اشپربر در مقدمه کتاب «روانشناسی استبداد و خودکامگی» می گوید برای اینکه بفهمیم چرا کسی سرکوبگر و سلطه گر است و دوست دارد با چماقش بر سر آدمها بزند چندان نیازی به روانشناسی نیست. همه میدانند که بعضی از آدم ها هستند که خیلی نیاز به قدرت دارند و دوست دارند بقیه از آنها اطاعت کنند. آنها یا در کودکی بسیار تحقیر شده اند یا از آنها بسیار تمجید شده است. آنها می گویند: «أنا ربکم الأعلى»: من مربی برتر شما هستم. اشپربر می گوید فهمیدن این آدم ها اصلا پیچیده نیست. اما آن چه که روان شناسی باید به شکل تخصصی به آن بپردازد، این است که چگونه انسان ها چماقی که بر سرشان فرود می آید را می پرستند. مسئله اینجا اسارت زبانی است. در واقع نظام های سلطه شروع می کنند به خلق زبان جدید و با خلق زبان جدید، راه تفکر مستقل، خلاق و پرسشگر را می بندند. در نتیجه ما همان گونه فکر می کنیم که آنها می خواهند. همین که به اژدهاک بگوییم ضحاک، باورمان می شود که مرد خنده رویی است. احتمالا پدر مهربانی نیز باشد. پدر مهربانی که زائده هایی هم بر روی شانه اش دارد. بالاخره هر خانه ای پدری دارد و هر پدری هم ممکن است یک زائده هایی داشته باشد، گل بی خار کجاست؟! می بینید که «استعاره ی پدر» چگونه نگاه ما به مسئله را تحریف می کند؟
دو نویسنده ی بزرگ در آثارشان به امر « اسارت زبانی» پرداخته اند. فرانتس کافکا در داستانی کوتاه به نام جزیرهی محکومین وجورج اورول در داستان ۱۹۸۴. جزیره ی محکومین سال ها پیش در ایران توسط حسن قائمیان با مقدمه ای از صادق هدایت ترجمه شده است. در داستان کافکا جزیره ای را می شناسیم که فرمانروایی دارد. فرمانروای جزیره برای مردم، ده فرمان صادر می کند و اگر کسی از فرمان های او سرپیچی کند او را به دستگاهی برای تنبیه می سپارند که آن دستگاه با تیغ و خنجر و میخ، فرمان های نادیده گرفته شده را روی تن محکومین حک می کند. محکومین در حالی از شکنجه می میرند که تمام فرامین حاکم در ذهن شان تکرار می شود. چون تمام تن شان اسیر گفته های حاکم است. این اشارهی زیبایی به امر اسارت زبانی است. آنقدر با فرامین، ذهن ما بمباران می شود که آرام آرام تن ما به فرامین عمل می کند. انگار تن ما از اختیار خود ما خارج است.
یکی از چیزهایی که سبب شد در قرن بیستم نظام های توتالیتاریسم تمامیت خواه بیشتری داشته باشیم وجود رسانه های فراگیر مثل تلویزیون و سینما بود. رسانه های فراگیر یک «کلان روایت» خلق می کنند و آن قدر ما را تحت بمباران خود قرار میدهند که ما ،کلان روایت آن ها را باور کرده و به تجربه های بلافصل خودمان شک میکنیم. مثلا می بینیم که سبد خرید ما کم و خالی شده است اما در سینما مردمی را می بینیم که با سبد پر از فروشگاه ها خارج می شوند. با خودمان می گوییم شاید سبد پر هست اما من نمیفهمم ، یک روشنفکر می گوید وقتی رسانه های فراگیر، سعی می کنند چیزی را نشان بدهند، شما حواستان را جمع کنید که چه چیزی را از شما پنهان می کنند. وقتی یک خبر بارها در اخبار تکرار می شود، وقتی یک سوژه مرتب روی بیلبوردهاست، شما بیشتر از این که به آن فکر کنید، فکر کنید چه چیزی پشت آن خبر یا سوژه پنهان می شود.
