جایگاه اندیشه در اساتیر ایرانى

 

 
image 

 

در فرهنگ اساطیری ما اسطوره ی نظیر اسطوره ی پرومته که عصیان ورزید و آتش را ربود و به انسان اهدا کرد، نمی توان یافت و غرض از نقل روایت مجمل آن اسطوره، خاطر نشان ساختن این معنی است که آتش در اساطیر ایرانی، چنان که بیاید، به گونه ای دیگر فراچنگ مردمان می آید و آن شیوه ی «کشف» آتش، به گمان من، به تنهایی، روشنگر ذات و ماهیت و جوهر اسطوره ی ایرانی است.
تراژدی یونان قویاً اصرار دارد که خدایان باید دادگر باشند و در این جهان، عدل و ظلم چیره شوند، به رغم آنکه روایات اساطیری و واقعیت هر روزینه، این خوشبینی را انکار می کنند. زئوس ناسپاس است، چون برخلاف گفته ی هسیود در کتاب«کارها و روزها»، پرومته، دشمن خونی وی نیست بلکه در پیکار زئوس با برادرانش تیتان ها، یار و یاورش بوده است؛ لاابالی و کندذهن است، زیرا هرگز این اندیشه به ذهنش نرسیده که ممکن است روزی ناچار به رها کردن تخت شاهی شود، همچنان که کرونوس از دست دادش؛ ستمکاره و خودکامه است، چون به هوس ناکی قانون وضع می کند. امّا اشیل که در نبردهای ماراتون و سالامین شرکت داشت، تراژدی را همچون پیکار و نزاع(drama)انسان با تقدیر، پیکاری پر بیم و امید؛ برخورد قهرمان با مانعی که گذر ناپذیر می نماید و سرانجام پهلوان از آن نمی تواند گذشت، می بیند. این پهلوانان، نه قدیس اند و نه دین مرد و گرچه خدا را عادل می خواهد، خود همواره دادورز و دادگستر نیستند، و مرتکب اشتباه می شوند و به راه خطا می روند، شهرت گمراهشان می کند، تند و خشن و پرخاشگراند، امّا همه از فضایل بزرگ انسانی برخوردارند، یعنی دلیرند و غالباً شیفته ی عدل و داد و عزم راسخ دارند که جهان را پر از عدل و داد کنند، بسیاری از آنان به سرزمین شان و به مردم سرزمین شان، عشق می ورزند و خلاصه ی کلام آنکه قهرمان اند، یعنی انسان هایی که پیشاپیش همه، قدرت باورنکردنی انسان را در پیکار با دشمنی بی امان و برگردانیدن تیر بلا و تبدیلش به دست موزه ی شکوهمندی و عظمت انسانی و شادمانی، تمثیل می کنند. در آنان چیزی هست که سربلندی انسان بودن و اراده و امید همواره فرا رفتن از حدّ مقرری را که خدایان الزام کرده اند، در تماشاگر تراژدی، احیا و تقویت می کند و مژده و نوید می دهد که بشر، قادر به طیران است.
قهرمان تراژدی با چه می ستیزد؟ با موانع بسیاری که انسان در زندگانی با آنها روبروست و چون سدّی در برابر توان شکوفایی و آزادی شخص آدمی قد برافراشته اند. پیکار می کند که ظلم برافتد، آزاده ای نمیرد، جنایت بی مکافات نماند، اسرار خدایان به راز و رمز عدالت، ترجمانی شود و آزادی شان، اگر هم بر آدمیان میرا در نیافتنی است، دست کم آزادی مردمان را از آنان باز نگیرد. حاصل سخن اینکه قهرمان تراژدی می ستیزد تا جهان بهتر شود و اگر هم قرار است همان که هست بماند، انسان آنقدر قدرت و شهامت و آسودگی خاطر داشته باشد که بتواند در آن بزید. بنابراین قهرمان تراژدی با این دل آگاهی دوگانه و متعارض پیکار می کند که موانع رویارویش، هم گذر ناپذیرند و هم ضروری است که وی از آنها بگذرد، اگر سودای خطر کردن و بزرگی خواهی دارد و با این همه باید از برانگیختن حسادت و رشک (nemesis)خدایان و زیاده روی (hybris) بپرهیزد.
