نخستین بار که دریافتم جامعه ایرانی به شدت دچار بحران ارگاستیک است آن هنگامی بود که در سالهای آغازین تدریسم در دانشگاه تصمیم گرفتم در کنار مباحث دیگرِ جامعه شناسی، به جامعهشناسی جنسیت هم بپردازم.
پس از چند جلسه، آشوبی برپا شد و من به حراست دانشگاه فراخوانده شدم. آن چه که من را آن زمان حیرتزده کرد، این بود که جزوه درسی من درباره جامعهشناسی جنسیت را مدیر گروه و چندتن از دانشجویان به حراست دانشگاه فرستاده بودند و به آن هم نامهای با چند امضا پیوست کرده بودند که من را به ترویج فساد اخلاقی و جنسی متهم میکرد.
اما شگفتانگیزتر آن بود که هرگاه از مسائل مربوط به سرکوبیهای جنسی در جامعه و روشهای آندر ادیان و فرهنگها و به ویژه در دین اسلام و فرهنگ ایرانی سخنی به میان میآمد، از سوی اغلب مخاطبان، طرح چنین مسألهای، به زمینه و به تلاشی برای برقراری رابطه جنسی تعبیر میشد.
همچنان که نقد ساختار اجتماعی و سرکوبگر خانواده در جامعه نیز همین مشکلات و مسائل را در پی داشت؛ هرکس در این زمینه دست به سنجش برمیآورد، متهم به این میشد که نقشه نابودی نهاد مقدس خانواده را در سر میپروراند. اگر چنین سخنهایی تنها از سوی وابستگان نظام حاکم بیان میشدند، چندان جای شگفتی نبود اما این سخنان بیشترینه از زبان استادان و دانشجویان برمیآمد و به مراکز حراستی و امنیتی منتقل میشد.
خلاصه، هر اندیشه، نقد و سنجشی در آن جامعه کوچک دانشگاهی که جامعه بزرگ ایرانی را نمایندگی میکرد، به گونهای تلاش برای رسیدن به همخوابگی بیشتر و متنوعتر درک میشد و من از زمان آغاز به کارم تا سال اخراجم از دانشگاه در سال ۱۳۸۹ که حدود ده سال طول کشید، هر روز تخیلات و فانتزیهای جنسیای را درباره خودم و دیگران میشنیدم که گزارش و روایت آنها به یک کتاب حجیم بدل خواهد شد.
آنان به آزادی و حتی به کلمه آزادی مشکوک بودند؛ به احترامی که کسی برایشان قائلمیشد و نیز به لبخندی که به آنها زده میشد، بیش از همه، مشکوک بودند.
آنان هر انسان خودبنیاد و شادخویی را چون غول شهوترانی تجسم میکردند که یک دم از همخوابگی با زنان، مردان و حیوانات نمیآساید و هر حرکت و هر کلمهای هم که میگوید تنها تلهای است برای دست یافتن به طعمههای جنسیاش! در اساس چیزی در نهان آنها بود که هر شادی، سرخوشی، شیطنت و نشاط طبیعی را به وجود پنهان یک حرمسرا پیوسته میدید.
حرمسرای ناصری
برای من در آن زمان این پرسش مطرح بود که چرا بحران ارگاستیک در جامعه ایرانی در تصویری از حرمسرا تخیل میشود؟
بعدها وقتی که در حال تدریس تاریخ فلسفه بودم و از اپیکور و باغ اپیکور سخن میگفتم این را دریافتم که هر جامعهای بحران ارگاستیک خود را به گونهای ویژه آشکار خواهد کرد. برای نمونه، اپیکور، فیلسوف یونانی در قرن چهارم پیش از میلاد، میگفت زندگی جز جستن لذت نیست اما اعتقاد به خدایان و هراس از مرگ، آدمی را از دست یافتن به لذت محروم میکند. او زندگی لذتمندانه را به رفتار و زندگی اندیشورزانه منوط میکرد و از قناعت و سادهزیستی سخن میگفت و از ارزش دوستی اما مردم آتن او را در باغش چنان تصور میکردند که گویا او مدام در حال عیاشی و همخوابگی با حلقه دوستان و شاگردانش است.
در ناخودآگاه جامعه ایرانی نیز این باغ در هیأت حرمسرای شاهان تجسم مییابد زیرا برای جامعه ایرانی این حرمسراها بودهاند که به مثابه باغ خوشبختی ترسیم میشدهاند. این تصویر، سپس، تحت تأثیر گزارشها و توصیفهای زندگی شاهان در ایران پیش از اسلام، به مثابه تصویری از بهشت، در قرآن نیز انعکاس یافت.