چگونه اسطوره در مورد امر سیاسی نظر میدهد؟ قصههای بسیاری درباره سلاطین، قدرت، سرکوب و اسارت انسان ها وجود دارند. با مرور این قصهها متوجه میشویم که یک الگوی واحد یا pattern در این قصهها در حال تکرار شدن است. گاهی این قصهها بسیار کوتاه هستند، مثل قصهی اینیاتسیو سیلونه در دو کتاب «نان و شراب» و «دانهی زیربرف» که سه جمله بیشتر نیست:
“چون روباه می آید، چون شیر حکومت می کند، چون سگ می رود.”
سیلونه این قصه را از انجیل نقل قول میکند. اگر در تاریخ تأمل کنیم در مییابیم که آغاز و انجام بسیاری از حکومتهای سلطهگر چنین بوده است و با این قصه همخوانی دارد.
١_ واژه ی ضحاک معرب اژی دهاک است. از آنجا که دو مار بزرگ( اژدها ) بر شانه های ضحاک روییده بودند لقب شایسته ی این پادشاه همان اژی دھاک بود که به معنای «صاحب مارها» است اما انتقال این واژه به زبان عربی آن را تبدیل به ضحاک کرده است که به معنای «خنده رو» است. آیا این تبدیل در درون خود نوعی تطهیر را حمل نمی کند؟ معرب شدن واژه زمینه را برای فریب اذهان فراهم کرده است و حاکمی که علی القاعده باید نام اژدها بر خود داشته باشد به خندان بودن چهره مشهور می گردد. در زمانه ای حکیم توس به کنایه به این «فریبکاری زبانی» اشاره می کند که زبان عربی بر ایران تسلط کامل دارد. آیا فردوسی در این داستان اشارهای ظریف به «سلطهی زبانی» ندارد؟ واژه ها می توانند ابزار سلطه باشند، چنان که « میشل فوکو» فیلسوف فرانسوی میخ گوید: «زبان، سلطه است!» واژه ها همان طور که می توانند ابزار انتقال پیام باشند می توانند ذهن را بفریبند و اطلاعات غلط مخابره کنند. وقتی زنی را «آهو خانم» می نامند شما بی اختیار تصور می کنید که آن زن چشمان درشتی دارد در حالی که اگر او را «گیسو» بنامند شما بلافاصله دچار این تخیل می شوید که این زن گیسوان بلندی دارد! یکی از اولین اقدامات نظام های سلطه گر ابداع واژه هاست، واژه هایی که در ذهن شنوندگان تصویری واژگونه از پادشاه اژدهاوش خلق کنند.
۲- ضحاک عرب است اما «هزار سال» بر ایران استیلا مییابد چرا که «بزرگان ایران» او را برای پادشاهی ایران دعوت کرده اند! سرداران ایرانی چون از زمامداری جمشید که هفتصد سال به درازا کشیده است خسته شده اند. به سراغ ضحاک رفته اند و به او برای سرنگونی جمشید یاری داده اند! این داستان در عین حال که اشاره به پیروزی اعراب بر ساسانیان دارد یک الگوی تکرارشونده را نیز به ذهن متبادر می کند : «از چاله درآمدن و به چاه افتادن»
یکایک از ایران برآمد سپاه
سوی «تازیان» برگرفتند راه
سواران ایران همه شاه جوی
نهادند یکسر به ضحاک روی
به شاهی بر او آفرین خواندند
«کی اژدهافش» بیامد چو باد
به ایران زمین تاج بر سر نهاد.
۳.در زمان ضحاک چه بر سر ایرانیان میآید؟ خرافهپرستی! خواهران جمشید(کنایه از ملت ایران) را به خانه ضحاک میبرند، ضحاک به آنها خرافه و جادوپرستی میآموزد:
دو پاکیزه از خانه جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو خواهر بدند
سر بانوان را چون افسر بدند
ز پوشیدهرویان یکی شهرناز
دگر ماهرویی به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بدان اژدهافش سپردندشان
بپروندشان از ره بدخوئی
بیاموختشان «تُنبُل و جادویی»
بلای دیگری که ضحاک بر سر مردم ایران میآورد این است که هر شب دو مرد جوان را میکشد و مغز آنها را خوراک مارهای رسته بر شانههایش میکند. اشاره فردوسی به «مغز» اشارهی جالبی است. مارهایی که از بوسه ابلیس بر شانههای ضحاک روییدهاند تنها خوراکشان «مغز مردان جوان» است. آیا اشارهی فردوسی این نیست که نظام حکومتی ضحاک «اندیشهی سلحشوری» را نابود میکرد؟
چنان بُد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمه پهلوان
بکشتی و مغزش برون آختی
مر آن اژدها را خورش ساختی.