از آنچه گذشت پیداست که پیکار تراژدیک، پیکار با تقدیر است و قهرمان تراژدی باید با تقدیر ستیزی، عملاً ثابت کند که تقدیر، محتوم نیست و یا همواره محتوم نخواهد ماند و بداند که قدرتی ناشناس، مانعی بر سر راه او نهاده است که وی نمی شناسدش و به همین جهت، آسمانی می داندش و تقدیر ازلی می نامدش. بنابراین پیکار قهرمان، پیکاری سخت است، امّا هر اندازه سخت باشد و حتی از پیش محکوم به شکست، قهرمان بدان تن در می دهد. این قهرمان پیکار جو، غالباً می میرد، ولی مرگش، برخلاف انتظار، نومیدمان نمی کند، بلکه از مرگش، هم وحشت زده می شویم و هم شادمان! و چنین است مرگ آنتیگون و السست (Alceste) و هیپولیت(Hippolite)و بسیاری دیگر. زیرا مرگ قهرمان، الهام بخش این مژده و بشارت است که از چنگ و بند تقدیر کور می رهیم یا روزی خواهیم رست. بدین جهت، از تماشای تراژدی که نمایش مصیبت آدمی است، به گفته ی آندره بونار، لذّت می بریم!
این چنین تراژدی، به زبان اسطوره سخن می گوید: اسطوره ی پیکار انسان دادخواه با بیداد. امّا در اسطوره ای، قهرمان با تقدیر
سهمگین می ستیزد و در اساطیری دیگر با زئوس که خودکامه ای خواستار نابودی بشر است. حال اگر خدایان فطرتاً عدالت خدا، کجاست، زیرا پیداست که سرگذشت پرومته، عدل الهی را انکار می کند و امر تراژیک اگر به عدل خدایی و هماهنگی جهان نیانجامد، سرانجامی جز نومیدی ندارد و امّا گفتنی است که تراژدی پس از تذکار رنج ها و شورش ها، از جهان، تصویری خیالی و آرمانی رقم می زند یعنی جهانی هماهنگ و نظام مند و این چنین نوید می دهد که ظلم برخواهد افتاد و با الهام بخشیدن این امید، آدمی را به ردّ ظلم و جور و پیکار با آن بر می انگیزد.
تماشاگر تراژدی پرومته در زنجیر (متعلّق به ۴۶۰-۴۵۰پیش از میلاد تقریباً)، چگونه عدالت خداوندی یعنی عدالت زئوس را باور کند وقتی زئوس، پرومته دوستدار مردم را به جرم ربودن آتش عقوبت می کند؟ و این بیداد زئوس که اشیل از نمایش ظلم و ستمش هیچ پروا ندارد و فروگذار نمی کند، طبیعتاً ویرانگر هرگونه ایمان به عدل خداوندی است. بنابراین تراژدی اشیل، تراژدی ضدّ زئوس است. امّا این پرومته است که عاقبت عاطفه ی عدالت خواهی را در زئوس پس از بیدادگری هایش برمی انگیزد زیرا اشیل، پس از سرودن تراژدی پرومته در زنجیر، تراژدی پرومته رسته از زنجیر را سروده است که فقط پاره ای از آن به دست ما رسیده است، امّا می دانیم که مضمونش، آرام گرفتن زئوس و به عدل گرائیدن اوست، بدین وجه که خشمش علیه پرومته فرو می نشیند و داد ورز می شود و پرومته هم به فرمان خدای خدایان، گردن می نهد و جهان نظم دیرینش را باز می یابد(۱).
هر چه هست آنچه دانسته و شناخته است و در جهان، بلند آوازه این است که زئوس پرومته ی نیک نهاد نیکوکار را به جرم ربودن آتش و اهدائش به مردم بینوای سرمازده، عقوبت می کند. حال ببینیم در اساطیر ما، جاودانان سرکش چه سرنوشتی دارند؟
 

