بزرکترین گناهِ من، دستکم نسبت به خودم، این بود که نمیتوانستم آرامش داشته باشم. یادم نمیآید که در تمام زندگی، روی آرامش را دیده باشم. حتی در خواب هم، عصبی و بی قرارم و با جزئی حرکت یا صدایی، ناگهان از خواب میپرم. چیز خوبی نیست. آرامش داشتن، دلپذیر است. گمانم این خصلت را از پدرم به ارث بردهام. بیقراریهای او را هنوز به یاد دارم. این بیقراری ها، گاهی همراه با فریادهای بلندی، خانه را پُر میکرد؛ هرچند غالباً زیاد حرف نمی زد. تنها که می شد، آدم ساکتی بود، اول از همه، به گمانم، به این دلیل که حرف چندانی برای گفتن نداشت؛و در مرحلهی دوم، به این دلیل که کسی نبود که با او حرف بزند. به جای عمیق بودن، قوی بود. هوشمندیاش فقط موجب میشد دست و پایش را گم کند. این نکته هم شنیدنش بیلطف نیست: گوشِ موسیقی به هیچوجه نداشت. قطعههای موسیقی برای او بیمعنا بود. من غالباً از این خصلتش متعجب می شدم. در تلاشی که برای نویسنده شدن میکردم، او بود که دستم را گرفت، مشوقم شد و ذهنم را روشن کرد؛ نه مادرم برعکس مادر، دلش میخواست که من شغل آبرومندی مثل بانکداری داشته باشم. دوست داشت من، اگر هم خواستم نویسنده بشوم، نویسندهی موفقی از کار درآیم، مثل تارلینگتون ( رمان نویس و نمایشنامه نویس آمریکایی برنده جایزه پولینزر ) و هیچگاه باورش نمی شد که از عهدهی چنین کاری برآیم. اما پدر میخواست که من خودم باشم. عجیب نیست؟ از هر کسی که خط زندگیاش را مشخص میکرد و آن را تا پایان، بیهیچ انحرافی ادامه میداد، خوشش میآمد. گمانم به این دلیل که خودش، انجام وظایفِ کوچکِ اجتماعی را از یاد برد و در گردابِ امور خانواده و پول و مسئولیت گرفتار شد. برای اینکه آدمی ناب باشی، باید مشهور باشی که او نبود، و خودپسند باشی که اصلن در ذاتش نبود. مردی بود سخت از خود نومید و فکر می کنم سرسختی و یکدندگی قصد مرا برای نویسنده شدن، به رغم میل مادر، دوست داشت. باری، او مشوق من بود. مادر همیشه فکر می کرد که من سرانجام، این دوره را از سر می گذرانم و سرِ عقل میآیم
برگرفته از : کتاب تورتیافلت اثر جان اشتاین بک ،
با برگردان ِمحمد علی صفریان