قضیه شجره نومچه
بعد ازآن داد و بیدادی که آن مردک به خاطر شجره نامچه پدری در کوچه راه انداخت و همه همسایه ها را دور خانه ما جمع کرد، تصمیم گرفتم برای خدمت به آینده گان طایفه، شجره نامچه فامیل مادری را خودم تنظیم کنم تا پس فردا سر و کله یکنفر دیگر مثل این مردک پیدا نشود، که در کوچه داد و بیداد راه بیاندازد و ادعا کند که در سیل ملایر شجره نامچه طایفه تان را از آب گرفتم، شما از سلاله ائمه هستید، شب هم آن آقای نورانی عمامه سبز را خواب ببیند که به او سفارش کند خودتت را زود به تهران برسان و اولاد مرا با خبر کن که از سادات هستند و مژدگانی ات را هم بگیر! بعد هم غیب بشود و عطر گل محمدی اتاق را پر کند….
مردک بالا و پایین می پرید و پشت سر هم تکرار می کرد مژدگانی، مژدگانی، پانصد تومان می خواست تا شجره نامچه را تحویل بدهد به اضافه مژدگانی. جواب شنید که اگر سیدیم که هستیم اگر هم نیستیم که نیستیم، خمس و زکات از کسی نخواستیم که شجره نامچه لازم داشته باشیم، ولی مردک پاشنه در را ول نمی کرد، تا این که پا روی دمش گذاشتند که شجره نامچه را نشان بده و پول را تحویل بگیر.گفت خیس آب بود گذاشتم آفتاب تا نم اش برچیده شود کلاغی از سر درخت پرید و شجره نومچه را به دهان گرفت و پر زد، حتمن حکمتی بوده … چند تا کاغذ پاره چه اهمیتی دارد؟ مهم خواب آن بزرگوار است که آدرس خانه شما را داد. با همه این حرفها وقتی متوجه شد که متاعش در این خانه خریدار ندارد، جلوی همسایه ها که دم در خانه ما جمع شده بودند و جلوی چشم عذرا خانوم و مش باقر که مستعد چنین مباحثی بودند و یکنفس صلوات می فرستادند و اشگ گوشه چشمشان را خشک می کردند، دست زد به گریه و زاری که من صبح کله سحر بدو بدو خودم را با اتوبوس از ملایر رساندم تا پیام آن بزرگوار را (هیچوقت هم نگفت کدام بزرگوار بوده ) به شما برسانم.
این ماجرا دهن به دهن چرخید و در این مسیر شاخ و برگی هم به آن اضافه شد، نتیجه آن شد که هر سال روز عید فطر عده ای برای عید مبارکی خانه ما می آمدند و تند و تند قربان جد من می رفتند. هر بار هم توضیح داده می شد که شجره نامچه ای دیده نشده و این جریان کلاشی بوده، ولی فرقی برای آن عده نمی کرد، باز هم قربان جدم می رفتند .
بعد از این جریان من به فکر درست کردن شجره نامچه خانواده مادری افتادم. با بزرگترهای فامیل که با وجود آرتروز و رماتیسم و فشار خون و هزار درد و مرض دیگر عقل و هوششان خوب کار می کند به گفتگو نشستم، سئوال اول شغل پدر بزرگ مادر من بود فکر می کردم سئوال بسیار ساده ای ست، یا پدر بزرگشان را دیده اند و می دانند چه می کرده، یا ندیده اند که بدون شک آن سالهایی که تلویزیون و کارتون و سرگرمی های مختلف برای بچه ها وجود نداشت، و مادرها برای سرگرمی هزار حکایت از والدینشان برای بچه ها می گفتند، تردیدی نیست از شغل پدرشان هم گفته اند.
غیر از مساله شجرنامچه، چراغی نیز در ذهن من روشن شد که من بنیان گذار تاریخ حقیقی این طایفه هستم و با این تحقیقات و شجره نامه خدمت بزرگی به آیندگان می کنم، در این میان شاید تکلیف خصوصیات ژنتیکی و استعدادهای نهفته طایفه ما هم روشن شود و انقدر اینطرف و آنطرف هرز ندویم.
مصاحبه با بزرگترها را تک تک شروع کردم، نتیجه اولین مصاحبه این بود که: جد بزرگ در میدان حسن آباد درشگه خانه داشته، موسسه ای شبیه شرکت های تاکسی رانی این دوره، درشگه چی ها برای مسافربری از او اسب و درشکه کرایه می کردند، محل دقیق اش را هم گفت که میدان حسن اباد ، حوالی همین ساختمان فعلی بیمارستان سینا بوده .
