از استاد رضا افضلى
جهان آیینه ای باشد، که سر تا پای آن زنگ است
زبس در هر کران، تصویری از جنگنده و جنگ است
صفای چشمه ها گردد سیه، از دود و ویرانی
به ژرف ِآب های پاکِ عالم، لای نیرنگ است
شب مُظلم به گیتی از سیه کاری چنان کرده
که هر روشنگری از سقف، همچون بدر، آونگ است
به راه آرزو، هردم سواری تازه می افتد
به هرجا پا نهد انسانِ نو، رگبار ی از سنگ است
نه تنها در بهاران، لاله زاران غرق خون باشد
که در سرمای دی هم، برف های تازه گلرنگ است
پس از پنجاه سالی باز دلگیری چنان بر جاست
که چون «امّید» می گویم:« من این جا بس دلم تنگ است»
هلا ای مطربِ دنیا! به تارَت گوشمالی دِه
همه گویند « هر سازی که می بینم بد آهنگ است»
نقش تار روی پیکره گلی از تمدنهای پیش از کورش، زمان ایلامى میانه، پایان هزاره دوم پیش از میلاد یافته شده از شهر شوش – موزه لوور