من یک گاوم…گاهی در عالم گاوی افکاری به ذهنم می رسد و مرا اذیت می کند… یکی هم داستان انسان و گاو است.
انسانها همیشه ما گاوها را به بدترین لحن و شیوه مسخره می کنند… هرکه نمی فهمد و بدون فهم و اندیشه کاری می کند و سخنی می گوید، او را گاو صدا می زنند…
همیشه از این رفتار انسانها لجم می گرفت… ناراحت بودم که چرا من گاوم و چرا این اندازه موجب تمسخر انسانها هستم؟!
رفتار انسانها و احساس تلخ و درآور آور گاو بودن موجب شده بود بیشتر اندیشه کنم که مگر تفاوت ما گاوها با انسانها کجاست که آنها این گونه می گویند و ما را جزء موجودات حقیر محسوب می کنند؟
در خلوت گاوی ام، بیشتر و بیشتر اندیشه کردم. پرسان پرسان به کاوش پرداختم… مدتی طولانی گذشت تا توانستم درک کنم چیست راز تفاوت ما گاوها و انسانها!
اندیشه، آرمان و اختیار!
آری یافته بودم.
انسانها چیزی داشتند که من و جنس من نداریم. آنها توانایی اندیشیدن دارند… آنها آرمان دارند… آنها اختیار دارند… اما ما گاوها بجز اندیشه ای نزدیک به غریزه، بقیه چیزها را نداریم!
ما دل خوشیم به علف، آب، سبوس و کنجاله… اگر تیمارمان کنند شیرمان را می دهیم و گوشت را… ما هیچگاه کام گیران از شیر و گوشتمان را انتخاب نمیکنیم… ما محکومیم به اینکه شیرمان را در اختیار هر کسی بگذاریم…
گاوها به همه شیر می دهند از کودک تا پیر:
برای ما انسانهای شقی و انسانهای فرشته خصال یکسانند… نه که یکسان باشند ما هم از فرشته خصال ها خوشمان می آید، چرا که آنها همواره با ما به خوبی و زیبایی رفتار می کنند.
اما ما تاب و توان، و اختیاری برای انتخاب کردن و انتخاب شدن نداریم… حداکثر اینکه گاهی طویله داران کژ رفتار را با لگدی از خود دور می کنیم اما در نهایت تسلیمیم و شیر می دهیم.
گاوها گاوند. شیر می دهند و گوشت. هیچگاه هم نه طغیان می کنند و نه آشفته می شوند.
با چنین درکی از تفاوت بزرگ ما گاوها و نوع انسانها، سالها بود که غمگین همه این حرفها و این سرگذشت تلخ بودم. من گاو بودم و انسانها گاو بودنم را همواره به رخم می کشیدند…
شگفت اینکه انسانها درست می گفتند و من و ما و جماعت مرغ و حیوان، ارج و منزلتی در برابر اشرف مخلوقات نداشتیم… و این افکار بیشر مرا آزار می داد…
همواره در این ناراحتی و سوز و گداز بودم…
گاهی حرفهایم را به هم طویله ای هایم می گفتم. اما آنها در این حال و هوا نبودند… دغدغه نان و آب روزانه همه ذهن شان را پر کرده بود و مجالی برای این حرفها نداشتند.
روزی پیرگاوی به طویله ما آوردند… به نظر سرد و گرم چشیده روزگار و گاوی فهمیده تر از بقیه بود… حرفهایم را می فهمید…
یک روز که تنها بودیم و حال و هوایی خوش تر فراهم آمده بود، نشستیم و گفتگو کردیم… به من گفت ادعاهای انسانها را باور نکن!… به رفتارشان نگاه کن!
انسانها همیشه انسان بودنشان را به رخ ما می کشند، اما همه آنها چندان هم انسان نیستند!
به من می گفت اگر در رفتارشان کاوش کنی آنوقت متوجه می شوی که آنها فقط و فقط به عادت دیرینه شان، ما را تمسخر می کنند، … برخی از آنها با ما چندان متفاوت نیستند…
پیرگاو دانا، همچنین از شنیده ها و تجارب و یافته هایش گفت… می گفت آخرین بار از انسان بزرگی که خیلی کوچک شده بود، شنیده که من شیرم را می دهم و پولم را می گیرم!… اهل تعاملم… در خدمت همه کس و همه انسانها با هر آئین و مسلکی هستم… بسیار توانا و قهارم… هم اصولم را دارم، هم زندگی و هم خدمتم را به مردم، انجام می دهم!
سخنان پیرگاو دانا، آرامم کرد .او می گفت سخت نگیر! ما گاوها چندان هم گاو نیستیم!… برخی از انسانهاهم فهمیده اند که روش گاوها، درست است…
از آن روز تا حال، من بیشتر و بیشر انسانها را کاویدم…و بیشتر به شیوه گاوی، فکر کردم…
مدتی خشنود بودم…پیرگاو دانا، راست می گفت …برخی انسانها هم مثل ما هستند…کوچک و بزرگ ندارد…مافوق و مادون ندارد…خیلی از آدم های پرطمطراق هم، مثل ما شدند… به ما پیوستند…با اینکه بازهم ما را سمبل نافهمی و بی اندیشگی می دانند و ما را به تمسخر می گیرند، اما خودشان هم گاو شده اند!…
شایدآنها هنوز متوجه نشدند…اما من می دانم و خوشحالم که برخی از آنها هم مثل ما گاو شده اند…من گاوها را از کیلومترها فاصله، خوب تشخیص می دهم!
