نمی دونستم چه سرنوشتی در انتظار من و دخترم هست. یک ماه از اقامت ما گذشته، همه چیز خیلی مرتب پیش میره، ما هم به هوای گرم کرمان عادت کردیم. نیمه شب بود که از وحشت صدای مهیب زلزله و خراب شدن در و دیوارها از خواب بیدار شدم! دلم هری ریخت. تمام بدنم می لرزید. فقط خیلی سریع تونستم خودم رو بندازم رو دخترم. صدای آجر و چیزای دیگه که از سقف می ریخت رو به وضوح میشنیدم. فقط به خاطر فوژان می خواستم زنده بمونم و با بدنم سقفی برایش ساختم، طوری که اون پایین سینه هام جا بشه. صدای گریه ی دخترم و سرازیر شدن خون از سر و صورتم باعث شد که خیلی سریع به هوش بیام.
دو تا دستام رو گذاشته بودم رو سرم. من هم با فوژان گریه می کردم. تکون نمی تونستم بخورم. تمام بدنم له شده. کوهی از خاک و خرابه رو من ریخته و به سختی نفس می کشم. نمی دونم چند ساعت گذشته. فقط یکی از دستام تکون می خوره. اون یکی شکسته. صورتم شدید درد می کنه احتمالا فک ام هم شکسته. خیلی آروم نفس می کشم ، هر سی ثانیه یه نفس. می ترسیدم هوا تموم بشه و دخترم بمیره. یه ساعت طول کشید تا دستمو رسوندم به سینه ام.
من هم مثل بقیه فرشته ها می خواستم فوژان رو نجات بدم. برای همین اونها، هم به من و هم به اون کمک می کردن. تا اینکه تونستم سینه ام رو به دهن فوژان برسونم. بوی پیراهن و بدنم به اون آرامش می داد، حالا دیگه من و اون به هدفمون رسیدیم. از گرسنگی داشتم می مردم. بازم صبر ، بازم تحمل. مادرای بچه دار و شیرده اون لحظه ی بحرانی رو خوب درک میکنن.
هیچ فضای خالی اونجا وجود نداشت، تاریک تاریک. و سکوت. جنب نمی خوردم. مرگمو جلوی چشمام می دیدم. فقط یاد حقیقت خداوند و وجود فوژان به من آرامش می بخشید. فوق العاده خسته شده بودم. بعضی وقتا نمی دونم بیهوش می شدم یا خوابم می برد. سعی می کردم بیشتر بخوابم تا انرژی کمتری رو از دست بدم . سنگینی بدنم رو انداخته بودم سمت راستم تا فوژان فشار کمتری رو تحمل کنه. رفتم توی قلبم تا مستقیم با خدا حرف بزنم. چقد التماسش کردم. خودش می دونه، به کیا که قسمش ندادم .
بهش گفتم: حداقل به بچه ام رحم کن. به خاطر فوژان دیگه گریه هم نمی کردم، بسیار تشنه بودم، دهنم خشک، خشک شده. صدای گریه ی فوژان تو گوش من می پیچید، اما من نمی دونستم اونم داره با خدا حرف می زنه، داشت به خدا می گفت: چرا مامانمو نجات نمی دی. اشک از چشمای من قطره قطره روی خاک می ریخت و بوی خاک منو به یاد مرگ می برد. صدای گریه ی فوژان هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. واق واق سگها ! و فریاد کمک کمک! آخرین صدایی بود که من شنیدم. فوژان بود، فرشته ی نجات من!