دو نفری که در این عکس می بینید ایوان فرناندز دونده ی اهل اسپانیا و آبل موتای دونده ی اهل کنیا هستند.
موضوع مربوط به هشت سال پیش می شود. دونده ی کنیایی نفر اول است و تا خط پایان ده متر فاصله دارد که با خیال اینکه از خط پایان عبور کرده، می ایستد. فرناندز که نفر دوم و پشت سر او بوده متوجه اشتباه او می شود، ابتدا به او اشاره می کند که خط پایان آنجاست! وقتی می بیند که او متوجه زبان او نمی شود، حریف را هل می دهد و پشت سر او می دود. موتای به عنوان نفر اول از خط عبور می کند و فرناندز دوم. همه اینها طی چند ثانیه اتفاق می افتد.
خبرنگار از فرناندز می پرسد که “برای چه این کار را کردی؟”
پاسخ می دهد “رویای من این است که روزی همه ما اینچنین زندگی اجتماعی ای داشته باشیم.”
خبرنگار قانع نمی شود: “ولی چرا اجازه دادی دونده ی کنیایی اول شود؟”
ایوان می گوید “من که اجازه ندادم! او خودش داشت اول می شد.”
خبرنگار اصرار دارد که “اما تو می توانستی اول شوی.”
ایوان نگاهی به او می اندازد و می گوید “درست. اما حاصل ان پیروزی چه بود؟ آن مدال چه افتخاری برای من داشت؟
مادرم چه فکری در مورد من می کرد؟”
اولین عکس العملم از خواندن این گزارش اشک بود. گریه ی زیاد! نمی دانم برای چه و از کجا. بعدش فکر کردم که با پرسش ها، انتظارات، آفرین ها و اخم ها چه ارزش هایی را به ناخودآگاه فرزندانم منتقل می کنم؟ جایی دیدم که نوشته بود که “روش ها و ابزارهای درستِ بردن را به بچه هایمان بیاموزیم.”
خیلی به هنر مادر ایوان فکر می کنم. به رویایی که در وجود فرزندش پرورانده و به رابطه ی عمیقی که با او ساخته.