همچنین از طویله اسبها که پشت ساختمان دفتری و حیاط درشگه خانه بوده تعریف کرد و اینکه پدر بزرگ او را روی اسب کوچکی می نشانده پشتش را با دست نگه می داشته که نیافتد و دور حیاط درشگه خانه راه می برده، خدا رحمت اش کند.
با وجود مشخصات دقیقی که داده بود همانطور که از ویژگی های کار هر محققی است، برای اطمینان خاطر قبل از ثبت، رفتم سراغ خواهرش که گفت: پدر بزرگ ما در بازار سیداسماعیل کارگاه چادر (خیمه) دوزی داشت، برای ارتش چادر صحرایی می دوخته! کنار کارگاه اش هم یک نان قندی پزی بود، مرا خیلی دوست داشت، خدا رحمت اش کند.
نوه دیگر این پدربزرگ گفت: پدر بزرگم والی بوده، پرسیدم والی یعنی چی گفت، قاضی سیار، از طرف شاه حکم داشت، هر چند سالی در شهری توقف می کرده برای قضاوت! آن سالی که والی همدان شده بود با مادرم و آقا جان سه ماه تابستان را به همدان رفتیم، در ساختمان دولتی بزرگی زندگی می کرد. یک حوض بسیار بزرگ هم وسط حیاط این عمارت بود. خدا رحمت اش کند. هر سه تاشان هم سر حرفشان قسم خوردند!
راجع به اجدادمان و اینکه از چه تیره ای هستیم سئوال کردم که ریشه ما از کجاست از بزرگترهاشان چه شنیده اند؟ باز با جواب های متفاوت روبرو شدم یکی می گفت که اصلیت ما از گرجستان است، شاه عباس صفوی در لشگرکشی به گرجستان عاشق جده ما می شود و او را به ایران می آورد. بزرگتر دیگر مدعی بود که از اعقاب خواجه نصیرالدین طوسی هستیم، نفر سوم سر از حرم خسروپرویز در آورد که بهتر دیدم از سر اجداد و اموات بگذرم و رفتم سراغ زنده های فامیل، فکر کردم بالاخره تاریخ باید از یک جایی شروع شود، تاریخ، تاریخ است، چه صد سال پیش چه هزار سال پیش، یا ده سال پیش، چه فرقی می کند؟ هرچه باشد بهتر از بی تاریخی است این زحمت من بی نتیجه نمی ماند، فانوسی بر سر گورم خواهد شد و راهنمایی برای نسل های آینده این طایفه …
از دایی بزرگه شروع کردم، اسمش دایی بزرگه بود، برادر مادرم نبود، برادر مادر بزرگم بود، سنش از صد سال گذشته بود به غیر از دو گوش سنگین و سری بی مو، مشکل دیگری نداشت، هنوز نان و سبزی و پنیر خانه را خودش می خرید، یکی از دوست داشتنی های فامیل. دایی بزرگه بازنشسته بود از هرکسی پرسیدم که دایی قبل از بازنشستگی چکار می کرده؟ جواب می دادند که دایی بازنشسته است، هیچکس جواب دیگری نداشت، حتی زن و فرزندانش. انگار که دایی بازنشسته به دنیا آمده بود. او زبان فرانسه را خیلی خوب می دانست. هیچکس هم نمی دانست از کجا و برای چی این زبان را بلد است. عمرش کفاف نداد جمهوری اسلامی را ببیند، ولی افکارش سیاسی بود.
ریشه همه نابسامانی ها را (از اسفالت کنده شده کوچه و طعم بد چای لاهیجان و گرانی روغن کرمانشاهی و گوشت نپز)، در رضا شاه می دید. می گفت: این قزاق بی اصل و نسب نگذاشت محمدعلی شاه کارش را بکند، اگر محمدعلی شاه می ماند مملکت بهشت می شد.
یک عکس قاب گرفته محمدعلی شاه سر تاقچه اتاقش بود، یکی هم روی میز گرد گوشه اتاق پذیرایی، کنار قوطی سیگار نقره و آباژور.
دایی بزرگه هر سال در سالگرد فوت محمدعلی شاه کنج اتاق پذیرایی شب سال می گرفت، شمع روشن می کرد، و یک بشقاب خرما کنار قاب عکس می گذاشت و گوشه چشمی تر می کرد.
در چنین احوالی فکر کردم نسل آینده از تاریخ خودش چیزی نداند راحت تر است گیج می شود. سروته شجره نامچه را هم آوردم و به جوی آب سپردمش، شاید که یک روزی در سیل شهری دست مردی بیافتد که شب اش خواب ببیند، خوابی که اتاق اش را پر از عطر گل محمدی کند.
این نوشته در
هنر و ادبیات ارسال و
نيره رهگذر برچسب شده است. افزودن
پیوند یکتا به علاقهمندیها.