۴.ضحاک خواب میبیند که سه پهلوان وارد کاخ او میشوند، او را با گرز گران میکوبند و به زنجیر میکشند و به خفت و خواری به چاهی در کوه دماوند میاندازند. ضحاک با شهرناز و ارنواز ، کابوسش را در میان میگذارد و با تعبیر موبدان درمییابد که یکی از مردانی که مغز او خوراک مارهایش شده است به نام «آبتین» پسری داشته به نام «فریدون». فرانک، همسر آبتین و مادر فریدون داستان ظلم ضحاک را برای پسر گفته است و کینهی او را در دل پسر کاشته، روزی فریدون تخت ضحاک را واژگون خواهد کرد. ضحاک به فکر میافتد که اقدام به تبلیغات گسترده کند، از همهی ملت امضا بگیرد که از او هیچ ظلمی سر نزده است! قرار است همه صف بکشند و گواهی دهند که ضحاک عادل و دادگر است! جالب است که تا زمانی که کاوه آهنگر فریاد برمیآورد و گواهی عدل و داد شاه را پاره میکند و بر زمین میریزد بسیاری از ایرانیان ترسو گواهی را امضا میکنند:
یکی محضر اکنون بباید نبشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت!
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد بداد اندرون کاستی
ز بیم سپهبد همه راستان
بدان کار گشتند همداستان
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر
۵.کاوه آهنگر به پیش میافتد و آهنگران در پی او، چرم بر سر نیزه میکنند و پرچم قیام برمیافرازند. فریدون و برادرانش کیانوش و شادکام به این جنبش میپیوندند و سپاهی فراهم میآید. سپاه از «اروندرود» عبور میکند و به «پایتخت ضحاک» روی میآورد. پایتخت ضحاک کجاست؟ بیتالمقدس! فردوسی حکیم باز به فریبکاری واژهها اشاره میکند، خانهی ناپاکی را بیتالمقدس نام گذاشتهاند، ضحاک هالهای از تقدس به دور خود کشیده است!
به خشکی رسیدند سر کینهجوی
به «بیتالمقدس» نهادند روی
به تازی زبان خانه پاک خوان
برآورد ایوان ضحاک دان
افسانهی ضحاک مار به دوش و کاوه آهنگر پر از نکتههای ظریف و اشارات نهانی است که گفتوگو دربارهی آنها در یک مقاله نمیگنجد بلکه نیاز به نوشتن کتابی دارد اما آنچه مراد من در این یادداشت است بازخوانی داستانی است که در زندگی جمعی ما تکرار میشود: یک نکته از این معنی، گفتیم و همین باشد!
ارمایل و گرمایل: نه سیخ بسوزد نه کباب
داستان ضحاک (اژدهاک) یکی از جالبترین قصههای شاهنامهی حکیم ابوالقاسم فردوسی است:
۱.ضحاک عرب است و پایتخت او بیتالمقدس است ولی بر ایرانزمین سلطه دارد، چه رویداد عجیبی است این کابوس اسطورهای فردوسی!
۲.شیطان در هیئت آشپزی به استخدام دربار در میآید و برای نخستین بار به ضحاک گوشت میخوراند. طعم پرندگان بریان به مذاق ضحاک خوش میآید و تصمیم به تشویق آشپز جدید میگیرد.
۳.ضحاک آشپز مرغ بریانکننده را به حضور میطلبد و از او تمجید میکند و به او میگوید چه دستمزدی برای این غذای لذیذ طلب میکند، آشپز که همان شیطان است میگوید بوسه بر شانههای شاه بهترین پاداش من است! شاه را این تملق خوش میآید و اجازهی بوسه میدهد!
