیم به فراری دادن دختر می گیرد. امادگی های لازم را انجام داده و روزی که دختر در حمام بود، به آنجا می رود. ولی نگهبانان، شاه ماران را دیده و او را در حمام می کشند. از آن روز به بعد نیز ان حمام، حمام شاه ماران نامیده می شود. به دنبال مرگ شاه ماران، تمامی مارهایی که در قلعه زندگی می کردند، به شهر ریخته، مردم را نیش زده و انتقام حکمدارشان را می گیرند…

دوستان! بنا به افسانه شاه ماران، او که در تارسوس، در قلعه ماران زندگی می کرده، در ماردین، در غاری در هفت طبقه زیر زمین، می زیسته است. داستان چنین آغاز می شود:

مارها که ماران نامیده می شدند، بسیار عاقل و خوش قلب بودند. انها به دوستی و محبت، ارزش زیادی قائل بودند و در کنار هم در صلح و آرامش زندگی می کردند. ملکه آنها، ماری به نام شاه ماران بود. شاه ماران که زنی جوان و زیبا بود، هرگز پیر نشده و پس از مرگ نیز، روح او در وجود دخترش به زندگی ادامه می داد. بر اساس این افسانه، جاماسبCamsab پسر خانواده ای فقیر بود که با شاه ماران روبرو شد. روزی Camsab همراه با دوستانش، یک چاه پر از عسل می یابد. پس از تمام شدن عسل، دوستان طمعکار وی، او را به داخل چاه می اندازند. این پسر جوان، سوراخ کوچکی در چاه دیده و با کمک چاقویی که در جیبش داشت، آنرا کنده و به جای بزرگتری می رسد. بعد از اینکه بیدار می شود، در اطرافش اژدها و مارها را می بیند. سپس شاه ماران، که ماری با سر انسان بود، پیش جوان امده و با او صحبت می کند. Camsab خیانت دوستانش را برای شاه ماران تعریف می کند. شاه ماران به جوان قول می دهد که او را از چاه بیرون بیاورد. فقط شاه ماران از Camsab می خواهد به او قول بدهد که تا عمر دارد کسی را از جایش خبردار نکند. شاه ماران مقداری مواد غذایی برای Camsab و خانواده اش داده و او را از چاه بیرون می آورد. روزی کیخسرو، پادشاه سرزمینی که Camsab در آن زندگی میکرد، مریض می شود. وزیر می گوید که تنها راه درمان کیخسرو، خوردن گوشت شاه ماران است.و دستور می دهد تا همگان را به حمام بیاورند. Camsab مخالفت می کند ولی با زور به حمام آورده می شود و به محض ورود، تن او پر از پولک می شود. بدین ترتیب وزیر پی می برد که Camsab مدتی بین مارها زندگی کرده است. Camsab پس از شکنجه های بسیار، جای چاه را به آنان نشان می دهد. شاه ماران از چاه بیرون اورده می شود و با دیدن Camsab می گوید: “من می دانستم که نبایستی به آدمی زاد اعتماد کرد. ولی بازهم گول خوردم.” شاه ماران حتی زمانی که برای کشته شدن برده می شد، به Camsab خوبی کرده و می گوید: “مرا در یک کاسه سفالین جوشانده و آب جوش اول را به تو خواهند داد. هرگز آن را ننوش که خیلی زهردار است. آب جوش دوم را بنوش و گوشت مرا به حکمدار بخوران.” Camsab به گفته های شاه ماران عمل کرده و آب جوش اول را به وزیر می دهد. آب جوش دوم را خود خورده و گوشت شاه ماران را نیز به حکمدار می دهد. بدین ترتیب، وزیر مرده، حکمدار در کوتاه مدت خوب شده و Camsab را به وزارت بر می گزیند. این افسانه در حقیقت، خیانت آدمی زاد در مقابل صداقت و خوش نیتی شاه ماران را نقل می کند…

در برخی روایات، اولین شخصی که شاه ماران را می بیند، لقمان حکیم است. در تمامی روایات، کشته شدن شاه ماران به یک شکل است. هدف اصلی کشته شدن شاه ماران نیز شفا و درمان انسان می باشد. حتی در برخی از روایات، برخورد لقمان حکیم و شاه ماران به تفصیل توضیح داده شده است. شاه ماران، گیاهان شفابخش را به لقمان حکیم معرفی می کند. در برخی روایات، شاه ماران در زیر زمین و در برخی ها در قلعه ای زندگی می کند. قلعه ماران در چوکور اووا، که در طول تاریخ، پایگاه مهم تمدن کلیکی بوده، با این روایات و نیز موقعیت معماری خود که بر روی صخره ای استوار است، امروزه نیز به حاکمیت خود به دشت چوکور اووا ادامه می دهد. مردم، این قلعه را “قلعه شاه ماران” نامیده اند. قهرمان این افسانه نیز با چنین داستان غم انگیزی تا به امروز بر سر زبان ها بوده و مانند تمامی افسانه ها فراموش نخواهد شد.

 

 

منتشرشده در خواندنیها | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای افسانه شاه ماران ! بسته هستند

گزیده اى از چهار مرغ مثنوى

image
مولانا می فرماید علت سقوط افراد از حالت والاگرایی و انسانی به حالت ظلم و جور و خودپرستی و… چهار دلیل دارد و این چهار عامل را به چهار مرغ شوم و فتنه گر در درون انسان تشبیه کرده است

۱- اردک نماد آز و طمع :
اردک حیوانی است چه سیر و یا گرسنه باشد همیشه نوکش روی زمین است . و بعضی از انسانها به این خاطر به اردک تشبیه کرده است که هر چه دارای پول ومقام باشند باز هم می خواهند! و این طمعشان قابل سیر شدن نیست

۲- خروس نماد قدرت وشهوت :
این را هم یکی دیگر از مشکلات دنیا می داند. ستمگری و قدرت پرستی و شهوت و بی بند و باری جنسی که در جوامع مشاهده می شود و همچنین تجاوز به حقوق انسانها و آزار جنسی آدمها ناشی از این مسئله میداند

۳-مرغ طاووس نماد زیبایی ظاهری :
چشم و هم چشمی ها ، تلاش برای رسیدن به زیبایی کذایی ، خودنمایی ، گفتار بی عمل ، دروغ فریبنده و خوش آیند گفتن بجای بیان واقعیت ، اینگونه اعمال انسانها را تشبیه به طاووس کرده است

۴- در انتها مرغ چهارم را کلاغ می نامد . کلاغ نماد بلند پروازی کذایی است :
منظور مولانا از کلاغ افراد نارسیسم یا خود پرست می باشند چون در تمثیل ها ، کلاغ آرزو دارد که عقاب باشد یعنی کسی که عقده دارد خود را در مقام بالا ببیند ولی این توانایی رشد یا در او نیست یا نمی خواهد با سعی و تلاش و کوشش به آن

برسد بنابراین برای رسیدن به مقصود دست به هر کاری می زند بویژه می کوشد تا از دیگران پل ساخته و از آن عبور کند
مولوی در توصیف این چهار مرغ می خواهد بگوید تنها راهی که انسان میتواند به اخلاقیات روی آورد و از ظاهر به معنا برسد باید این چهار مرغ شوم درون خود را گردن زده و یا آنرا نابود کند .
با آرزوی رسیدن به مقام والای انسانی !

برگرفته از کتاب ارزشمند


مثنوی معنوی از مولانا


با تصحیح رینولد نیکلسون

 

منتشرشده در هنر و ادبیات | برچسب‌شده , | دیدگاه‌ها برای گزیده اى از چهار مرغ مثنوى بسته هستند