اتفاقاْ آنهایی که اهل بداخلاقی و تهمت زدن و فحش دادن هستند از این دست آدمها هستند و خطاب کردن انسانهای دیگر به فحش از جمله گاو خطاب کردن دیگری از مشخصات این نوع به ظاهر انسان است…
برخی انسانها که به نوع ما پیوستند،البته زندگی خوب و آرامی دارند…چون ما!
ما گاوها هم خشنودیم به اینکه سهم کوچک مان را از حیات بزرگ، به ما می دهند و ما هم در ازایش شیر و گوشت مان را به آنها هبه می کنیم.
این همان رابطه زیستی حاکم برحیات حیوانی است…همان که انسانها آنرا اصلی طبیعی می نامند و همواره جاری و ساری…
با چنین مدلی در زندگی حیوانی آشنایم…گاو گاو است و چاره ای ندارد…
راستش اوائل با درک چنین واقعیتی، اندکی خشنود بودم. از پیوستن برخی انسانها به نوع ما! اما خیلی زود خوشحالی و شادمانی ام رنگ باخت و زائل شد… نگران شدم… و غمگین تر از گذشته! این بار اما نه بخاطر خودم، بلکه بخاطر فاجعه بزرگی که بر سر حیات می آمد.
هرچه بیشتر فکر می کردم،بیشتر نگران می شدم… متوجه شدم در آن صورت، داستان خطرناکی رخ خواهد داد… شاید نسل ما هم با رفتار برخی انسانها، منقرض شود… فاجعه ای خواهد بود! اگر انسانها یادشان برود که “تفاوتی میان نوع انسان و نوع گاو هست”، فاجعه ای خواهد شد.
آیا درست است که آنها هم گاو باشند؟! چون گاوها زندگی کنند و بسان آنها بمیرند!
آیا انسانها هم باید اسیر دست هرگاوداری، مزد خویش گیرند و عنان از کف ندهند؟
آیا انسانها هم باید مطیع باشند و شیر بدهند و زبان از کام بر نیاورند؟
گاو بودن البته مایه آسایش و رفاه هست.ما گاوها مشکلی نداریم…چرا که گاوها آرمان ندارند، اگر آرمانی هم داشته باشیم آرمان بلندی نیست… خوب بخوریم، خوب بنوشیم و خوب شیر بدهیم! نداشتن آرمانهای بلند هیچ هزینه ای ندارد. اما انسانهای انسان، آرمانهای بلندی دارند که برای ما هم خوب است… آنها که آرمانهای بلندی دارند حتی برای حقوق ما هم انجمنی شکل دادند!…
ما خشنود نمی شویم که انسانهایی آرمانهایشان را به کناری نهند و هر روز چون ما، در خدمت دیگران قرار گیرند و دغدغه ای نداشته باشند!
با چنین اوصافی، دلم می خواهد سخنی هم به انسانهای گاو شده بگویم:
…می دانم انسانهای فراموشی گرفته و گاو شده، حتما آرام اند وآشفته خاطر نمی شوند… اما آنها حق ندارند دیگر ما گاوها را به استهزاء بگیرند و بواسطه انسان بودن، بر ما فخر بفروشند…
مدتها بود فکر می کردم راستی،حقیقت خواهی،انتخاب شیر خواهان و امتناع از شیر دهی به آدم های شقی و ناراست، همان آرمانهایی هست که ما گاوها از درک آن عاجزیم و این موجب شده انسانها بر ما فخر بفروشند…
اکنون که دریافتم کاخ آرمانهای برخی از انسانها،شکسته شده به آنها می گویم:
آهای انسانها حال که به ما پیوستید ،دیگر به ما نتازید و بر ما تفاخر نکنید…اکنون شما نیز چون ما هستید…
راستی حیفم آمد سخن آخر را نگویم:
سخن دیگری از پیرگاو دانا،بیادم آمد.گفتنش را برای انسانهای انسان، مفید می دانم.
پیرگاو دانا، حرفهایی می زد که من چندان از آن سر در نیاوردم.گویی به فلسفه نزدیک بود!
او می گفت انسانهای انسان هم فراوانند اما آنها را نمی توان از روی ظاهرشان شناخت آنها انسانهایی با اختیار و عاشق و مهربانند…
پیرگاو دانا از سخنان یک دامپزشک سوگوار، به دوستش خبر می داد…او می گفت روزی در رفت و آمدهایش به اداره دامپزشکی ناکجاآباد، از دامپزشک فیلسوفی که فلسفه را می دانست و نمی توانست شغلی مرتبط با این علاقه بیابد،شنیده بود که می گفت:
ما انسانهای انسان، در ناکجاآباد اسیر ساختاریم…در ناکجاآباد ،کسی حق انتخاب ندارد و هیچکسی نمی تواند آن باشد که هست…
اگر ساختاری حق انتخاب انسانهای انسان را به زباله دان بفرستد،آنوقت چه باید کرد؟
پیرگاو دانا در نهایت گفته بود انسانهای انسان،خیلی در رنج و فکر انسانهای نادانند…آنها معتقدند با آنان باید روشنگری کرد تا آگاه شوند و به سرشت انسانی برگردند…
او همچنین می گفت: آنها دعا می کنند که باران بیاید!یکی از آمهای خوب شعری دارد که گفته :
گاوان و خران بار بردار به زآدمیان مردم آزار
برخی از انسانهای خوب می گویند:
به افتخار گاو که به جای من همیشه می گویند ما
با تشکر از اینکه به درد دلم گوش دادید
امضاء
برگرفته از :
http://alipooraramesh.blogfa.com/