مردی ضعیف رفت سوی داد گستری
بهر گرفتن طلب خود ز دیگری
از بسکه داد پول وکالت بهر وکیل
بی پول گشت فتاد از توانگری
زین دادگاه بسکه بدان دادگاه رفت
جانش به لب رسید وشد از عمر خود بری
شد پاک حنجره اش بسکه داد زد
وز این آن شنید به پاسخ دری وری
از بسکه شد معطل وجوش وخروش کرد
صد بار هی مریض شد وگشت بستری
گفتا براه من همه گسترده اند دام
این دادگستری ویا “دام گستری”
شادروان ابوالقاسم حالت