«خوشگل بگو، قشنگ بگو، که این با این چی میشه؟»…
یادی از معلم سالهای دور تلویزیون، حسن نیرزاده نوری…
……………………………………………………………………….
سید حسن نیرزاده نوری متولد ۱ مهرماه ۱۳۰۷
که خیلی ها او را با نام عمو زنجیرباف میشناسند از آموزگاران سرشناس ایران بود…
نیرزاده نوری متولد اول مهرماه ۱۳۰۷ در محله پامنار تهران بود.
پدرش دکتر غلامحسین نیرزاده نوری، فردی فرهیخته و مطبوعاتی بود
و سردبیری روزنامه «غربال» را بهعهده داشت.
شاید شما هم در سنی باشید که سختگیریها و اخلاق نه چندان نرم برخی معلمان قدیم را از نزدیک دیده یا دست کم حکایت آنها را از بزرگترهایتان شنیده باشید.
نیرزاده نیز با آگاهی از این آسیبِ بزرگ و دانشآموزگریز، از همان ابتدای معلمی مصمم شد تا جاذبههای تدریساش بیش از دافعهها باشد
و در درازمدت نیز هرآنچه توانست بکوشد تا آن دافعهها را نیز از کار خویش بزداید.
هرچند خوشبختانه او در نهایت توانست مرزهای سنی را پشت سر بگذارد و حتی بزرگسالانی را نیز شیفته کارش و آگاهیهایی که در نشر آنها میکوشید سازد.
در یک کلام، نیرزاده توانست دلهای زیادی را به هم نزدیک کند…
شیوه تدریس استاد نیرزاده نوری، آمیزهای از یاددادنیهای نظری و عملی بود؛ البته با سنگینی کفه بخشهای عملی و داستانی.
نیرزاده با عصا، کلاه و لباس بلند و روستایی (یا دستکم شهری اما از نوع قدیمی و قاجاریاش) در کلاس درس حاضر میشد و هدفش نه فقط آموزش حروف الفبا، که تدریس و انتقال نکات اخلاقی و انسانی نیز بود.
او با رفتار حساب شدهاش در بطن داستانها و خرده داستانهای هر قسمت از برنامه، به دانشآموزان میآموخت که پای لنگ شعبان و کلاه کج کمال و لباس وصلهدار اکبرآقا عیب نیست،
بلکه جهل و بیسوادی عیب است که جامعه را از پیشرفت باز میدارد
و باعث میشود افراد مدام در مدار بسته نادانی و ناتوانی به دور خود بچرخند و خویش را تکرار کنند.
ابزار کار استاد، به جز ظاهر و لباساش و گچ و تختهپاککن،
مقداری شعر و موسیقی بود و دو تکه چوب، که با بر هم زدنشان به صورت ریتمیک و ملودیک، از دانشآموزان میپرسید:
«خوشگل بگو، قشنگ بگو، که این با این چی میشه؟»
(هنگام خواندن و پرسش آوازگونهاش نیز مثلا دو حرف به هم چسبیده «ب» و «الف» را نشان میداد).
آنوقت، دانشآموزان، همصدا و هماهنگ جواب میدادند:
«با، با، با، میشه!»
و این روال با کلمههای دوحرفی دیگری ادامه مییافت و در پایان، دانشآموزان، نوشتن و خواندن چند کلمه دیگر را با روشهای ابتکاری، شیرین و داستانی استاد نیرزاده یاد میگرفتند.
لابهلای این یادگیریها نیز کلی قطعه نمایشی درهمتنیده با درسها وجود داشت که برنامه بروبچههای پشت پنجره را به معجونی شیرین و دلپسند بدل میکرد
و بچهها از این هفته تا آن هفته چشمانتظار میماندند تا همراه بزرگترهایشان دوباره مهمان کلاس جذاب و شخصیتهای دوستداشتنیِ این برنامه سریالمانند شوند.
نیرزاده برنامهاش را با خواندن این بیت شعر معروف به پایان میرساند که:
«مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو ماندهایم»…
در حالی که دانشآموزان با گفتن پیدرپی «نه، نه…!» به صورت دستهجمعی،
نارضایتی خود را از پایان برنامه اعلام میکردند
(که آن پایان، به نظرشان زودهنگام میآمد و همین یک دلیل برای اثبات جذاب بودن برنامه کافی مینمود).
از قضای روزگار، این بیت شعر، به طرز بدی برای ما و دیگر دوستداران نیرزاده تعبیر شد و او یکباره در دهه ششم زندگیاش
(هر چندچهره او بیشتر از سناش نشان میداد) بدرود زندگی گفت،
در حالی که هنوز بسیاری آموختنیها بود که میبایست در کلاس درس استاد میآموختیم.
همان سالها (۱۳۶۴ به بعد) که استاد با رفتن زودهنگامش غمی به غمهای ما افزود،
در باغچه طوطی شهرری جملهای روی سنگ مزاری به چشم می خورد:
«بچهها! خانه استاد اینجاست…»…
آنجا مزار معلمِ سخت عزیز و دوستداشتنیِ ما یعنی حسن نیرزادهنوری است که جعبه کوچک تلویزیون را تا مدتها به بهترین کلاس درسی که میشناختیم تبدیل کرده بود.
آن جمله و تصویر چهره مهربانش بر سنگ مزار، خانه استاد،
نه فقط اینجا و در دل این قسمت از زمین خدا،
که توی دلهای همه بچهها و بزرگترهای آن سال و زمانه است …
زمانهای که از در و دیوارش درد و غم میبارید…
ولی نیرزادهها و مهربانیشان آن را برای میلیونها نفر انسان درگیر با جنگ،
تحملپذیرتر و در دقایقی حتی شیرین میکردند.
روانش شاد باد