مسجدی بــُـد ، بر کنارِ شهرِ ری
و به تجربه هیچکس شب را در آن مَسْجِد نمى خوابید
مردمان ، بر سردر مسجد ، خطاب به مسافران بی خبر ، چُنین نوشتند :
شب مخسپ اینجا اگر جان بایدت
ورنه مرگ اینجا کمین بگشایدت
. . .
تا اینکه یک شب ، مسافری پیدا شد عاشق و شیدا و اهل “تجربه”. . .
تا یکی مهمان در آمد ، وقتِ شب
کو شنیده بود آن صیتِ عجب
از بـــرای آزمــون می آزمـــود
زانکه بس مردانه و جان سیر بود
. . .
او از سخن مردمان ،و آنچه پیرامون مرگ می گفتند ، نهراسید ! و گفت :
صورت تن ، گو برو ! من کیستم ؟!
نقش کم ناید ، چو “من” باقیستم
. . .
قوم گفتندش که هین ! اینجا مخسپ !
تا نکوبد جانستانت همچو کُسپ
که غریبی و نمیدانی ز حال
کاندرین جا هر که خفت ، آمد زوال
اتفاقی نیست این ، ما بارها
دیدهایم و جمله اصحاب نُها
هر که آن مسجد شبی مسکن شدش
نیمشب مرگ هَلاهِل آمدش
. . .
خلاصه ،مردمان گفتند که این یک واقعیت است و ما دیده ایم که هرکس ، شب در این مسجد خفته ، صبح از خواب برنخواسته !
. . .
مرد گفت : ادعای “عشق” را اثباتی باید ! چه قرابتی ست میان عشق و ترس ؟!. . .
من عجب دارم ز جویای صفا
کو رَمـَــد در وقت صیقل ، از جفا !
عشق چون دعوی ، جفا دیدن گواه
چون گــُـواهت نیست ، شد دعوی تباه
. . .
عاشق گفت که آن جفا ها با من نیست ، بلکه با وصف بدی در وجود من است :
. . .
آن جفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وصفِ بدی اندر تو در
بر نمد ، چوبی که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد ، بر گــَـرد زد !
یعنی چوبی که به نمد می زنند برای گرفتن گرد و غبار از روی نمد است ، آن چوب را بر گرد می زنند نه بر نمد !
مادر ار گوید ترا مرگ تو بــاد
مرگ آن خو خواهد و مرگِ فساد
یعنی مادر مهربان اگر به تو می گوید که مرگت باد ، مرگ آن خوی بد و فسادی که در توست را می خواهد ، نه مرگ تو را !
. . .
.
خلاصه ، عاشق ، آگاهانه و شجاعانه ، پا در مسجد مهمان کش گذاشت و گفت :
ای یاران ! از آن دیوان نِِیــم
که ز لاحولی ، ضعیف آید پـــِیـــَم
آن غریبِ شهر سربالا طلب
گفت میخسپم درین مسجد به شب
مسجدا ، گر کربلای من شوی
کعبهٔ حاجتروای من شوی
و اما غریبِ عاشق ، شب اندر مسجد به خواب رفت ؟ نه ! :
خفت در مسجد ؟! خود او را خواب کو ؟!
مرد غرقه گشته چون خـُـسپد به جو ؟!
. . .
مرد ، به خواب نرفت ! تا اینکه
نیمشب آوازِ با هولی رسید
کایم آیم ! بر سرت ای مُستفید !
پنج کرت این چنین آوازِ سخت
میرسید و دل همیشد لخت لخت !
. . .
نیم شب ، آواز دهشتناکی همراه با بانگ طبل و دهل به گوش رسید که اینک آمدم به سویت !
. . .
چونکه بشنود آن دُهُل ، آن مردِ دید
گفت : چون ترسد دلم از طبلِ عید ؟!
گفت با خود : هین ! ملرزان دل کزین
مرد جان بددلان بییقین
وقت آن آمد که حیدر وار من
مـُـلک گیرم ، یا بپردازم بدن
بر جهید و بانگ بر زد کای کیا
حاضرم ! اینک اگر مَردی ، بیا !
. . .
مرد غریب ، هیچ از این آواز دهلِ تو خالی نهراسید و فریاد برآورد که اگر مردی ، بیا !
پس :
در زمان بشکست ز آواز ، آن طلسم
زر همیریزید هر سو ، قسم ، قسم
ریخت چند این زر که ترسید آن پسر
تا نگیرد زر ز پـــُـرّی راه در
. . .
همینکه عاشق ، بانگ بر آورد و بر ترسش غلبه نمود ، طلسم شکست و از زمین و آسمان آنقدر زر و سیم بر او بارید که با خود گفت نکند راه خروج بسته شود !
اما کدام زر ؟ نه زر ظاهر که به چشم دنیاپرستان ظاهر بین خوش آید :
این زر ظاهر بخاطر آمدست
در دل هر کورِ دورِ زرپرست !
بل زرِ مضروبِ ضربِ ایزدی
کو نگردد کاسِد ، آمد سَرمَدی
. . .
بلکه آن زر جاودان که هرگز از بخشیدن کم نمی شود
. . .
آن زری کین زر از آن زر تاب یافت
گوهر و تابندگی و آب یافت
آن زری که دل ازو گردد غنی
غالب آید بر قمر ، در روشنی
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن در باخت آن پروانهخو
پر بسوخت او را ولیکن ساختش
بس مبارک آمد آن انداختش
. . .
بشنوید ای دوستان ، این داستان
خود ، حقیقت ، نقدِ حال ماست ، آن
. . .
مولانا در این داستان می گوید که
” موفقیت های بزرگ در دل عبور از ترس نهفته است ”
این عبور از ترس ، نه به معنای لاابالی گری و بی گدار به آب زدن است بلکه ، به معنای شناخت ترس های پوچ و ب ی محتوای روانی ست
وآن مسجد ،
داستان دنیایی ست که من و شما ، مهمانش هستیم
دنیایی که اگر در شبانگاهش ، به خواب غفلت روی ،
صبح قیامت ، بیدار نخواهی شد !
اما اگر عاشق باشى و مرد وار
هموکه از برای آزمون ، می آزمود ،
چونکه بس مردانه و جان سیر بود
به نیکی درخواهی یافت که بانگ های دنیا ، افسون و طلسمی بیش نیست طلسمی که اعتبارش در ذهنیات ماست
و اگر ما به خواب ذهن فرو رفته و به سبب هویت های جعلی ، حقیقت وجودی مان فراموش شود !
طلسم دنیا ، کارساز شده و مرگ ، ما را خواهد بلعید !
اما ، آن عاشق غریب که در این دنیا غریبانه در پی معشوق ازلی خویشتن می گردد
در دل نار رفته و این نار ، بر او ، نور خواهد شد
. . .
ترس هایت را بشناس
ترس هایت چون آتش است
ابراهیم وار در آتش ترس هایت بپر
! با راستی و درستی ، همچون سیاوش !
تا گل ستانی گردد بر تو ، سرد شود و به تو سلام گوید !
. . .
چون خلیلی هیچ از آتش مترس ! من ز آتش ، صد گلستانت کنم
” گر برون آیی از این آنت کنم “