سر خود را مزن این گونه به سنگ
دل دیوانه ی تنها ،دل تنگ!
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه ی جان را، مدران
…
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه ی تنها دل تنگ!
پیش این سنگ دلان قدر دل و سنگ یکی ست
قیل و قالِ زغن و بانگ شباهنگ یکی ست!
دیدی آنرا که تو خواندی به جهان یار ترین
سینه را ساختی از عشقش، سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلازارترین شد، چه دلازارترین؟!
نه همی سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ!
دل دیوانه ی تنها دل تنگ!
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو باش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون، رنگ
دل دیوانه ی تنها، دل تنگ…
.فریدون مشیری