ازکمال خجندى
زاهدان کمتر شناسند آنچه ما را در سر است
فکر زاهد دیگر و سودای عاشق دیگر است
زاهدا دعوت مکن ما را به فردوس برین
کآ ستان همت صاحبدلان زآن برترست
گر براند ، از خانقاهم پیر خلوت باک نیست
دیگران را طاعت و ما را عنایت رهبرست
می به روی گلرخان خوردن خوشست اما چه سود
این سعادت زاهدان شهر ما را کمترست
ما به رندی در بساط قرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامتگر به پای منبرست
چون قلم انگشت بر حرفم منه صوفی که من
خرقه کردم رهن مستان و سخن در دفترست
داشت آن سودا که سر در پایت اندازد “کمال”
سرنهاد و همچنانش این تمنا در سر است