نامه به ستارخان سردارِ ملى
نامه ای از سرزمین مظلومیت ها برای سردار ملی ستارخان
سلام ، سلامی از ورای سالیان غبار گرفته ی روزگار ، بر تو ، انسانی که عاشق بودی و به پذیرش شجاعانه ی مرگ برخاستی و با افتخار از راه رفته و شرف در میان گذاشته ات دفاع کردی و عاقبت جان شیرین باختی . به دنبال گام های پر توان تو به روستای بیشک ورزقان یا سردار کندی فعلی ، زادگاه تو رفتم پر بود از رنگ طلوع ۲۸ مهر ۱۲۴۵ و همان جا گفتم چرا برخی تو را زاده ی مهاباد می نویسند ؟ برگ خزان شده در بهار زندگی برادرت اسماعیل را به دست ماموران دولتی دیدم و بر رویش نوشتم که دروغ است که حرکت تو با مرگ برادر و به انتقام خون او آغاز شده ، زیرا تو مردم گرا بودی و در طبقه اصلی جامعه به فهم درد رسیده بودی . وقتی ارسباران برای خانواده ی تو کوچک و کوچکتر شد پا در خاک قهرمانان – تبریز- گذاشتی محله ات “امیره قیز ” یا ” امیر خیز امروز بود با گره های بزرگ تاریخ ایران دریغا … چندین بار ، بار سفر را تا بدان جا کشیدم اما خانه ی تو کوچکتر شده بود با دری بسته ، خانه ای که نجات ایران از استبداد صغیر در آن رقم خورده بود و اینک خاموش بود و خواب …!
سردار ملت ایران ! یازده ماه را با تو قلم می زنم استبداد صغیر را رقم می زنم که چگونه در به توپ بستن مجلس توسط کلنل لیاخوف روس به دستور محمد علی شاه ، میرزا ابراهیم آقا صبا نماینده ی تبریز به شهادت رسید ! چگونه مردم حاضر به خوردن علف بودند اما حقارت ها نه ! نپذیرفتند هم چنان که تو در برابر درخواست سرکنسول روس مبنی بر زدن پرچم روس بر سر در خانه ات گفتی:
” جناب کنسول ! می خواهم هفت دولت زیر سایه ی بیرق ایران باشند شما می خواهید زیر بیرق روس بروم ؟ هرگز چنین کاری نخواهد شد . ”
وقتی در برابر خانه ی فراموش شده ی تو ایستاده بودم و می اندیشیدم ، برگ های تاریخ یاری ام کردند که چگونه در تاریخ ۲۹ دی ۱۲۹۰ شمسی قشون روس خانه ی تو و سالار ملی را با خاک یکسان کردند و بار دیگر این کینه را با انفجار خانه ات بوسیله ی دینامیت نشان دادند امروز مردم می دانند – شاید – اما ای کاش بدانند که ریشه ی دشمنی روس ها تا به کجاست که ژرفایش را پایانی نیست !
تو یک قهرمان ملی بودی فارغ از قوم و منطقه ، و آن روز که روس ها از مرز گذشتند به امیر مسعود خان گفتی که بنویس : ” شاه به جای پدر و توده به جای فرزندان است اگر رنجشی میان پدر و فرزندان رخ دهد نباید همسایگان پای در میان بگذارند … اعلیحضرت دستور دهند راه خواربار باز شود جایی برای گذشتن سپاهیان روس به ایران باز نماند.”
برگ های تاریخ دل ام را می سوزاند وقتی به نیروهای دولتی دستور ترک محاصره داده می شود ولی روس ها با موافقت دولت انگلیس پای در وطن می گذارند و از باغ لاله ها عبوری سنگین می کنند !
چه ها گویم از شجاعت تو و دانش باقرخان که باهم -علیرغم اختلاف سلیقه ها – برای نجات ایران کلید شدند . ای مظلوم تاریخی ! زمانی تو را از دسته ی شیخیه نوشتند و به دست ملا محمد تقی برغانی تکفیر کردند و گاهی سوسیال دمکرات ! با باور تمام باورهایت ، امروز از آرمان گرایی تو می نویسم و تمام یاوه گویی ها را در حاشیه کم رنگ می کنم و حتی به آنانی که تو را پناهنده به سفارت عثمانی می خوانند به روشنی می گویم : سردار در پناه مردمی که از تبریز تا تهران در مسیر به استقبال آمده بودند ، قهرمانانه بر خاست …
ای سردار ! برخیز و ببین هنوز زر و زور و تزویر روس در اتاق تاریخ ذهن می درخشد ، دو هم رزم تو ، یپرم خان ارمنی و حیدر عمو اوغلی را چگونه می شود فراموش کرد . خائنان به تو و مرام تو شاید با تو اختلاف سلیقه داشتند ، اما می دانم به هنگامی که صحبت از منافع پیش می آید ، خیلی ها دوست و هم رزم را هم قربانی می کنند ، رخدادی که هر روز بر پیشانی تاریخ تکرار می شود … !
