….فقط سوت نزن !
تنها بودم، چهار پنج روزی می شد در شمال می پلکیدم ،ابرها دست بردار نبودند ،کلفت و نازک می شدند، اما جایی نمی رفتند و من دنبال خرده نوری برای عکاسی بودم .
سحرگاهی در فومن، پس از شبی که توی ماشین خوابیده بودم و هنوز هوا گرگ و میش بود و ریزه بارانی می بارید وارد یک کلوچه پزی شدم. اولین پختش بود، کلوچه پز میگفت چند دقیقه ای باید منتظر بمانی . بوی عطر دارچین و خمیری که در تنور می پخت وگرمای دکان مفهوم زمان را برایم بی معنی کرده بود. اما کلوچه پز، به گمانم برای آن که حوصله ام سرنرود، شروع کرد به حرف زدن با گلایه از گرانی قیمت شکرو سختی معیشت و… به دنبال آن گویی که متوجه شده باشد وارد سیاست شده، برای آن که گفته باشد قصد ورود به دنیای سیاست را نداشته است لطیفه ای تعریف کرد ــ شاید به من مشکوک شده بود!
گفت : در روستایی ، ملایی بالای منبر میگفت اگر چنین و چنان کنید در آخرت سر و کارتان با آتش جهنم خواهد بود که روستا یی ای ازاو پرسید ملا مگرتو آن دنیا را دیده ای، چگونه حرف تو را باور کنیم! و به دنبال آن چند روز بعد روستاییان خود تصمیم می گیرند مش تقی نامی را که انسانی خوش نام و پرهیز گار بود در گوری که روزنی برای ورود و خروج هوا هم برایش در نظر گرفتند دفن کنند تا مگر خبری ازچند و چون شب اول قبر و آن دنیا برایشان بیاورد. صبح روز بعد، مش تقی که شب سختی را در گور گذرانده با شنیدن صدای پاهایی که خیال میکند از دوستان است شروع می کند به سوت زدن، غافل از آن که صدای پا، نه از دوستانش، بل که ازروستا یی مردی است ازروستایی دیگرکه سفالینه بار قاطر کرده به شهر می برد و گذارش به گورستان افتاده. قاطر به شنیدن صدای سوت رم میکند، سفالینه ها بر زمین می افتند و خرد و خاکشیرمی شوند و قاطرچی که به دنبال صاحب صدای سوت میگردد، مش تقی را می یابد و از گور بیرون می کشد و تا میخورد، کتک میزند. اندکی بعد مش تقی لنگ لنگان راه روستا را در پیش می گیرد و دوستانش هم چنان که از دورمی بینند ش آه از نهادشان بر می آید و با خود میگویند اگر آخر و عاقبت مش تقی این بوده، آخرو عاقبت آنان چه خواهدشد . می پرسند مش تقی چه شده ! میگوید هیچ نپرسید، هرچه دلتان خواست بکنید ، مال مردم را بالا بکشید، دزدی کنید، دروغ بگویید، به بچه های مردم تجاوز کنید،…فقط سوت نزنید …
کلوچه ها آماده شده بود ، گرم و تازه و به شیرینی لهجه ی گیلکی کلوچه پز! موقع رفتن وقتی آدرس امامزاده ابراهیم را از او پرسیدم گفت سی کیلومتری شفت است. وقتی رسیدم هنوز هم ابر ها سر جایشان بودند وباران نرمی می بارید، اما من عکسم را گرفتم …
خانه های این راسته اقامت گاه کسانی است که به زیارت امام زاده میروند، بیشتر در تابستان، که روستا در بلندی است ودارای هوایی خوش …تاریخ دقیق گرفتن عکس را به یاد ندارم ،حدودا سی سال پیش، یک وقتی هم شنیدم این اقامت گاه ها دستخوش آتش سوزی شده اند ، نرفتم ببینم .
چاپ شده در ” گزارش یک زندگی ” ،آخرین کتاب عکاس ،۱۳۹۴
این نوشته در
خواندنیها ارسال و
گزارش يك زندكى برچسب شده است. افزودن
پیوند یکتا به علاقهمندیها.