مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد همه آرزوی تملک آن را داشتند جوان ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با چند شتر معاوضه کند، اما صاحب اسب موافقت نکرد حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مردِ جوان تعویض کند جوان ثروتمند فکر کرد ، حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید با نیرنگى آن را به دست آورم بنابراین خود را به شکل بیمارى نیازمندِ به کمک در آورد و در حاشیه جادهای دراز کشید او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند همین اتفاق هم افتاد مرد با دیدن آن جوان رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد جوان رنجور نالهکنان جواب داد من نا توان تر از آن هستم که بتوانم راه بروم روزهاست که چیزی نخوردهام و نمیتوانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم مرد به او کمک کرد که سوار اسب شو دو تا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد که به سرعت دور شود صاحب اسب متوجه شد که فریب خورده است فریاد زد اندکى درنگ کن ! میخواهم چیزی به تو بگویم تو سواره اى ومن پیاده نمى توانم آسیبى به شما برسانم ، جوان فریبکار کمی دورتر ایستاد مرد گفت تو اسب مرا دزدیدی دیگر کاری از دست من برنمیآید ، اما یک خواهش مرا بپذیر وآن اینکه ” براى هیچکس تعریف نکن که چگونه این اسب رابه دست آوردى !” پرسید چرا باید این داستان را بازگو نکنم ؟! پاسخ داد ” تارسم جوانمردى بر نیفتد ! ” زیرا اگر مردم از این نیرنک تو با آگاه شوند هیچگاه به درماندهای که کنار جادهای افتاده باشد، کمک نخواهد کرد مرد جوان شرمسار بازگشت واسب را به صاحبش بر گرداند و….
-
نوشتههای تازه
پیوندها
آمار
بایگانی
- تیر ۱۴۰۱ (۱)
- اردیبهشت ۱۴۰۱ (۳)
- فروردین ۱۴۰۱ (۳)
- اسفند ۱۴۰۰ (۱)
- بهمن ۱۴۰۰ (۱)
- دی ۱۴۰۰ (۲)
- آذر ۱۴۰۰ (۱)
- شهریور ۱۴۰۰ (۱)
- مرداد ۱۴۰۰ (۵)
- تیر ۱۴۰۰ (۲)
- خرداد ۱۴۰۰ (۲)
- اردیبهشت ۱۴۰۰ (۳)