داستانی از منطق الطیر عطار

 

image
یک شبی روح الامین در سدره بود
بانگ لبیکی ز حضرت می‌شنود

یک شب جبرئیل امین در سدره المنتهی بود و صدای لبیک گفتنی از خداوند می شنید
بنده‌ای گفت این زمان می‌خواندش
می‌ندانم تا کسی می‌داندش ؟!
این قَدَر دانم که عالی بنده ایست
نَفسِ او مرده است، او دل زنده ایست !


با خودش گفت که نمی دانم این کیست که خداوند اینگونه لبیکش ِرا پاسخ می دهد ، اما حتما بنده ایست  از بندگان خاص درگاه


خواست تا بشناسد او را آن زمان
زو نگشت آگاه در هفت آسمان
در زمین گردید و در دریا بگشت
بار دیگر گردِ عالم در  بگشت
هم ندید آن بنده را، گفت ای خدای
سوی او آخر مرا راهی نُمای
پس جبرئیل هفت آسمان و هفت زمین و هفت دریا را بگشت ، اما آن بنده را نیافت . بنابراین به درگاه خداوند بازگشت و گفت خداوندا راهی به سوی این بنده ی خاصّت  به من بنما !
حق تعالی گفت عزمِ روم کُن
در میانِ دِیر شو معلوم کُن
خداوند سبحان فرمود به سرزمین روم  در فلان صومعه برو تا او را بیابی .
رفت جبرئیل و بدیدش آشکار
کان زمان می‌خواند بُت را زارزار !
جبرئیل رفت و در آنجا فردی را دید که بتی را می خواند !
جبرئیل آمد از آن حالت به جوش
سوی حضرت بازآمد در خروش
پس زبان بگشاد گفت ای بی‌نیاز
پرده کَن در پیش من زین راز، باز
آنکه در دیری کُنَد بت را خطاب
تو به لطف خود ، دهی او را جواب؟!
جبرئیل به خروش آمد و شگفت زده از خداوند پرسید که ای دانای راز ! پرده از این راز بر من بگشا !
حق تعالی گفت هست او دل سیاه
می‌نداند، زان غلط کردست راه
خداوند منان پاسخ داد که این بنده با خلوص نیت اما به سبب غفلت ، بت را می خواند
گر ز غفلت ره غلط کرد آن سَقَط
من چو می‌دانم نکردم ره غلط
اگر او نادان است و به غلط بت را به  جای من می خواند ، من که دانای کُلّ هستم او را به غلط نمی رانم !
هم کنون راهش دهم تا پیشگاه
لطف ما خواهد شد او را عذر خواه
عطار می گوید که آنچه در درگاه حقّ تعالی می گذرد فارغ از قضاوت ها و داوری های ماست
جبرئیل در این داستان سمبل عقل محض است ، منهای عشق !
تا بدانی تو که این ، آن ملتست
کانچه اینجا می‌رود بی‌علتست


عطار به من و توی انسان می گوید که این درگاه ، نه آن درگاهی ست که زُهدِ ریایی بخرند :
نه همه زُهدِ مسلّم می‌خرند
هیچ ، بر درگاه او هم می‌خرند !
تو دست خالی و دل سیاه هم که باشی همواره امید هست که ظرف خالی ات را پر از نور کنند
گر برین درگه نداری هیچ ،  تو
هیچ نیست افکنده، کمتر پیچ ، تو


” قلب هایمان آکنده از عشق و نور باد”

فرستنده وحید بدیعى

 

 

این نوشته در هنر و ادبیات ارسال و برچسب شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.