حرمسرا در حقیقت همان مکانی بود که مردان و زنان ایرانی را از دستیابی به یک زندگی اجتماعی شرافتمندانه محروم میکرد زیرا زنان زیباروی بسیاری در آنجا گردآورده شده بودند؛ زنانی که غیبت اجتماعیشان مردان بسیاری را از بودن با آنها محروم میکرد. همچنان که خود زنان نیز در آنجا بایستی با گونهای دگر از محرومیت جنسی و عاطفی دست و پنجه نرم میکردند. آنها باید انتظار میکشیدند تا ماهی یا سالی حضرت سلطان دستی به سر و گوش آنان بکشد و اغلب نیز پس از یک بار ملاقات از یاد میرفتند.
بنابراین، لذت و شادکامی در تصور توده محروم در اختیار کسی بود که این حرمسرا را در اختیار داشت. این تصور در ذهن جامعه ایرانی هنوز هم به گونهای ناخودآگاه فعال است و از همین رو، هر شور و نشاط و هر گونه احساس سرشاری و شادمانی را به داشتن حرمسرا و همخوابگیهای متعدد معطوف میکند.
بدون تردید، ما میتوانیم از نحوه شایعات و پچپچهای جنسی هر جامعه، پی به چگونگی محرومیتهای عاطفی و جنسی آن جامعه ببریم.
افراد جامعه، خود اغلب از ناکامیهای خود بیخبرند و گمان میکنند که زندگی و سرنوشتشان همین است که هست اما در پس ذهن و روان آنها، این ناکامیها، رویاها، پرخاشها و گرایشهای خود را میآفرینند و کینهای خود را میستانند، بدون آن که فرد ناکام و نامراد خود حتی لمحهای از آن خبر داشته باشد.
ما با اتهامات جنسیای که نظام حاکم در ایران علیه منتقدان و مخالفان خود تهیه میکند خوب آشنا هستیم اما این گونه اتهامسازیها در جامعه ایرانی تنها معطوف به نظام سیاسی آن نیست، بلکه بیش از هر چیز، معطوف به روانشناسی اجتماعی آن است که در آینه نظام سیاسیاش نیز انعکاس یافته است.
این بدین معناست که در این جامعه، تنها این دستورالعملهای خانوادگی، فقهی و قانونی نیستند که در مدار بسته محدودیتها و ممنوعیتهای جنسی سرگردانند، بلکه کل این جامعه در بحران نامرادی و ناکامی ارگاستیک خود گرفتار و سرگردان است؛ بحرانی که نخست اجتماعی و آنگاه سیاسی است و به گونهای بنیادی برآمده از محرمات و اصول اخلاق جنسی این جامعه است؛ محرمات و اصولی که افراد جامعه را به اختگی روانی دچار میسازند و از این رو، آنها را به بندگی و طاعتگری وامیدارند. اما این بندگی و طاعتگری سرانجام آن را به محتسبهای عبوس کینهتوزی بدل خواهد کرد که کاری جز این نداشته باشند که چوب لای چرخ زندگیهای آزاد، خلاق و فیاض بگذارند.
اما این آخر بازی نیست؛ این اختگی روانی معمولاً سبب شیفتگی افراد جامعه به کسانی میشود که قلدرانه بر امور چیرگی مییابند و با لاف و گزاف از عدالت و از ارزشهای موهوم ملی و اخلاقی سخن میگویند، زیرا آنان در توهم خود میخواهند این اختگی و ناکامروایی ارگاستیک خود را از طریق زورتوزی زورتوزان، جابران، متجاوزان و مستبدان جبران کنند و این خواست، همان نیروی مدام بازگردندهای است که برآمدن نظامها و گرایشهای استبدادی و تمامیتخواه در این جامعه را به گونهای نامحدود پایندانی کرده است.
مقصود از بحران ارگاستیک چیست؟
به زبان ساده، چنان که ویلهلم رایش، روانکاو و اندیشورز اتریشی، در آثارش تحلیل کرده است، بحران ارگاستیک برآمده از گونهای اختهسازی و بازداری جنسی است؛ زیرا این محرومیت و اختهگری، اقتصاد جنسی انسان را در هم میریزد و او را به موجودی بردهخوی و مطیع بدل میکند.