۴.فردا شانههای شاه زخم میشود و پس از زمانی چند، زخمها باز میشوند و دو مار سیاه از زخمها بیرون میآیند، مارها تمایل دارند از گوشهای طاغوت به داخل روند و مغز سر او را بخورند! شیطان به هیئت حکیمی ظاهر میشود و میگوید تنها راه بقای شاه این است که هر روز دو جوان را قربانی کند و مغز سر آنان را به خورد مارها دهد تا سیر باشند و اشتهایی برای مغز شاه نداشته باشند! ضحاک میپذیرد و امر صادر میکند!
۵.هر روز دو پسر جوان ایرانی دستگیر میشوند و به آشپزخانهی دربار آورده میشوند، به قید قرعه! عدالت برقرار است! به کسی ظلم نمیشود! و روزانه مغز سر دو جوان غذای مارهاست، باشد که مغز شاه سالم بماند! قیمت مغز شاه سالانه بیش از هفتصد مغز جوان است.
۶.هیچکس را جرئت مقاومت نیست، ایرانیان کماکان دچار این گفتمان هستند: «بگذار همسایه فریاد بزند، چرا من؟!» و خشنودی هر خانوادهی ایرانی این است که امروز نوبت جوان آنها نشده است: «ستون به ستون فرج است!»
۷.ارمایل و گرمایل که ادارهکنندهی آشپزخانهی دربار هستند تصمیم به اقدام میگیرند، نه اقدامی «رادیکال» بلکه اقدامی «میاندارانه!» آنها فکر میکنند که اگر هر روز یک جوان را قربانی کنند و مغز سر یک جوان را با مغز سر یک گوسپند مخلوط کنند مارها تغییر طعم مغز را متوجه نمیشوند با این حساب آنها میتوانند در سال ۳۶۵ جوان را نجات دهند! جالب است که مارها «مغز» میخواهند، مغز! نه قلب، نه جگر، نه ران، نه دست، مغز! هرکس که مغز ندارد خوش بگذراند، مارها فقط مغز طلب میکنند.
۸.(اقدام «میاندارانه» ارمایل و گرمایل جواب میدهد! مارها طعم مغز مخلوط را تشخیص نمیدهند و هر روز از دو جوان که به آشپزخانه سلطنتی سپرده میشوند یکی آزاد میشود! ارمایل و گرمایل خشنودند که در سال ۳۶۵ نفر را نجات دادهاند، نیمه پر لیوان!
۹.ارمایل و گرمایل هر روز یک جوان را آزاد میکنند و به او میگویند سر به بیابان بگذارد و در شهرها آفتابی نشود که اگر معلوم شود او از آشپزخانهی حکومتی گریخته، هم او خوراک مارها میشود و هم سر ارمایل و گرمایل. فردوسی میگوید «کردها» از نسل همان آزادشدهها هستند، به همین دلیل است که شیفتهی کوه و دشت هستند و از شهرها فراری! اما من میگویم اولویت کردها آزادگی است، با افقهای باز نسبت دارند و بندگی را برنمیتابند.
۱۰.کاوه آهنگر بود و سه جوانش خوراک مارهای حکومتی شده بودند، کاوه «رادیکال» بود، اگر ارمایل و گرمایل هم سه جوان داده بودند شاید رادیکال شده بودند!
۱۱.ضحاک مار به دوش تصمیم میگیرد از رعایا نامهای بگیرد مبنی بر اینکه سلطانی دادگر است! رعایا اطاعت میکنند! به صف میایستند تا طوماری را امضا کنند به نفع دادگری ضحاک! میایستند و امضا میکنند، در صف میایستند و امضا میکنند! در صف میایستند و …!
۱۲.نوبت به کاوه میرسد، امضا نمیکند، طومار را پاره میکند، فریاد میزند که تو بیدادگری. کاوه نمیترسد!
۱۳.فریاد کاوه، ضحاک و درباریان را وحشتزده میکند: این فریاد دلیرانه شمارش معکوس سقوط ضحاک است.
۱۴.فروغ میسراید: «همه میترسند/ همه میترسند اما من و تو/ به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم!»
