یک خاطره در متروتهران

تا وارد کوپه شدم از روی صندلی بلند شد و با اشاره دست گفت که سرجایش بنشینم.
نگاهش کردم. پانزده_ شانزده بود.
با سبیلی که هنوز طعم تیز تیغ را نچشیده بود.
پیراهن مشکی نیمدار با دکمه ی بسته یقه، چشم های مورب و موهای صاف ِ به بغل خوابانده.
درست شبیه دوستش که روی صندلی کناری با پیراهن نخودی شبیه دانش آموزی که مشق هایش را ننوشته مظلوم نشسته بود.

با لبخند گفتم نمی نشینم. رها نمی کرد.
اصرار پشت اصرار.
بالاخره وادارش کردم سرجایش بنشیند‌.
بی اندازه شبیه غریبه های قدیمی بود.
از آنها که در دیار غربت لاف نمی زدند، کز می کردند و شرمگین چشم می چرخاندند به پیرامون.

معلوم بود که افغان هستند و احتمالا” تازه به ایران آمده اند و توصیه شنیده اند که مطیع باشند که دردسر نشود.
آرام خم شدم پرسیدم از کجا می آیی؟
_تهرانپارس.

_ بچه کجایی؟
_ مزار شریف.

گفتم: وقتی بلیط خریدی، این صندلی به تو تعلق داره، پس روی صندلیت بشین مگر اینکه پیرمرد یا خانم سر پا باشه که جات رو بهش بدی.
من هنوز جوانم و لازم نیست این کار رو بکنی‌.

با همان شرم غریبانه گفت:
شما از من کلان تری(بزرگتری).

لبخند زدم. تکیه دادم به کوپه و سرگرم کتابم شدم.
یکی دو ایستگاه بعد باز هم بلند شدند و جایشان را دادند به دو مرد میانسال.

افغان های ثروتمند و هوشمند به دلیل قوانین سختگیرانه سرمایه گذاری در ایران و البته برخوردهای از بالا به پایین و ابلهانه ی بسیاری از ما ،به اروپا و آمریکا می روند و آنجا زندگی می کنند.

فرودستان و آنها که بازوی لاغری دارند اینجا می مانند و تن به کارهای دشوار می دهند
سرکوفت می خورند، حقوق عادلانه نمی گیرند و همیشه در معرض این اتهام هستند که این کشور را به گند کشیده اند.

آنهایی که با یک انسان برخورد نژادپرستانه و تحقیرآمیز می کنند در باور من اتفاقا” این کشور را بیشتر به گند کشیده اند.

با مهاجرانی که در چارچوب قانون رفتار می کنند مثل یک هموطن و بالاتر از آن مثل یک انسان رفتار کنیم

به آنها احساس امنیت بدهیم. گناهی نکرده اند.
آنها هم مثل میلیون ها ایرانی ای هستند که گریخته اند، به جاهای دیگر پناه برده اند.

اینها هم از بد حادثه اینجا به پناه آمده اند
وگرنه هر وقت تنها می شوند و مرغ دلشان در قفس سینه بال بال می زند، زیر لب می خوانند:

_بیا بریم به مزار ملاممدجان، سیل گل لاله زار ملاممدجان….

 