ویلهلم رایش در کتاب کارکرد ارگاسم توضیح میدهد که سرکوب جنسی بلادرنگ به اختگی روانی انسان میانجامد و از این رو، در دورههای نخستِ ﭘﺪرﺳﺎﻻری، بازداری ﺟﻨﺴﯽ ﮐﻮدﮐﺎن و ﻧﻮﺟﻮاﻧﺎن به وسیله از ﮐﺎر اﻧﺪاﺧﺘﻦ و اخته ﮐﺮدن دﺳﺘﮕﺎه ﺗﻨﺎﺳﻠﯽ آﻧﺎن اﻧﺠﺎم میﮔﺮﻓﺖ. این اختهگری روانی اما، ﺳﭙﺲ به گونهای عمیقتر از طریق اﯾﺠﺎد اضطراب ﺟﻨﺴﯽ و اﺣﺴﺎس ﮔﻨﺎه ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ آن ﺷﺪ.
او سپس تبیین میکند همان گونه که اخته کردن ﻣﯿﺶ و اﺳﺐ آﻧﺎن را به ﺣﯿﻮاﻧﺎﺗﯽ ﻣﻄﯿﻊ و ﺳﺮ به راه ﻣﺒﺪل میکند، ﺳﺮﮐﻮب ﮐﺮدن ﺗﻤﺎﯾﻼت ﺟﻨﺴﯽ ﻧﯿﺰ انسانها را به دﻧﺒﺎلهروی و فرمانبری میکشاند.
مسأله چندان هم پیچیده نیست: وقتی موازنه و اقتصاد جنسی انسان به هر دلیلی بر هم میخورد و از ارگاسم کافی برخوردار نمیشود، کیفیت طبیعی و انسانی خود را از دست میدهد و در سیاهچاله احساس ناکامی عمیقی فرو میافتد و از این رو، هرگز قادر نمیشود که گستره و گشودگی جهان را چنان که هست، تصور کند و در حقیقت، چون پرندهای بال شکسته میشود که نمیتواند از چاله چالشها و آشوبهای جنسی خود فراتر بپرد. پس هر تکانه و هر سخنی را در راستای ارگاسمهای دست نیافته، گشنگی روان و اقتصاد آشفته جنسی خود تفسیر خواهد کرد. چنین کسی در بنیاد از امکان اندیشیدن بازداشته خواهد شد و هرگز نخواهد توانست که بیندیشد چرا که پای رویاهای او در گِلِ نیازهای نخستین او فرو مانده و سوزن گرامافونش تنها بر یک نام گیر کرده است.
برای این که بهتر تصور کنیم که انسان چگونه با اختگی جنسی از نظر روانی نیز اخته خواهد شد، نیازی نیست که به پیش از تاریخ یا به کارکرد اختهگری در دنیای حیوانات مراجعه کنیم. ما در جامعه ایرانی پدیدهای به نام خواجگان حرمسراها را میشناسیم. همان خواجگانی که از سر خواجگی به کمخطرترین و حرفشنوترین افراد جامعه بدل میشدند و از این رو، امکان این را داشتند که در حرمسراها به مثابه رباتهای متحرک خدمت کنند. حال تصور کنید که یک جامعه، به گونهای از اختگی جنسی روانی مبتلا شده باشند. آنان چه خطری خواهند داشت؟ جز آن که از حاکمان مستبد خود سپاسگزار باشند؟ آنان سپاسگزارند، چرا که حاکمان قلدرِ مستبد جبران مافات میکنند. این هم بدیهی است که خواجگان اگر چون آغا محمد خان قاجار، امکان سروری بیابند با دیگران همان کنند که به خود ایشان رفته است زیرا خواجگی و اختگی بدترین درد و بزرگترین تحقیر در این دنیاست.
انسان بدون رانه و نیروی جنسی هیچ است اما بدون داشتن یک اقتصاد جنسی آزاد و متوازن به یک موجود خطرناک بدل میشود زیرا انسانی که نتواند به تمامی خودش را به تحریک جنسی بسپارد، چنان که رایش به درستی تحلیل میکند، سلامت روانی خود را از دست خواهد داد. چنین انسانی دچار طاعون عاطفی خواهد شد و این همان بزنگاهی است که از آن میل به طاعتگری و اظهار عشق و علاقه به مستبدها زاده خواهد شد. در حقیقت، جامعه در پی کس یا کسانی خواهد گشت که بتواند این احساس ناتوانی جنسی آنها را جبران کند و به اقتصاد آشفته جنسی آنها پایان دهد. از همین روست که جامعه ایرانی هر باره در آغوش مستبدین میافتد، آغوشی که هرگز این جامعه را نه تنها از بحران ارگاستیک نجات نخواهد داد، بلکه آن را دوباره قویتر و زورمندتر باز خواهد آورد.
