می گویند یکی از بزرگان نجف عیال را سه طلاقه کرده بود، دیگر امکان رجوع نداشت، باید محلّلی پیدا می کرد تا خاتون را به عقد خویش درآورد و پس از همبستری، او را طلاق دهد، کاری بس دشوارو پر مخاطره بود، باید کسی مییافت که نه خاتون به او دل بندد و نه او به خاتون!
شیخ سردرگریبان به دنبال چاره بود، خاتون جوان و زیبا و گل اندام بود، نکند محلّل جا خوش کند و خاتون را رها نسازد، یا خاتون محلّل را بر شیخ ترجیح دهد! دراین اندیشه بود که صدای انکر الاصوات آبحوضی در کوچه پیچید، صدا را به سرش انداخته بود که: ” آب حوض می کشیم… “
خودش از صدایش نتراشیده تر و نخراشیده تر بود، کچل و لوچ و پیس، با قدی کوتاه و چشمانی تنگ ودهانی دریده، دون مایه و بیفرهنگ، با پایی لنگ، ازمال دنیا سطلی داشت و یک لولهنگ، آب حوض می کشید، نگاه به او کفاره داشت و دیدنش در خواب صدقه، شیخ چون ارشمیدس فریاد کرد که یافتم، یافتم و سربرهنه به کوچه پرید، دیگر او را آب حوضی نمیدید، او واسطه ی وصال بود، دراو جمال یار میدید، او را به اندرون دعوت کرد و راز خویش با او در میان گذاشت، گفت: ” همیشه تو آب ما می کشی و اینک ما، همیشه یک درهم می ستاندی و اینک صد دینار، اما حواست باشد که زود کارت را بکنی و بروی!”
آبحوضی انگار در عرش پرواز می کرد، خانه ی شیخ را یکیازقصرهای بهشت میدید که درغرفه های آن حوریان منتظرند، او که عمری عزب بود و معذب و دست درآغوش خویشداشت، با خود گفت :” صد دینار هم ندهی در خدمتم! “ اما به شیخ گفت:” شما بر من ولایت دارید، امر، امر شماست”
القصه، برای اولین بار بود که دلی از عزا درآورد و کامروا با صد سکه دینار طلا از خانه شیخ بیرون آمد، سبکبال شده بود، انگار بر بال ملائک قدم می گذاشت، بر عمر رفته افسوس می خورد و می گفت: ” عجب کسب پر منفعتی!”
فردا صبح شیخ با صدای آبحوضی بیدار شد، از همیشه سحرخیزتر شده بود و صدایش رساتر، اما چیز دیگری می گفت، او داد می زد: ”من یطلب محلّل؟ ”… یعنی: ” چه کسی محلّل می خواهد؟”
شیخ بیرون آمد و گفت: ” این چه بیآبرویی است که راه انداختهای؟” آبحوضی – ببخشید محلّل – پاسخ داد:
راستش دیدم کارش راحت تر و درآمدش بیشتراست،
” شغلم را عوض کردم! “