منتشرشده در خواندنیها | دیدگاه‌ها برای یک خاطره در متروتهران بسته هستند

تا ندانى سخن عین صواب است ، مگوى

image
سعدی شیرازی در کتاب گرانقدر «گلستان» حکایت مردی را آورده است که دچار ناراحتی چشم شد و برای معالجه‌ی آن به «بیطار» (دامپزشک) مراجعه کرد. بیطار هم از همان دوا که در چشم چارپایان می‌ریخت در چشم او ریخت و او نابینا شد. بیمار از دامپزشک شکایت کرد و ماجرا به دادگاه کشید. قاضی حکم داد که :«بر او هیچ تاوان نیست که اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی.» و در نهایت، سعدی از حکایت چنین نتیجه می‌گیرد که:
بوریا بافت اگر چه بافنده‌ست نبردنش به کارگاهِ حریر
«پیتر دراکر» (Petet Drucker) نظریه پرداز مدیریت می ‌گوید «مدیریت خوب، یعنی انجام کارهای محدود ولی کیفی‌تر»
آدمهای زیادی هستند که به خود اجازه می‌دهند در مورد همه چیز اظهار نظر کنند. آنها جسته و گریخته چیزهای زیادی می‌دانند اما هرگز در یک زمنیه کارشناس نشده‌اند چرا که خواسته‌اند در همه امور کارشناس باشند. گرچه مصاحبت با چنین افرادی ممکن است خوشایند و مفید باشد اما مشورت جدی با چنین افرادی و سپردن تصمیم گیری خود به رای آنان تفاوتی با مراجعه‌ی آن بیمار به بیطار ندارد. شاید راه معتبری برای آزمودن این که می‌توانید به کسی به عنوان کارشناس اعتماد کنید این است که او در پاسخ به سوالات زیادی که مربوط به تخصص او نیست به راحتی می گوید: «نمی‌دانم»
برخلاف همه کاره‌ها که از هر نوع مشاوره‌ای که با آنها شود استقبال می‌کنند. کارشناسان هیچ علاقه‌ای به وارد شدن درحوزه‌هایی که از آن اطلاع کافی ندارند، نشان نمی‌دهند.
نکته‌ی جالب توجه این است تنها فارغ التحصیلی از یک دانشگاه باعث نمی‌شود ما برخوردمان با مسائل کارشناسانه باشد. برخورد کارشناسانه نیاز به «اخلاق کارشناسانه» دارد. اخلاقی که ما را مجاب سازد به صراحت و صداقت به نادانی‌هایمان اعتراف کنیم و سعی نکنیم خود را عالم دهر و دانای کل نشان دهیم. افراد زیادی را می‌بینیم که علیرغم این که تحصیلات علمی دارند، «رویکرد علمی» در زندگی و مناسبات اجتماعی‌شان نفوذ نکرده است. آنان نیز هم چون «عمه خانم‌های همه کاره» (Agony Aunts) وارد همه کار می‌شوند.
سیاستمدارانی که در مورد هنر نظر می‌دهند، مهندسینی که در مورد مسائل حقوقی خود را صاحب نظر می دانند و جراحان مغزی که بیماران روانپزشکی را قبول می‌کنند، همه افرادی تحصیلکرده‌اند ولی تمایل عوامانه ی خود را برای دانای مطلق بودن کنترل نکرده‌اند.
حکایت می‌کنند که بزرگمهر، دانشمند ایرانی عصر ساسانی روزهایی را بر تخت گاهی چند پله بالاتر از مردم می‌نشست و به سوالات علمی مردم پاسخ می‌داد. پیرزنی پیش آمد و چندین سوال پرسید و بزرگمهر حکیم در پاسخ به همه آن سوالات «نمی‌دانم» گفت. پیرزن با عصبانیت گرفت: « اگر نمی‌دانی پس چرا سه پله بالاتر از ما نشسته ای؟!» بزرگمهر پاسخ داد: «به اندازه‌ای که بیش از شما می‌دانم بالاتر نشسته‌ام، اگر قرار بود به اندازه‌ی نمی‌دانم‌هایم بالاتر بنشینم باید تختگاهی برایم می‌ساختند که پلکانش تا آسمان کشیده شده باشد.» آنگاه بزرگمهر افزود: «همه چیز را همگان دانند و همگان هنوز از ما در زاده نشده‌اند.»
همه ما نیاز به شهامت بزرگمهر داریم، نیاز به این که به کاستی‌ها و ناتوانی‌هامان اعتراف کنیم حتی اگر کسانی به این دلیل ارزش ما را زیر سوال ببرند.
سعدی شیرازی در جایی دیگری از «گلستان می گوید :
تا ندانی که سخن عین صواب است مگوی
ظریفی می‌گفت:

«اگر قرار بود همین سخن سعدی را ملاک قرار دهیم، جهان را چه سکوتی در برمی‌گرفت»

دکتر محمدرضا سرگلزایى

 

منتشرشده در خواندنیها | برچسب‌شده , | دیدگاه‌ها برای تا ندانى سخن عین صواب است ، مگوى بسته هستند

معناى زندگى !