محمود صباحی
اما جامعه ایرانی چگونه بحران اُرگاستیک را به یک چرخه خود سرکوبگر بدل میکند و نیز چگونه در چنبر خود اختهگری دست و پا میزند؟
دور کردن زن از مرد و مرد از زن، تاکنون جبرانناپذیرترین اختهسازی روانی بوده که در جامعه ما رخ داده است و نیز بزرگترین و شنیعترین سرکوبی بوده است که وقیحانه، به ویژه جامعه ما را در نوردیده است. تهوعآورتر و نفرتانگیزتر از این کنش سرکوبگر در تاریخ هرگز نمیتوان سراغ کرد.
فارغ از همجنسگرایی طبیعی، مرد بدون زن و زن بدون مرد، در حقیقت چیزی نیست مگر یک زندگی از ریخت افتاده، منزوی و افسرده که از بن خلاف خواست زندگی است. همچنان که چیزی زشتتر و زنندهتر از زندگی زناشویی اجباری در این جهان هرگز یافت نمیشود اما این زشتی زننده، تمام درایت فرهنگی تاریخ دراز نکبتبار ما بوده است و دریغا که به آن به گونهای ابلهانه هنوز هم مفتخر است.
زناشویی تحمیلی برآمده از مصلحتگرایی سودجویانه در فرهنگ ایرانی، به تدریج سبب شده است تا هوشمندترینان (یعنی شاعران و صوفیان این فرهنگ) در ورطه بیمعنای ستایش از بیزنی یا بیمردی بیفتند؛ چرا که آنان تنها با این ستایش دروغین میتوانستند درد این انزوای ناخواسته و تحمیلی را در خود تسکین دهند و از تجرد برای خود امتیازی فراهم آورند.
همجنسگرایی غیر طبیعی و منحطی که نه محصول گرایش طبیعی بلکه برآیند گونهای میل استبدادی سرکوبگر است.
همجنسگرایی و دلایل طبیعی آن از نظر آزمودهها و سنجیدههای علمی مشخص است اما گونهای از همجنسخواهی در جوامع اخلاقگرای مذهبی از قدیمترین روزگار رایج بوده (و نیز هست) که هیچ ربطی به موضوع همجنسگرایی در مقام کششی طبیعی در برخی مردان و زنان ندارد.
چنین گرایش تجاوزگرایانهای که اغلب کودکان و نوجوانان را هدف قرار میدهد، نمیتواند و نباید در رده همجنسخواهی طبیعی قرار گیرد، بلکه باید دلایل جامعهشناختی آن به گونهای ویژه کاویده شود تا که سرچشمه نکبتش پدیدار گردد.
جدا کردن زنان و مردان در فرهنگهایی همچون فرهنگ ایرانی در دراز مدت و در دسترس نبودن آنها برای یکدیگر در بزنگاه شکوفایی جنسی، به تدریج نوجوانان را به سوی همجنسان خود و مردان فقیرتر و مطرودتر را که امکان اقتصادی و اجتماعی دستیابی به جنس مخالف خود را نداشتند، به پسرکان خوشچهره مشتاق و راغب میکرد و این گرایشی از سر سرشتی طبیعی نبود (و نیست) بلکه گرویدنی ا
ز سر نامرادی و از سر نارسایی و واداشت جنسیای بود که آنها را از دست یازیدن به زن محروم میکرد.
از سوی دیگر، در دنیای زنانه نیز غوغایی بود از گرایشهای ناگزیر همجنسخواهانه که در گذشته تحت پوشش روابط خواهرخواندگی در میان زنان ایرانی رایج بود: زنانی که باید منتظر میمانند تا مردی ایشان را به همسری برگزیند یا احتمالاً ناچار بودند در حرمسرای یکی از مردان حکومتی زندگی خود را تباه کنند! آنان، چنان که پیشتر اشاره شد، یا باید از خواستها و تمایلات طبیعی خود میگذشتند یا آن که ناگزیر به دنیای کمخطر زنانه پیرامون خود پناه میبردند. این مسأله در ذهن من سالهاست بیپاسخ میچرخد که چگونه فرهنگ و سیاستی که خود عامل بنیادی خطرناکترین گونه همجنسگرایی است، همجنسگرایی را سزاوار مرگ و اشد مجازات میداند؟
بیتردید، سرچشمهها و غولهای فساد را نه در میان مردم کوهنشین، که در میان آمران و ناهیان اخلاق، در میان متمدنترینها و دیندارترینها باید جُست؛ پای متمدنان، دینداران، دینکاران و مبلغان اصول اخلاق جنسی به هر جایی که باز شود، فساد همه جانبه سرنوشت ناگزیر آنجا خواهد بود: جامعه دیندار و متمدن ایرانی، جامعهای است که از ترس فساد، خود را به فساد میکشاند و آن را اخلاق، تمدن و دین نام مینهد.
