روزگاری بود که بر دل شیخٰ ، نوری ره نمی جست; دلش تاریک و جانش تباه شده بود. از بسیاری اندوه، سر به صحرا گذاشت. پیری دید روستایی که هاله ای از نور بر گرد سرش دایره بسته و بر دشت و صحرا پرتو افکنده است. شیخ نزد پیر رفت و سلام گفت وادب به جاى آورد ، آنگاه گفت: ای پیر، جانم به ظلمت افتاده و روزگاریست که تابشی بر دلم رخنه نینداخته است; سبب چیست؟ پیر گفت :
ای شیخ بزرگ هنوز در طلب به جائی نرسیده ای، که دلت را فروزان می خواهی. در این وادی گام بزن، راه رفته از سر گیر، برو همچنان برو، بگذار سالی بگذرد. دگرباره راه از سر گیر، برو همچنان برو، وفروغ وروشنایى را دردوستى ومهربانى بامردم ، عفو و پرده پوشى بر تقصیر آنان ، دستگیرى افتادگان ، بر گرفتن اشک یتیمان ، بر آوردن حاجت دردمندان وشادى دلها ودل کندن از مال اندوزى و… جستجو کن .دلت را باغیرحق بیگانه ساز و آنگاه به دلت بنگر، اگر به صفا نشسته بود بدان که خانه ی خدا خواهد شد و اگر آن نور ندیدى، بدان که در وادى طلب بیگانه اى وراه نمى برى !
ای شیخ در این وادی دستگیرت بردباری و شکیب است; بدینسان ناشکیبایی، پرده به روی راز کشد و اسرار در پرده فرو پیچیده تر گردد و تو آن باز نیابى ، از راه بازمانی و به پرتگاه در افتی طالب کوی یار باید صبری به ستبری کوه داشته و از مردم بیگانه نباشد . آنکه از گنج وگوهر خرسند شد ، هم بدان گنج وگوهر دربند شد
طالبان را صبر می باید بسی طالب صابر نیفتد هر کسی
تا طلب در اندرون ناید پدید مشک در نافه ز خون ناید پدید
ازدرونی چون طلب بیرون رود گرهمه گردون بود درخون رود
گر طلب نبود ز مرداران بود بلکه همچون صورت بیجان بود
هرکه را نبود طلب حیران بود حاش لله صورت بی جان بود
هرکه را نبود طلب، مرداراوست زنده نبود صورت دیوار اوست
گر به دست آید تو را گنج گهر در طلب باید که باشی گرم تر
آنکه از گنج گهر خرسند شد هم بدان گنج و گهر در بند شد