 

فیلسوف یونانی با این پرسش به سخنرانی خود خاتمه داد:
آیا کسی سؤالی دارد؟

image

“رابرت فولگام” نویسنده مشهور در بین حضار بود و پرسید:
جناب آقای دکتر پاپادروس

” معنی زندگی چیست؟”

همه ی حضار خندیدند!
اما پاپادروس مردم را به سکوت دعوت کرد، سپس کیف بغلی خود
را از جیبش درآورد، داخل آن را گشت و آینه ی گرد و کوچکی را بیرون آورد و گفت:
موقعی که بچه بودم جنگ بود، ما بسیار فقیر بودیم و در یک روستای دورافتاده زندگی میکردیم ، روزی در کنار جاده چند تکه آینه ی شکسته از لاشه یک موتورسیکلت آلمانی پیدا کردم. بزرگترین تکه آن را برداشتم و با ساییدن آن به سنگ، گِردش کردم.
همین آینه ای که حالا در دست من است و ملاحظه میکنید. سپس به عنوان یک اسباب بازی شروع کردم به بازی با آن و بازتاباندن نور خورشید به هر سوراخ و سنبه و درز و شکاف
کمد و صندوقخانه و تاریکترین جاهایی که نور خورشید به آنها نمی رسید. از اینکه با کمک این آینه میتوانستم ظلمانی ترین نقاط دنیا را نورانی کنم به قدری شیفته و مجذوب شده بودم که وصفش مشکل است.
در واقع، بازتاباندن نور به تاریکترین نقاط اطرافم، بازی روزانه ی من شده بود. آینه را نگه داشتم و در دوران بعدی زندگی نیز هر وقت که بیکار میشدم آن را از جیبم درمیآوردم و به بازی همیشگی خود ادامه میدادم. بزرگ که شدم دریافتم این کار یک بازی کودکانه نبود، بلکه استعاره ای بر کارهایی بود که احتمال داشت بتوانم با آن زندگی خود انجام دهم.

بعدها دریافتم که من، خود نور و یا منبع آن نیستم، بلکه نور و به عبارت دیگر، حقیقت، درک و دانش جایی دیگر است و تنها در صورتی تاریکترین نقاط عالم را نورانی خواهد کرد که من بازتابش دهم.

من تکه ای از آینه ای هستم که از طرح و شکل واقعی آن اطلاع چندان درستی ندارم. با وجود این، هرچه که هستم، میتوانم نور را به تاریکترین نقاط عالم، به سیاهترین نقاط قلوب انسانها منعکس کنم و سبب تغییر بعضی چیزها در برخی از انسانها گردم. شاید دیگران نیز متوجه این کار شوند و همین کار را انجام دهند. به طور دقیق این همان چیزی است که من به دنبال آن هستم. این معنی زندگی من است.

دکتر بعد از پایان درس، آینه را به دقت دوباره بر دست گرفت و به کمک ستونی از نور آفتاب که از پنجره به داخل سالن می تابید، پرتویی از آن را به صورتم و به دستهایم که روی بازوی صندلی به هم گره خورده بودند، تاباند.

به جایی که تاریک و ظلمانی است، نور ببریم.
به جایی که امید نیست، امید.
به جایی که دروغ هست، راستی
و …
معنی زندگی این است.