راستانه بگویم: فرهنگ و تمدنی که محصول تنشها، آشوبها و بحرانهای ارگاستیک بوده باشد، نمیتواند ارزشی چندان داشته باشد. چنین فرهنگ و تمدن منحرفی به رغم ظاهر اخلاقی و آراستهای که از خود به نمایش میگذارد، اعماقش به نکبت پدوفیلیا و شاهدبازی آلوده است، به همان نکبت زنستیزانهای که طنین آن را در کل ادبیاتش میتوان چون یک موسیقی هولناک و ناهنجار شنید.
جامعه ایرانی، با در حجاب و در پستو کردن زن و نیز با ایجاد قوانین ابلهانه ازدواج که از همان نخستین لمحه زن و مرد را از هم متنفر میکنند و نیز رابطه زن و مرد را به پستی میکشانند، زمینه گونهای گرایش همجنسخواهانه را فراهم میآورد؛ گرایشی که اغلب نه با تمایلات عاشقانه -چنانکه در میان همجنسخواهان طبیعی رایج است- بلکه با میل تجاوز و ترتیب دادن همراه است.
تصور کنید که قانون منع ازدواج در میان کشیشان مسیحی چگونه غرایز طبیعی آنان را منحرف و خطرناک کرد؛ آنان بر اثر این قانون در درازنای تاریخ مسیحی ناگزیر برای رهاندن غرایز خود از قحط و غلای جنسی و عاطفی به کودکان روی آوردند و حال به این عمل (به رغم سستی و حتی برداشته شدن این قانون) به گونهای فرهنگی/ بیولوژیک هنوز معتاد و وابسته ماندهاند.
این نمونه شاخصی است از بلاهایی که فرهنگ و تمدن اخلاقگرای سرکوبگر بر سر آدمیان میآورد و آنها را به رفتارها و اخلاقیات غیر طبیعی وابسته میکند؛ با این همه، ترسناک بودن مسأله اینجا نیست، بلکه آنجاست که ما انسانها از این اعتیادهای اخلاقی خود بیخبریم و چه بسا آنها را همچون غرایز و امور طبیعی خود درمییابیم.
اگر هوشیارانه به جهان پیرامون خود بنگریم، یک حقیقت فراگیر را در آن مشاهده خواهیم کرد: مردمانی که به فرهنگ و ملزومات اخلاقی آن دیری است که پشت کردهاند و بدین طریق، به بحران ارگاستیک خود پایان دادهاند، به شدت انسانیتر و مهربانتر و حتی بدون آن که داعیه آن را داشته باشند، اخلاقیتر شدهاند؛ اما آنانی که هنوز دغدغه فرهنگ و اخلاق دارند، و سنگ آن را به سینه میزنند، از هر سو، دامنه بحران ارگاستیک خود و محیط اجتماعی خود را میگسترند و از این رو، به اعمال و گفتاری دست مییازند که روان و جسم آدمی را به رنج، به نیستی و به پستی میکشانند: آنان میکُشند، شلاق میزنند، سر میبرند، زندانی میکنند، ناسزا میگویند و به تمسخر میگیرند؛ آنان بیش از همه گزارههای متجاوزانهای چون «غلط است»، «غلط کردهاند»، «غلط میکنند» را به کار میبرند و به ویژه به رجزخوانی و ارعاب علاقهای شگفت دارند.
این همیشه حق به جانبان، هرگز هنوز بو نبردهاند که گزاره و متن درست یا غلط وجود ندارد، بلکه گزارهها و متون وجود دارند حتی اگر تنها مجموعهای از حروف ناخوانا و ناآشنا باشند. از این رو، باید تلاش کنند آنها را بفهمند یا آن که اگر حوصله اندیشیدن و تأمل در آنها را ندارند، بهتر که به جای داوری و پیشداوری درباره آنها، از فرازشان برجهند و به حال خود رهاشان کنند. حتی یک کودک، هنگام که گریه ساز میکند، اصوات غلط از خود بروز نمیدهد، او با گریه خود پیامی را میخواهد به افراد پیرامون خود منتقل کند.
همچنان که اشتباه لپی (لغزش زبانی) هم، چنان که فروید توضیح میدهد، نه خطای ما که از قضا خواست نهان ما را آشکار میکند، همان خواستی را که ما قصد انکار یا نهان ساختنش را داشتهایم.
• محمود صباحی، جامعهشناس و پژوهشگر در دانشگاه لایپزیک است