روزگاری , الاغهای دهی از پالاندوزشان ناراضی بودند و شاکی زیرا پالانی که برایشان میدوخت پشتشان را زخمی میکرد
در نهایت تصمیم گرفتند که جایی جمع شوند و دعایی بکنند تا شاید پالان دوز دیگری به دهشان بیاید از آنجا که این نیز حکایتى است و حکایت هم آمد و نیامد دارد , دعاهایشان قبول درگاه آمد و پالان دوزی جدید وارد دهشان گشت اما, چه فایده که این پالان دوز هم لنگه همان پالان دوز سابق… پالان راحتی بر تن خر ها نمیدوخت بازهم تصمیم گرفتند که جمع شوند و برای آمدن پالان دوز جدید دعایی بکنند
شکر حق که این بار نیز چون حکایتی بیش نیست ,دعایشان مقبول گردید و پالان دوز جدید هم آمد اما افسوس که باز هم پالانشان راحت نبود و پشتشان همچنان زخمی…هی جمع شدند و هی دعا کردند و این پالاندوز آمد وآن پالاندوز رفت اما زخم پشتشان خوب نشد که هیچ بدتر هم شد
تا اینکه تصمیم گرفتند جمع شوند واین بار نه برای رهایی ازپالان دوزبلکه برای رهایی از خریت خود دعایی بکنند