این معلم کاری کرد که اسم او در تمام کتاب های تربیتی و پرورشی چاپ شد
.
خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش.
جعبهی کفش رو گذاشت روی میز.
به دانش آموزها گفت: « بچه ها میخوام “نمی تونمهاتون” رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و اینها رو بیارید بریزید در جعبهی کفشی که روی میز منه. »
“من نمیتونم خوب فوتبال بازی کنم.”
” من نمیتونم دوچرخه سواری کنم.”
“من نمیتونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم”
“من نمیتونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم”
“من نمیتونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم”م
بچههای دبستانی شروع کردند به کشیدن نمیتوانمهاشون…
خودش هم شروع به نوشتن کرد.
نمیتونمها یکی یکی در جعبهی کفش جا گرفت.
وقتی همهی نمیتوانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت: « بچهها بریم تو حیاط مدرسه… »
بیلی برداشت و گودالی حفر کرد.
گفت: « بچهها امروز میخوایم نمیتونمهامون رو دفن کنیم »
جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.
وقتی که تمام شد به سبک مسیحیها گفت: « بچهها دستهای هم رو بگیرید »
خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن.
« ما امروز به یاد و خاطرهی شاد روان “نمیتوانم” گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او “میتوانم” و “قادر هستم” روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و “نمیتوانم” در آرامگاه ابدی خود به سر برد. »
بچهها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده.
وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود “مجلس ترحیم نمیتوانم!”
بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس.
نمیتونمهاتون رو بیارین لطفا…
تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچهها که به هر دلیلی به معلمش میگفت: “خانم، نمیتونم”، در جوابش خانم دنا یه لبخندی میزد و اون مقوا رو نشونش میداد و خود اون بچه حرفش رو میبلعید و ادامه نمیداد.
پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمرهی علمی رو در مدرسهی خودشون کسب کردند.
یه قول همین الان همهمون به هم دیگه بدیم.
قول بدیم نمیتوانمها رو خاک کنیم.
پ.ن :
زمانی نمی توانم واقعا می میرد که…
“می توانم” ی متولد شده باشد.
بذر توانایی آبیاری می خواهد.
قاتل نمی توانمهایمان باشیم.
باغبان توانایى هایمان باشیم.
زندگی هست. من هستم.
تا هستم می توانم.