گاهی وقتها که از مشهد میزدیم بیرون، میرفتیم طرف پایتخت، پیش باقیِ قوم و خویشانمان. یکی از خویشان ما، دایی ما بود، که از قضا پسری داشت، که هم سن ما بود.
یکی از شبهای نوروز ما خانهشان بودیم. آخرِ شب که رسید، تشکها و لحافها، نقش زمین شد، که ما به اتفاق اولیایمان، باقی عمرمان را در خواب بگذرانیم. پیش از آنکه خاموش کنند برقها را، ما رفتیم دفترچهای آوردیم و خودکاری، و آنها را گذاشتیم بالای سرمان.
پسر داییمان خیال کرد که ما بچه درسخوانی هستیم و میخواهیم مشقهای نوروزیمان را بنویسیم، که ما در آمدیم نگاهی به او کردیم که یعنی «پسر دایی جان، تو کجای کاری؟» او نمیدانست که ما در سر هوای دیگری داریم.
پسر داییمان گفت: «پس این دفترچه چیه؟»، که گفتیم: «وقتی میخوابیم، بعضی وقتها ناگهان چیزی میرسد به فکرمان و ما تا بیاییم دنبال کاغذ و قلم بگردیم، آن چیز، بال بال میزند و میرود و ما دیگر نمیتوانیم پیاش را بگیریم. برای همین هم این خودکار و دفتر را بالا سرمان میگذاریم، که اگر وقتی خواب بودیم و چیزی به ذهنمان رسید، زودی بلند شویم و بنویسیم آن را».
پسر دایی ما زل زد تو تخم چشمهای ما و فکر هم نمیکنیم چیزی فهمید، ولی ما خوب پز دادیم که چه نویسنده بزرگی هستیم و بدون قسم خوردن او را وادار کردیم که ما را باور کند و توانستیم بیرنج و زحمتی، خودمان را یک سر و گردن از او بلندتر نشان دهیم. ما وقتی هم که خانه خودمان بودیم، هیچ وقت دفتر و خودکار بالا سرمان نمیگذاشتیم.
حالا این روزها که بزرگ شدیم، دیگر کسی نیست که به او پز بدهیم، که ما هر شب، کتاب و کاغذ و قلم را کنار بالینمان داریم، دیگر کسی نیست که بخواهیم خودمان را یک سر و گردن از او بلندتر نشان دهیم.