او شیر مردى زورمند ، کارآمد و در ربودن دارایى توانگران ماهر وکارآمد بود و با چند نفر از دوستانش گروه عیاران را تشکیل داده بودند با اندیشه ستم ستیزى وکمک به درماندگان
روزى با هم نشسته واز هرجا سخن میگفتند و گپ مى زدند ، در میان گفتگو هایشان پیشنهاد دستبرد به اندوخته هاى فرمانرواى شهر به میان آمد
بیائید این بار خود را به خزانه فرمانروا بزنیم که کار بزرگى است
البته دسترسى به خزانه کار آسانى نبود .
آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند ، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود ، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه فرمانروا رسانیدند .
خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و اشیاء گرانبها بود .
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بارخود گذاشتند تا ببرند . در این هنگام چشم سر کرده باند به شى درخشنده و سفیدى افتاد ، گمان کرد گوهر شب چراغ است ، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد ، معلوم شد نمک است !!!
بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد طورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند .
خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند ، چه شد؟!؟!
چه حادثه اى اتفاق افتاد؟!؟!
او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت !! افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم ، من ندانسته نمکش را چشیدم ، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد ، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم .
آنها در آن دل سکوت سهمگین شب ، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند .
صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است ، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند ، دیدند سر جایشان نیستند ، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد ، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد.
بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد ، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب !!
این چگونه دزدى است ، براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ، آخر مگر مى شود ، چرا ؟!؟! ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم .
در همان روز اعلام کرد !!
هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید ، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم ، این آکاهى به گوش سرکوزی عیاران رسید ، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت !!فرمانروا به ما امان داده است ، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد فرمانروا آمده و خود را معرف کردند او که باور نمى کرد دوباره با شگفتى پرسید ، این کار تو بوده؟
گفت : آرى پرسید !!
چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟!؟!
گفت !!
چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و آنچه را رخداده بود بازگو کرد
فرمانروا به اندازه اى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت !!
حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو ، جاى دیگرى باشد ، تو باید در دستگاه من کار بزر گى را به دوش بگیرى و همان روز فرمان خزانه دارى را براى او نوشت وکارل بالا گرفت تا به شهریارى ایرانزمین رسید
آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس ا ز چند سال به تشگیل شاهنشاهى صفاریان دست زد
یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی « پس ازاسلام » در قرون پیاپى است
آرامگاه آن بزرگمرد در روستای شاهآباد در ۱۰ کیلومتری دزفول بطرف شوشتر است.
گفتنی است در کنار این آرامگاه بازماندههای شهر گندی شاپور نیز دیده میشود