مثلث کارپمن ایرانیان
استفان کارپمن روانپزشک آمریکایی و شاگرد اریک برن مثلثی را در تحلیل رفتار متقابل توصیف کرد که به توصیه اریک برن مثلث کارپمن نامیده شد. مثلث کارپمن توصیفی است از وضعیت کسانی که نقش قربانی را پذیرفتهاند و نه تنها از این نقش بیرون نمیروند بلکه آن را تقویت میکنند. مثلث کارپمن سه ضلع دارد:
۱- قربانی: محور اصلی مثلث کارپمن کسی است که خود را قربانی میداند. زندگی با او بیرحم بوده و انسانها مانع از شادکامی او شدهاند. قربانی همیشه زخمخورده و آسیب دیده است و بقچهای از خاطرات بد و سبدی از آه و ناله را با خود یدک میکشد!
۲- زجردهنده: آسیبرسان یا زجردهنده فرد یا گروهی هستند که بر “قربانی” بیرحمی و بیانصافی روا داشتهاند: پدر و مادر بیکفایت، خانواده حسود، جامعه بیفرهنگ، همسر بیوفا و … در زندگی قربانی همیشه یک “دشمن” وجود دارد ، کسی که مانع از رسیدن قربانی به جایگاه شایستهاش بوده است!
۳- نجاتدهنده: قربانیهای حرفهای هیچگاه خود برای برونرفت از مسأله تکانی به خود نمیدهند. آنها منتظر یک ناجی افسانهای هستند که سوار بر اسب سپید بیاید و لبهای این “زیبای خفته” را ببوسد و این “سیندرلای قربانی” را از خانه نامادری بدجنس نجات دهد. این ناجی افسانهای بر خلاف زجردهنده که تبلوری از بدیهاست، تبلور همه صفات خوب و شایسته است!
با این مقدمه به “قرائت تاریخی ایرانیان” نگاهی بیاندازیم: در هر دوره تاریخی، کسی یا کسانی آمدهاند و سرنوشت ملت ایران را تغییر دادهاند! ضحّاک (اژدهاک) افسانهای هر روز مغز سر دو جوان ایرانی را غذای مارهای روییده بر شانههایش میکرد و ملّتی هر روز دو جوان را خاموش و ساکت تقدیم آشپزخانه ی حکومت میکرد و تا زمانی که کاوه دلاور بیرق چرمین قیام را برنداشته و فریدون افسانهای از آن سوی کوهها ظهور نکرده است یک ملّت کاری جز بوسیدن دست ضحاک انجام نداده است! از این افسانهی شاهنامه بگذریم و به آنچه تاریخ خوانده میشود بپردازیم. اسکندر مقدونی از یونان راه میافتد، این سپاهیان هزاران فرسنگ راه را میپیمایند، از دریا عبور میکنند، از دیواره سهمگین زاگرس عبور میکنند، سپاه آریو برزن را تار و مار میکنند، تمام ایران را با شمشیر (نه سلاح هستهای!) میگیرند، با پای پیاده و اسب (نه ناو هواپیمابر و موشک بالستیک!) تمام عرض فلات ایران را میپیمایند و فتح میکنند و به سوی هند و چین میروند و پس از عبور هم حکومت بیگانه سلوکوس (سلوکیان) نه یک سال و نه ده سال بلکه صدها سال بر مردم “ایران” حکومت میکند تا زمانی که اختلافات داخلی بین سرداران یونانیالاصل آنها را ضعیف میکند و سپاه پارتها نیز بر آنها میتازد و حکومت به “ایرانیان” برمیگردد! این داستان بارها تکرار میشود: سعد ابیوقاص از قادسیه میآید و با اسب و شتر بخش بزرگی از ایران را میگیرد، فرزند چنگیز از شرق میآید و تمام ایران را شخم میزند و به آسیای صغیر میرود. این افسانههای تاریخی به کنار، در تاریخ مستند نیز انگلیسیها شاهی را میآورند و بعد از چند سال آن شاه را میبرند! راستی ملّت ایران در این میانه کجاست؟ گویی در میدانگاهی اهریمن و اهورا جدال میکنند و ملّت ایران تماشاگرانی هستند دور آن میدان! (إذهب أنت و ربّک فقاتلا، إنّا ههنا قاعدون/مائده/۲۴). یا “ناجی افسانهای” ظهور میکند و ملّت در رکابش جان فدا میکنند، یا “دشمن مکّار طرّار” غلبه میکند و ملت نه یک سال نه دو سال که دههها و بلکه سدهها “منتظر” میماند!
