داستانى پر مایه از مثنوى

عکس تزینى است

پوست دُنبه یافت شخصی مُستَهان
هر صباحی چرب کردی سبلتان

مردی خوار وناتوان هرروز با پوست دنبه اى که یافته بود  سبیل خود را چرب می کرد و به میان مردم می رفت ک یعنی من کباب خورده ام .
در میـان مُنعِمــان رفتی که من

لوت چربـی خورده‌ام در انجمن

دست بر سِبلَت نهــادی در نُویـد

رمـز ! یعنی سوی سبلت بنگرید
کین گــواهِ صـدقِ گفتـارِ منست

وین نشانِ چرب و شیرین خوردنست
اشکمـش گفتـی جواب بی‌طنین

کـه ابـادَ الله کیــدَ الکــاذبین
(خداوند ، کید و مکر دروغگویان را نابود کناد ! )
لاف تــو مــا را بر آتش بر نهاد

کان سبیل چرب تو بر کنده باد
گـر نبـودی لاف زشتت ای گدا

یک کریمی رحم افکندی به ما


شکمش اما با زبان بی زبانی او را نهیب می زد که اگر این سبیل و ظاهر عوام فریبانه ات نبود ، یک کریمی بر ما رحم می آورد


او به دعوی ، میـلِ دولت می‌کند

معده‌اش نفرینِ سبلت می‌کنـد

او به ظاهر ادعای دولتمندی می کند اما باطن گرسنه اش فریاد نیازمندی بر می آورد
کانچه پنهان می‌کند پیداش کن

سوخت ما را ، ای خدا ،رسواش کن
جمله اجزای تنش خصم وی اند

کز بهاری لافد ایشان در دی اند


تمام حقیقت اعضای وجود او با زبان حال فریاد بر می آورند که خداوندا رسوایش کن . او از بهار می لافد و ایشان در سرمای مستان اسیرند


لاف ، وا دادِ کرمها می‌کند

شاخ رحمت را ز بُن بَر می‌کَـند


لاف زدن و نمایش بازی کردن ، لطف و کرم های زندگی را بازپس می زند !


راستی پیش آر ! یا خاموش کن

وانگهان رحمت ببین و نوش کن
آن شکم خصم سبیل او شـده

دستِ پنهـان در دعــا اندر زده
کای خدا رسوا کن این لاف لئام

تـا بجنبد سوی ما رحـمِ کرام
مستجاب آمـد دعای آن شکـم

سوزش حاجت بـزد بیرون عَلَم


دعای آن شکم مستجاب شد و نیاز شدید او به طعام ، برملا شد
یعنی یک روز گربه ای آمد و پوست دمبه را ربود . کودک آن مرد هم از ترس دوان دوان نزد پدر به میان جمع آمد و و فریاد زد که پدر ! آن پوست دنبه که هر روز صبح سبیلت را با آن چرب می کردی را گربه برد و ما هرچه دویدیم نتوانستیم او را بگیر یم .

چون شکم خود را به حضرت در سپرد

گربه آمد پوستِ آن دنبه ببرد

از پسِ گربه دویدند ، او گریخت

کودک از ترسِ عتابش رنگ ریخت
آمد اندر انجمن آن طفلِ خُرد

آبروی مرد لافی را ببرد
گفت آن دنبه که هر صبحی بدان

چرب می‌کردی لبان و سبلتان
گربـه آمد ناگهانـش در رُبود

بس دویدیم و نکرد آن جهد ، سود !
خنده آمد حاضران را از شگفت

رحمهاشـان بـاز جنبیدن گرفت
دعوتش کردند و سیرش داشتند

تخم رحمت در زمینش کاشتند
او چو ذوق راستی دید از کرام

بی تکبر راستی را شد غلام
. . .
بشنوید ای دوستان این داستان

خود حقیقت ، نقد حال ماست آن


به نظر می آید که هر یک از ما انسان ها دنبه ای داریم که مخفیانه سبیل خود را با آن چرب کرده و به میان جمع می رویم . این دنبه می تواند هر چیزی باشد .
نه تنها تظاهر به یک امر دروغین ، بلکه چسبیدن به امور بیرونی و کسب هویت ها از آنها

مانند کسب هویت از


ثروت ، از مقام موقعیت ، نژاد ، ملیت ، مذهب ، حتاکسب هویت ازاشخاص ونام ها

وبهره پایانى
گر تو نقدی یافتی مگشا دهان
هست در ره سنگهای امتحان
سنگهای امتحان را نیز پیش
امتحانها هست در احوال خویش
گفت یزدان از ولادت تا بحین
یفتنون کل عام مرتین
امتحان در امتحانست ای پدر
هین به کمتر امتحان خود را مخر

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.