 

منتشرشده در خواندنیها | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای معناى زندگى ! بسته هستند

پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

 


افسانه پردازان یونانی داستان جوانی را نقل می‌کنند که به مدد بال‌هایی که از موم ساخته بود موفق می‌شود از زندانی که در میان جزیره‌ای واقع بود و هیچ راه فراری نداشت، پرواز کندو رهایی یابد «ایکاروس» که از فرار خود به وجد آمده بود وسوسه شد که بالاتر و بالاتر برود و در نهایت دچار این وسوسه شد که آنقدر بالا رود تا به خورشید برسد غافل از آنکه چون به نزدیک خورشید برسد گرمای خورشید بالهای مومی او را آب می‌کند. چنین شد که ایکاروس که نتوانست بر بلند پروازی خود غلبه کند از اوج آسمان فرو افتاد و به عمق اقیانوس فرو رفت.

 

image
داستان ایکاروس داستان غرور بشری است. داستان کسانی است که در کسب دانش و معرفت و فضیلت و قدرت به موفقیت می‌رسند دچار افسون موفقیت می‌شوند و غرور و خودشیفتگی باعث می‌گردد که به وهم همه چیز دانی و همه چیز توانی دچار شوند و این نقطه سقوط آنها است.
حکایت می‌کنند که حضرت مسیح روزی با گروهی مواجه شد که در کار آماده شدن برای سنگسار زنی به نام «ماریا ماگدانلا» بودند. این زن در روز مقدس تن فروشی کرده بود و از نظر آن قوم شایسته ی سخت‌ترین تنبیه بود. حضرت مسیح به آن قوم می گوید: هرکس تا کنون گناه نکرده اولین سنگ را پرتاب کند.» طبیعی است که اغلب مردم خود را چندان بی گناه نمی‌دانستند که برای پرتاب اولین سنگ داوطلب شوند لذا پا پیش نگذاشتند. پیرمردی مقدس مآب و زاهد پیشه که خود را گناهکار نمی‌دانست قدم پیش نهاد تا اولین سنگ را پرتاب کند. در این وقت حضرت مسیح در گوش او نجوا کردند: « آیا کسی که خود را کاملا بی گناه می‌داند دچار تکبر نیست؟ و آیا تکبر همان گناه بزرگی نبود که ابلیس بخاطر آن از درگاه خداوند طرد شد و ملعون گردید؟!» و سنگ از دست آن مرد به زمین افتاد
لائوتزو حکیم چینی چنین گفته است که «هر چیز که به اوج خود برسد، ضد خود را ایجاد می‌کند!» او نیز سرنوشت ایکاروس را تمثیل کرده است. سرنوشت کسی که محدودیت‌های بشری خود را نپذیرفته است و تصمیم گرفته به خورشید واصل شود و از این روست که در قعر تاریک اقیانوس فرو می‌غلتد.
اگر نتیجه سال ها عبادت و زهد و پرهیز و خدمات صادقانه ، خود بزرگ بینی و کبر و غرور گردد، انسان از اوج عبودیت به قعر شرک و خودشیفتگی سقوط می‌کند.
انسان های خود شیفته بت پرستانی هستند که به عکس خود که در آینه می بینند، سجده می‌کنند! و این همان نقطه‌ای است که پائولو کوئیلو داستان نویس برزیلی آن را چنین توصیف می‌کند: «فرشته تبدیل به ابر دژخیم می‌شود»
میشل دومونتی فیلسوف فرانسوی بزرگترین فضیلت را توجه به ضعف‌ها و محدودیت ‌های بشری‌مان می دانست لذا در زندگی‌نامه خود نوشت (اتوبیوگرافی) خود به جای آن که از رفتارهای قهرمانانه و مکاشفات و تأملات فیلسوفانه اش بگوید از اجابت مزاج و جزئیات زندگی پیش پا افتاده بشری خود می‌گوید! قطعاً دومونتی می دانسته که وضعیت اجابت مزاج و بدخوابی و بی کفایتی جسمی او آنقدر اهمیت ندارند که نسل‌های آینده را به خواندن آنها دعوت کند او با این کار و همچنین با مقایسه خود با بزی که در مزرعه‌اش می‌چریده می‌خواسته ما را از خواب شیرین خودشیفتگی بپراند.
اگر فراموش کنیم که بشری هستیم گرفتار محدودیت و ضعف و خطا پذیری، هر موفقیت و پیشرفتی می تواند جامی از باده غرور باشد و در چنین شرایطی انباشتگی موفقیت‌ها نه تنها ما را به سمت سعادت پیش نخواهد برد که روزی ما را دچار بدمستی خواهد کرد. چنان که برای خود حقوق فرابشری قائل خواهیم شد.
اینجاست که حافظ هشدارمان می‌دهد:
حافظ، نه حد ماست چنین لاف‌ها زدن                       پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

