نوشته : ابوذر هدایتى
آن روزها که مثل این روزها نبود. نه میشود گفت بهتر از این روزها بود، نه میشود گفت بدتر از این روزها بود. روزی بود برای خودش، مثل هیچ کدام از روزها. آن روزها، فقط شبیه خودش بود.
وقتی که نوروزِ آن روزها، خودش را از پشتِ برف و باد و بوران، میرساند به ما، مادرمان، دست به کار میشد و چمدانها را با شوقِ غریبی، پر میکرد از لباس. بابایمان هم میرفت که بلیت بخرد، بعد هم دست ما را میگرفت و ما را میبرد تهران، شهرِ مادرمان. ما که چشممان میافتاد به جمالِ بیمثالِ تهران، سرمان یک وری میشد، از بس که ساختمانهای تهران، قدبلند بودند، و چشممان سیاهی میرفت، از بس که تهران پر از آدم و ماشین بود، و دلمان ضعف میرفت، از بس که تهران، چیزهایی داشت که هی آدم باید تماشایشان میکرد.
لابهلای این دید زدنها، آن هم از پشت شیشه ماشینها، هی تعجب میکردیم پیش خودمان، و چون دوست نداشتیم کسی به خاطر شگفتزدگیهایِ گاه و بیگاه ما بزند زیر خنده، هی همه چیز را میریختیم تو خودمان و چیزی بروز نمیدادیم. حالا ما از سرِ تقصیر تهران میگذریم، ولی خدایی، تهران ما را که آن زمانها یک الف بچه بودیم، خیلی سرِ کار گذاشت. اتوبوسهای دو طبقه تهران، هوش از سرِ مایِ شهرستانی میبرد که چگونه میشود آخر دو تا اتوبوس، روی هم سوار باشند و نیفتند و هر دو اتوبوس را، رانندهای بِراند؟
یک بار بابایمان هم با تهران، دست به یکی کرد و ما را سرِ کار گذاشت و گفت که «این اتوبوسها دو تا راننده دارد. یک راننده، اتوبوس پایینی را میراند و راننده طبقه بالا هم، اتوبوسِ بالایی را». همچنین وقتی میدیدیم تهرانیها اینقدر با ناز حرف میزنند و اینقدر کلمهها را میکشند، شگفتزده میماندیم. یک دستمان را روی پای بابا یا مادرمان میگذاشتیم و دستِ دیگرمان را زیر چانهمان میزدیم و غرقِ هر کس که حرف میزد، میشدیم. آخر وقتی تهرانیها، لب از لب باز میکردند، ما شهرستانیها یک جوریمان میشد، بعد هم میدیدیم که یواش یواش داریم عاشقِ کلمهها میشویم و رفتهرفته عاشقِ کسی میشویم که تهرانی حرف میزند و بعد هم مایه آبروریزی میشد، چون از بس محوِ حرف زدنش میشدیم، یادمان میرفت که طرف چه گفته و از ما چه خواسته.
همچنین تعجب داشت، وقتی ما لب از لب باز میکردیم، دیگران به جای اینکه به حرفِ ما گوش بدهند، به حرف زدن ما زل میزدند. گاهی هم به جای اینکه ببینند ما چه گفته و چه خواستهایم، همدیگر را صدا میکردند و از ما میخواستند که یک بار دیگر حرفمان را تکرار کنیم. ما هم سادهدل بودیم و حرفمان را باز تکرار میکردیم. غافل از اینکه برای آنها داریم تئاتر بازی میکنیم. همه آنها میزدند زیرِ خنده و ما را شرمنده خودمان میکردند و میرفتیم توی خودمان که مگر ما چه گفتیم که خندیدند. آخر ما یک زمانی، یک کمی، لهجهمان مشهدی بود. مثل حالا نبودیم که هویتمان را زمانه بر باد داده باشد.
حالا این روزها، دلمان برای آن روزها، آن روزهای نوروز، نوروزهای تهران، برای شگفتزدگیهایمان، تنگ رفته است.