افسانه اهریمن ( سگ اندر )

 

 image

به دستان اسکندر فیلپوس
چو شد داستانزن سخندان توس
نخست از نژاد کیان ساختش
به گاه کی آنگاه بشناختش
که در کارنامه‌ ی شهان ساختن
بدو نیز بایست پرداختن
ولی چون بدان دل نبودش گواه
سخن را به کوتاهی افکند راه
نظامی که آن گوهر نغز سفت
بدین نکته همداستان بود و گفت
«سخنگوی پیشینه دانای توس
که آراست روی سخن چون عروس
نگفت آنچه رغبت پذیرش نبود
همان گفت کز وی گزیرش نبود»
نکو بوده آگه سخندان توس
که اسکندر است از پس فیلپوس
نه آنگونه افسانه از خویش گفت
که گفت آنچه افسانه از پیش گفت

ندانم که گنجور آن پنج گنج
نظامی سخن‌ پرور نکته‌ سنج
چو او را خود از پشت جادو شمرد
به چرخش ز جادو سخن از چه برد
بر آن دیو کاتش به استخر زد
کجا پاکی و نیک‌نامی سزد؟
رساندش به مهر از بلند اختری
نشاندش به باورنک پیغمبری
به نامش چو خورشید رخشنده کرد
بدو خضر و الیاس را بنده کرد
دریغا که آن آسمانی سخن
تبه شد به افسانه اهرمن
همان به کزین گفتگو بگذریم
بدان گفته با چشم دل ننگریم

که آن روز مهر وطن بس نبود
از اینگونه اندیشه در کس نبود
گران‌مایه فردوسی با هنر
دگر بود و دانش‌ پژوهان دگر
نگه کن که در سوک آن بد کنش
چه گوید سخن‌گوی نیکو منش
«یکی گفت چون پیش داور شوی
همان بر که کشتی، همه بدروی
دگر گفت بی‌ دستگاه آن بود
که ریزنده‌ ی خون شاهان بود

دگر گفت پرسنده پرسد کنون
چه داری همی پاسخ رهنمون»
که خون بزرگان چرا ریختی
بسختی به گنج اندر آویختی
به هر جا کز آن فتنه یاد آورد
همان نام شومش به زشتی برد

«بدانگه که اسکندر آمد ز روم
به ایران و ویران شد این مرز و بوم
گر او ناجوان‌مرد بود و درشت
که سی و شش از شهریاران بکشت
لب خسروان پر ز نفرین اوست
همه روی گیتی پر از کین اوست»
« که نشنیده کاسکندر بد نهان
چه کرد از فرومایگی در جهان
نیاکان ما را یکایک بکشت
به بیدادی آورد گیتی به مشت»
«نگه کن که ضحاک بیدادگر
چه آورد از آن تخت شاهی به سر
سکندر که آمد درین روزگار
بکشت آنکه بد در جهان شهریار
برفتند وزیشان بجز نام زشت
نماند و نیابد خرم بهشت»
پژمان_بختیاری

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.