مگر ضحّاک و اسکندر و سعد و هولاکو چند نفر با خود داشتند که بتوانند یک ملت را در شعاع چند هزار کیلومتری و در زمان چند صد ساله به زنجیر بکشند وقتی انگلیسیها رضاخان را آوردند و بردند “ملّت ایران” کجا بودند؟! آیا اساساً تاکنون چیزی به نام “ملّت ایران” محقق شده است یا “هویت جمعی ما” همان نجاتدهندهی افسانهای است که قرار است همچون فریدون و ابومسلم و سوشیانت بیاید و ما را نجات دهد؟ چرا این ملّت دهها سال صبر میکند تا فریدون و اشک و ابومسلم ظهور کنند و بیگانگان را بیرون کنند؟! اگر سربداران باشتین توانستند مغولان را فراری دهند چرا دهها سال باشتیان مال و ناموس خود را به مغولان دادند و صبوری کردند؟! من در پس تمام این سؤالها یک پاسخ میبینم: مثلث کارپمن! “قرائت تاریخی ما شباهت غریبی با مثلث کارپمن دارد، قربانی بودن، انتخاب جمعی ناخودآگاه ماست! دشمن بهانه است! قل الحقِّ و إن کان مُرّأ!
در کتاب «برادران کارامازوف» داستایوسکی، با پنج چهره از کارامازوفها روبرو هستیم:
۱.”کارامازوف پدر” نماد اشرافیت مضمحل و فاسد است، دلقکی که در شهوات غوطهور است اما از آن جا که صاحب ثروت است بر دیگران آقایی میکند.
۲.”ایوان کارامازوف” نماد “تکنوکراتهای منفعتطلب” است. او در پی فرصتی است تا بدون این که “هزینه بپردازد” «ثروت کارامازوف پدر را برباید .»
۳.”دیمیتری کارامازوف” نماد «ملت احساسمدار» است .او در پی احساسات خود روان است و هیجانات و شوریدگیها قلاده بر گردن او افکندهاند. او کاری به کار جنگهای معرفتی یا نبردهای قدرت ندارد. اما اگر “پدر” در مقابل کام گرفتن احساسات او قرار بگیرد سر او را میشکند و خیال قتل او را نیز در سر میپروراند.
۴.”آلکسی کارامازوف” نماد «تکلیفمداران» است. کسانی که از خود عبور کردهاند و دغدغهی رنج و شادی دیگران را دارند. آلکسی آنگاه که لازم میبیند لباس کشیش به تن میکند و آنگاه که شرایط تغییر میکند این لباس را در میآورد، دیر را ترک میکند و به میان مردم میرود. صحنهای که آلکسی به تاوان گناه دیمیتری «گاز گرفته میشود» نشانی است از این که تکلیفمداران قرار است قربانی همان ملتی باشند که برای رنج و شادی او میکوشند!
۵.”اسمردیاکوف” (بدبو!) پنجمین چهرهی شاخص خانوادهی کارامازوف، فرزند نامشروع و نوکرصفت کارامازوف پدر است. گرچه او تنها کسی است که بیچون و چرا تابع کارامازوف پدر است، اما در نهایت او تنها کسی است که دست به خون پدر میآلاید! اسمردیاکوف نماد طبقهی «لمپن پرولتاریا» است گروهی از اراذل و اوباش که اشرافیت مضمحل و فاسد به او هویت میدهد و در انتها قدرت را از اشرافیت فاسد تحویل میگیرد.
زمانی که فاشیستها در آلمان و اتریش روی کار آمدند، یونگ به قدرت رسیدن آنها را یک پدیده مذهبی دانست و اسم این پدیده را مذهب اوباش نهاد فاشیستها بر شانههای اوباش سوار میشوند: تکنیک موفقیت آنها این است که یک مذهب جدید خلق میکنند، مذهبی که در آن اطاعت از پیشوا تنها شرط رستگاری است!
جنون قدرت و قدرت نامشروع
دکتر محمدرضا سرگلزایی
از گوشی هوشمند Samsung Galaxy ارسال شده است.