 

    دکتر محمدرضا سرگلزایی-روانپزشک

 

منتشرشده در خواندنیها | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای پا از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم بسته هستند

درک هوشى من بیشتر از دیگران است !

image

“درک و هوش من بیشتر از دیگران است”

در حال رانندگی در خط دوم اتوبان هستم و ترافیک زیاد است. احساس می‌کنم خط سوم کمی روان‌تر است. بلافاصله با هزار بدبختی، سر این خر آهنین را کج می‌کنم و بعد از شنیدن انواع بوق‌ها و ایجاد مانع در مسیر ماشین بغلی و بروز احتمال تصادف با پیتزا موتوری که با سرعت از بین خط دوم و سوم در حال حرکت است، به خط سوم می‌روم.

فکر می‌کنم فقط به عقل من رسیده و من این شعور را داشته‌ام که خط سوم بهتر از خط دوم است. غافل از اینکه بقیه هم، به همین مسئله توجه داشته‌اند و همین کار را انجام داده‌اند و به خط سوم آمده اند و الان خط دوم خلوت‌تر است!

حالا دوباره بازی آغاز می‌شود و فکر می‌کنم که فقط شعور من است که به این مسئله می‌رسد که می‌توان به خط دوم بازگشت و سریع‌تر به مقصد رسید. اما دیگران هم به همین نتیجه رسیده‌اند.

نتیجه هم همین عکس‌هایی است که از بالا از خیابان‌‌ها و اتوبان‌های ما در ساعات پر ترافیک منتشر می‌شود. همه در حال حرکت از خط دو به سه و از سه به دو هستیم و در هم گره خورده‌ایم!

این عادت را در فرهنگ اقتصادی و اجتماعی هم می‌شود دید. از پرداخت مالیات دولت فرار کرده و خوشحال است. راهی برای یک دزدی کوچک پیدا کرده و خوشحال است. یاد گرفته که یواشکی مدرک بخرد و دکتر یا مهندس بشود و خوشحال است. تز ارشد یا تحقیق دکترایش را خریده و از زیرکی خود در صرفه‌جویی در وقت خوشحال است.

فراموش می‌کند که او تیزهوش‌ترین فرد این جامعه نیست و همه دارند به همین میان‌برها فکر می‌کنند. او تقلب می‌کند و مهندس می‌شود و وقتی تصادف کرد، زیر دست کسی که تقلب کرده و درس خوانده جراحی می‌شود و در نهایت هم، در یک زلزله معمولی، زیر آوار خانه‌‌ای که مجوزش با تقلب صادر شده فوت می‌کند و باید کسی با تقلب، برایش قبری در یک جای خوش آب و هوا و نسبتاً آباد بخرد!

همیشه باورم بر این بوده که یکی از دلایل از بین رفتن اخلاق در هر جامعه‌ای، این است که من فکر می‌کنم که خیلی زیرک‌تر از متوسط جامعه هستم و فراموش می‌کنم که آن چیزی که به عنوان یک راهکار یا راه میان‌بر برای کوتاه کردن مسیر به ذهن من رسیده، به ذهن خیلی افراد دیگر هم خواهد رسید و در نهایت، از یک وضعیت پیچیده‌ی امروزی، به یک وضعیت پیچیده‌ی جدید تغییر مکان خواهیم داد. درست مثل جابجایی از خط دوم به خط سوم و تجربه‌ی ترافیک قدیمی در لاین جدید!

 

نوشت :  محمدرضا شعبانعلی 

 

 

منتشرشده در خواندنیها | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای درک هوشى من بیشتر از دیگران است ! بسته هستند