 image

در اساطیر ما هرگاه شاهی شکوهمند و توانا بر خدای می شورد، از اوج عزّت به حضیض ذلت فرو می افتد چون فرّه ایزدی از او می گریزد، امّا این شورش و نافرمانی به خاطر مردم نیازمند نیست، بلکه از سر رعونت نفس و خودپسندی و ناسپاسی است، زیرا اهورمزدا، برخلاف زئوس، «عین قدرت و دانش و منبع خیر و راستی و تقدس و تقوی است».
جمشید پیشدادی که در پاره ای روایات، برادر تهمورث دیوبند است، شاهی دادورز و آباد گر و هنرآموز و آفریننده (demiurge)بو و دورانش، عهد خرّمی و آسایش و آرامش و شادمانی، چون نرم کردن آهن و ساختن زره و خفتان و تیغ و دوختن جامه و رشتن و بافتن را به مردم آموخت و گیتی را افزایش بخشید و دیوان به فرمانش گرمابه و کاخهای بلند پی افکندند و خود به دستور اهورا مزدا ور را ساخت (ورجمکرد)که در آن بهترین چارپایان و زیباترین مردمان و خوشبوترین گیاهان را گرد آورد تا از گزند سیل و طوفان سختی(دیو ملکوش)که در پایان هزاره ی هوشیدر فرا می رسید و همه چیز را نابود می کرد آسیب نبینند(۲). به شهریاری «جمشید خوب رمه، آن فرّه مندترین مردمان، آن هورچهر، آن که به شهریاری خویش، جانوران و مردمان را بی مرگ و آب و گیاهان را نخشکیدنی و خوردنی ها را نکاستنی کرد،…، نه سرما بود و نه گرما، نه پیری بود و نه مرگ و نه رشک دیو آفرید. پدر و پسر هر یک (به چشم دیگری )پانزده ساله می نمود(۳)».
این چنین هاله ای قدیس یا جادویی -دینی، سیمای جمشید هورچهر را در برگرفته است، امّا این جمشید دلیر خوب رمه و هورچهر که بیمرگ آفریده شده بود و دیو و پری و دد و دام، فرمانبرش بودند، میرا شد چون گناه کرد و گناهش این بود که گویا برای خشنودی مردمان، به آنان گوشتخواری آموخت و دهان به دروغ آلود (۴) و به قولی دیگر، دستخوش کبر و غرور و خودستایی، لاف زد که با خدای همسان است :«جم و یونگهان نیز-که برای خشنودی خویشتن و مردمان، خداوند جهان را خوار شمرد- از این گناهکاران نام بردار است(۵)». بدین سبب فرّه یا خورنه از او گریخت و بخشی از آن به ایزد مهر رسید و بخشی به فریدون پیروز که اژی دهاک را در بند کرد و شهرناز و ارنواز دو خواهر جمشید را که اژی دهاک پس از چیرگی بر جمشید، آن خویش کرده بود، به همسری برگزید و بخشی نیز به گرشاسب دلاور که اژدهای شاخدار و اژی دهاک را در هم شکست. در پاره ای متون نیز آمده است که اژی دهاک سه پوزه ی بدآیین(ضحاک)، کوشید تا فرّه گسسته از جمشید را به چنگ آورد و نگاه دارد، امّا اتر، آذر(آتش)، پسر اورمزد، اژی دهاک را چنان بیم داد که هیولای هولناک، به ناچار واپس نشست و درپی گناهکاری جمشید و گسستن فره ازو، ایزدان و فرشتگان از پشتیبانیش دست باز داشتند و اژی دهاک بر وی چیره شد و بر قلمر فرمانروایی و خدمتکاران و خواسته و شبستانش چنگ انداخت(۶).
فردوسی در شاهنامه سرگذشت شگفت جمشید را از سرنگونی تا مرگ چین روایت می کند(۷):

