سنی ازم گذشته و بچهها بزرگ شدند ولی نه تنها کارم کم نشده ، بلکه با بزرگتر شدن بچه ها و به تبعِ آن ، توقعات و مخارج و مسئولیت هایشان نیز! که کار و درآمدزاییِ بیشتری را مطالبه میکند.
نیروی بدنیم هم همان نیروی ۴۰ سال پیش نیست……
بدنم دیگر مثل سابق به حرفم گوش نمیدهد، احساس می کنم به یک ماشینِ فرسوده و مدل پایین تبدیل شده ام که به زور می خواهم آنرا سرپا نگه دارم بلکه بتوانم مثل سابق ازش کار بکشم……
تا میایم یک طرف را درست کنم ، صدای جایی دیگه در میاید!
پاتوقم شده مطب این دکتر و آن آزمایشگاه و تهیه دارو و…….
یکی از دوستان قدیمی زنگ زد و خواست بروم به دیدنشان، آنقدر نرفته بودم و بخاطر پرداختن به کار و مشغله به منظور دادنِ رفاه بیشتر به اعضای خانواده ام، سرویس دهیِ همیشگی به خواسته های تمامی ناپذیرشان ، و بودنِ تمام مدت در اختیارشان دوستانم را تقریبا از زندگیم حذف کرده بودم، که دوباره شروع به بهانه آوردن و طفره رفتن کردم.دوستم موقع خداحافظی گفت، فلانی! تو هنوز نمردی؟ ما مدتیست که مُردیم و بُردیم……!!!!
مکالمه که قطع شد از خودم پرسیدم این چی گفت؟
دوباره شماره اش را گرفتم و پرسیدم منظورت چی بود؟
خندید و گفت باید بیایی که بگویم……
فردا که شد، جزو اولین نفراتی بودم به رستورانی که آدرس داده بودند وارد شدم……
همه که جمع شدند ، دوست قدیمی که مرا به آنجا کشانده بود گفت بچه ها! دوستمان آمده که اگر عرضه اش را داشت، بمیرد و فردایش زنده بشود تا چند صباحی را هم به میل خودش زندگی کند……
و آنجا بود که فهمیدم معنیِ مردن به اختیار چیست و چقدر لذتبخش است……
حالا مدتیست که مرده ام!!!!
مشکلات اعضای خانواده تمام شدنی نیست.واقعا اگر بمیرم چکار خواهند کرد؟ همانکار را بکنند.
من قرار نیست تمام زندگیم را وقف آنها کنم و به جای آنها و برای آنها زندگی کنم……
کاش چند سال پیش مرده بودم و فریادِ بدنم را تا اینحد بلند نمی کردم که به آسمانها برسد…..
مدتیست که به جای رفتن به مطب دکترها و تهیه دارو و درمان! آبمیوه ای برای خودم درست می کنم، یک فنجان دم کرده برمیدارم و در بالکن یک متری ام خودم را به قطعه ای کیک و موسیقی مهمان می کنم.
به کلاسهای ورزش و جلساتِ بگو بخندِ دوستان و دوستان قدیمی میروم.
تجاربِ فراوانی دارم که در اختیارِکسانیکه طالبشان هستند قرار میدهم.معلومات عمومی و زبانم را ارتقاء میدهم.
هر روز ساعتی را به مدیتیشن برای بدنی که بیش از ۶۰ سال برایم بی چشمداشت خدمت کرده است، می پردازم…….
کتاب می خوانم و به فلسفه زندگی و چراهایی که سالهای طولانی در دلم انباشته شده،فکر می کنم و به دنبال جوابشان هستم.
بعد از مرگم افرادِ خانواده ام کم کم یاد گرفتند که روی پای خودشان بایستند هر چند که در مرگم خیلی غمگین و بهت زده شده بودند و می خواستند از آن جلوگیری کنند، ولی من مرگِ به اختیار را انتخاب کرده بودم و تازه معنی رهایی؛ آزادی و خوشبختی را درک می کردم……
پیشنهاد می کنم شما نیز مرگِ به اختیار را برای افرادی که تا بحال،زندگیتان را به پایشان ریخته اید،برگزینید و مدتی نیز به زندگیِ نکرده تان،بپردازید….
تجربه ام تقدیمِ شما:
مرگ؛ به اختیار
و…
چشیدنِ لذتِ زندگی بعد از آن
نوش جانتان