بازرگانى در بستر مرگ در خواست کرد تمام اهل خانواده اش در بالینش جمع شوند تا از آنها حلالیت بگیرد در آخر گفت شتر مرا هم بیاورید تا او هم مرا حلال کند، چون شتر را به دیدار او آوردند ، بازرگان دست پر محبتى به سر و صورت او کشید و گفت:
ای شتر عزیز ! ماباهم در راه هاى بسیارى سفر کردیم وسختى هاى زیادى را با هم تحمل کردیم ، اگر از غفلت من صدمه اى دیده اى یا در فراهم اوردن اب وعلف به موقع کوتاهى کرده ام مراحلال کن واز من دلگیر نباش شتر گفت: اى بازرگان ،هر بدی از ناحیه تو به من رسیده می گذرم؛ مگر یکی از آنها را که هرگز نمی بخشم و آن اینکه گاهی تو افسار مرا به پالان الاغ می بستی و سوار او می شدی و مرا به دنبال الاغ می بردی و مردم با دیده حقارت به من نگاه می کردند که الاغی جلو دار من شده، بر من این کار تو سخت گران بود زیرا توالاغی را بر من مقدم میداشتی، ومن خوار مى شدم و………..
آیا نمی دانستی مقدم داشتن کوچک و نادان بر بزرگ و دانا خلاف عدالت و گناهی نابخشودنی است