 

image

جهان سر به سر گشت او را رهی
نشسته جهاندار با فرهى 
یکایک به تخت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید

منی کرد آن شاه یزدان شناس

زیزدان بپیچید و شد ناسپاس

گرانمایگان را ز لشگر بخواند

چه مایه سخن پیش ایشان براند

چنین گفت با سالخورده مهان

که جز خویشتن را ندانم جهان

هنر در جهان ار من آمد پدید

چو من نامور تخت شاهی ندید

جهان را به خوبی من آراستم

چنانست گیتی کجا خواستم

خور و خواب و آرامتان از منست

همان کوشش و کامتان از منست

بزرگی و دیهیم شاهی مراست

که گوید که جز من کسی پادشاست

چون این گفته شد فرّ یزدان ازوی

بگشت و جهان شد پر از گفت و گوی

منی چون بپیوست با کردگار

شکست اندرآورد و برگشت کار

به جمشید بر تیره گون گشت روز

همی کاست آن فرّگیتی فروز

فرجام جمشید ناسپاس منی فش، بسی دردناک است. به روایت شاهنامه پس از آنکه فرّه ایزدی بر جمشید چیره شد و وی «به کژی گرایید و نابخردی»، سران شاه جوی سپاه ایران، دل از مهر شاه پرداخته به ضحاک شاه اژدها پیکر تازیان روی نهادندو 

 
image
                                                                               به شاهی برو آفرین خواندند
ورا شاه ایران زمین خواندند
کی اژدهافش بیامد چوباد
به ایران زمین تاج بر سر نها

و با لشکری برگزیده از سپاهیان ایرانی و تازی به جمشید که بختش «کندرو» شده بود، تاخت و عرصه را چنان بر او تنگ کرد که شاه برگشته بخت ایران زمین، تخت و کلاه و گنج و سپاه را به ضحاک سپرد و خود گریخت و سرانجام به خواری کشته شد:

چو صد سالش اندر جهان کس ندید

برو نام شاهی و او ناپد

صدم سال روزی به دریای چی

پدید آمد آن شاه ناپاک دی

نهان گشته بود از بد اژده

نیامد به فرجام هم زو ره

چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ

یکایک ندادش زمانی درنگ

به ارّش سراسر به دو نیم کرد

جهانرا ازو پاک بی بیم کرد

شد آن تخت شاهی و آن دستگا

زمانه ربودش چو بیجاده کاه(۸)

 

داستان بد فرجام جم بنا به اوستا و کتب پهلوی و تاریخی(۹)در سر گذشت کیکاوس، شاه کیانی، همسر سودابه، پدر سیاوش و نیای کیخسرو، تکرار شده است. کاوس نیز چون جم، بیمرگ آفریده شده بود، امّا به سبب گناهکاری یعنی سرکشی و خیره سری و نافرمانی از آفریدگار، فرّه ایزدی ازو گسست و کاوس میرا شد. کاوس از ناهید خواسته بود که او را تواناترین شهریار روی زمین کند و بر مردمان و دیوان چیره سازد و ناهید کامروایش ساخت و کاوس بر هفت کشور و بر آدمیان و دیوان پادشاهی یافت، امّا دیوان بدمنش روانش را به جادوی تباه کردند و او را به شهریاری آسمان فریفتند، چنانکه کاوس دیگر به پادشاهی هفت کشور خرسند نبود بلکه سودای خام فرمانروایی بر آسمان را در سر پخت و با اهورا مزدا ستیزه آغاز کرد و سرانجام برای بر شدن به آسمان بر ستیغ کوه البرز رفت و به آسمان تاخت، امّا از سپاهش جدا ماند و خود و سپاهیانش از بلندی بر زمین فرو افتادند و کاوس از اوج سپهر سرنگون گشت و به دریای فراخ کرت (وروکش)گریخت و فناپذیر شد(۱۰).