راتسلاو – کنسول وقت انگلیس در تبریز – زبان به تمجید تو گشوده – هرچند از دهان سیاست مانایی بر نمی خیزد! – او گفته بود : ” او سردار توده ها و آرزوهای مردم بود . ” روزی که با سالار و ضرغام السلطنه و عبدالحسین سردار محبی عهدنامه ی ” هیئت اتحادیه ی احرار ” را در نارضایتی از اوضاع مملکت امضا کردید ، دشمنی ها از سوی یپرم خان و اسعد بختیاری جوانه زدند و هنگامی به رشد و بالندگی رسیدند که تو و یاران ات در باغ اتابک ( محل فعلی سفارت روسیه در تهران ) در محاصره بودید !
خورشید چگونه در باغ اتابک غروب کرد ؟ روزی که تبریز را به قصد تهران ترک می کردید ، تبریز می گریست درست به سان روزی که تو زیر نامه ی ارسالی به شاه ، مهر ” یا ستارالعیوب ” زدی و قطره ی اشک از چشمان ات بر روی کاغذ افتاد.
تو بودی و باقرخان و بیش از یک صد مجاهد و مردمی که پشت سرتان آب می ریختند و پیرمردی از اهالی دوه چی ( نام محله ای در تبریز ) که مرهم برای تو داد و آرزو کرد که مورد استفاده قرار نگیرد و سالم برگردی . باران اشک امان دل بریده ، کجاهستند آن مردم و آن پیرمرد پاک دل و آن آب ؟! چه کسی صداقت را قربانی کرد ؟ رفتید و تبریز در پشت سرتان نگران … تمام مسیر تا تهران آبادی ها در استقبال بودند به عشق آمده بودند تا نشان دهند تو از آن همه ی مردم ایران هستی و اگر بیش از نصف تهران آمده بودند ، کسی نمی دانست که تو در گوش آن پیرمرد مهربان چه گفتی … پدر جان !دعا کن زود برگردیم . در میان راه و تمام مسیری که با مردم بودید آنانی که می خواستند دست تو را ببوسند ، پس می کشیدی و می گفتی : “ما فدائیان ملت ایم ، ما باید دست مردم را ببوسیم ! ” و امروز …
یک ماه در تهران بودید و امروز قلم دلگیر از غروب های باغ اتابک می نویسد ، از آن روز که هم رزمان خائن و برخی ناراضیان تحریک شده توسط دو تن از کارکنان سفارت عثمانی ، باغ را محاصره کردند ؛ ” در باغ ” که سوخت ! دل مردم سوخت و هنوز می سوزد ، تب داشتی و دل در هوای تبریز … گفتی : ” به تنگ آمدیم از این همه جور و جفا …”
چه لشکری آمده بودند دولتی ها به اتفاق فدائیان ارمنی ، دسته ی حیدر عمو اوغلی، بختیاری ها ، نیروهای ژاندارم و قزاق ها به فرماندهی سردار بهادر فرزند سردار اسعد و یپرم خان ارمنی ! همه بیرون باغ سنگر گرفته بودند . راستی این هم برای صد نفر آمده بودند یا تو و رشادت تو را توان مقابله نداشتند ؟ چرا این گونه از غیرت مردانی که با مردم هستند ، می ترسند ؟ … حمله کردند در باغ سوخت و مجاهدان جهاد با خون کردند و گلوله بر پای تو نشست ، گلوله ای که هنوز دل تاریخ را آزار می دهد ؛ زمانی که در کالسکه با باقرخان از باغ بیرون می بردند بهوش و بیهوش سرت بر روی زانوی باقرخان ، همان یاوری که اشک ریزان پرسید : ” یاخچی سان سردار؟ !”
و چه زیبا گفتی : ” این زخم ها که زخم نیست لوطی ! سر خم می سلامت ، شکند اگر سبویی … این زخم ها خوب می شوند ، زخم دل ام را چه کنم که نه از دشمن ، که از خودی خوردم ! ”
سردار !
امروز با همان زخم ها ، بوی غروب در ذهن داریم و می سوزیم که چرا قهرمانان با زخم به وداع می رسند ؟!
این نوشته در
خواندنیها ارسال شده است. افزودن
پیوند یکتا به علاقهمندیها.