به شیخ شهر فقیرى زجوع برد پناه
بدان امید که از لطف خواهدش نان داد
هزار مسئله پر سیدش از مسائل و گفت
که گر جواب نگفتى نبایدت نان داد
نداشت حال جدل آن فقیر و شیخ غیور
ببرد آبش و نانى نداد تا جان داد
عجب که با همه دانایى این نمى دانست
که حق به بنده نه روزى به شرط ایمان داد
من و ملازمت آستان پیر مغان
که جام مى به کف کافر ومسلمان داد