در شاهنامه داستان آسمان پیمانی کاوس به وسوسه ی دیوان «نغز دست»چنین آمده است که:

پر اندیشه شد جان آن پادش

که تا چون شود بی پر اندر هوا

پس به پهلوهای تختی، نیزه های دراز استوار کرد و از نوک آنها، ران های بره آویخت و چهار عقاب دلاور را به تخت بست و خود بر تخت نشست و عقابان تیزپران چون گرسنه شدند به هوای ربودن گوشت، بال و پرکشیدند و تخت را از روی زمین برداشتند و تا آن حدّ که نیرو داشتند پریدند و کاوس را که به تیر و کمان قصد جنگ با آسمان داشت، به اوج فلک بردند. امّا چون بسیار بیهوده پرواز کردند خسته شده از پرواز باز ماندند و با تخت شاه نگونسار گشتند. شاه درمانده از کرده پشیمان و شرمسار شد و تشویر خورد و در بیشه ای زار و خوار به نیایش کردگار پرداخت و آمرزش خواست تا آنکه جهان آفرین بر وی بخشود و جهان پهلوان رستم نجاتش داد(۱۱)

به گفته ی کریستن سن «کوشش کاوس برای صعود به آسمان با سپاهیانی که بر ستیغ کوه البرز برد، هجوم پهلوانان عظیم الجثّه را بر خدایان در اساطیر یونانی به یاد می آورد(۱۲). همچنین ترفندش برای صعود به آسمان همانند افسانه ایست که درباره ی نمرود شاه اساطیری بابل نقل می کند که دعوی خدایی کرد و به هوای پرواز به آسمان و نبرد با خدای آسمان جای، در صندوقی بسته به چهار کرکس به آسمان بر شد و تیری از چلّه ی کمان به اوج آسمان پرتاب کرد تا خدایی را بکشد و خود دادار بی همتای آسمان و زمین شود، امّا به تقدیر حق، پشه ای در بینی وی، جای گزید و مغزش را خورد و هلاکش کرد(۱۳).

در این روایات اساطیری، جم و کاوس، هر دو بر اثر گناهکاری و ناسپاسی و کبرآوری در قبال آفریدگار و عصیان ورزیدن بر اهورا که ثمره ی فریب خوردن از وسوسه ی دیوان بود، فرّه ایزدی را از دست می دهند و چون مردمان فناپذیر، میرا می شوند و بنابراین انگیزه ای شورش عقیم شان بر اهورا، خودبینی و منی کردن و گزافه گویی و لاف برابری با خدایی زدن است نه خیرخواهی در حق مردم که به یاری آنان، نهایتاً برای جلب حمایت بیشتر خدای نیاز دارد و بنابراین، فی المثل، به گناه ربودن آتش از خدایی رشک ور و بدخواه انسان و بخشیدنش به مردم بینوا، عقوبت نمی شوند، خواصه که اهورامزدا،خدای نیکی و روشنایی و راستی و پاکی است و همانند زئوس خودکامه، بدخواه و کینه توز نیست و همراه و یار و پشتیبان انسان در پیکار با اهریمن است و ازین رو ستیزه با اهورا بی وجه است، برعکس در کیش مزداپرستی، آدمی باید همدست و هم پیمان اهورا مزدا در نبرد با اهریمن باشد. بنابراین سنجیدن جمشید و کاوس با پرومته، قیاس مع الفارق است. امّا جان کلام در این سنجش، چگونگی دستیابی انسان به آتش است که به گمانم مبیّن دوگونه جهان بینی در اساطیر یونانی و ایرانی است، امّا پیش از شرح آن معنی، بی فایده نیست که اندکی در باب اساطیر مثالی در فرهنگ ها بگوییم.

 

 

نوشته : ستاری، جلال

 
این نوشته در هنر و ادبیات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.