در دهکده ای کوچک مردی زندگی می کرد که به ابله بودن اشتهار داشت البته در حقیقت ابله هم بود تمام آبادی مسخره اش می کردند ابلهی تمام عیار و مردم کلی با او تفریح می کردند ولی او از بلاهت خود خسته شد بنابر این از مرد عاقلی راه چاره را پرسید. مرد عاقل گفت مساله ای نیست ! ساده است ٬ وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن اگر کسی ادعا می کند که این آدم مقدس است ٬ فوری بگو، نه ! خوب می دانم که گناهکار است٬ اگر کسی بگوید ، این کتابی معتبر است ٬ فوری بگو، من خوانده و مطالعه کرده ام ٬ نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو، مزخرف است! اگر کسی بگوید این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است، راحت بگو، این هم شد هنر؟! چیزی نیست مگر کرباس و رنگ . یک بچه هم می تواند آن را بکشد انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا. بعد از هفت روز٬ آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است! ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد نقاشی را نشان او می دهی و او خطاها را به شما نشان می دهد کتابهای معتبر را نشان او می دهی و او اشتباهات و خطا ها را گوشزد می کند چه مغز نقاد شگرفی! چه تحلیل گر و نابغه ی بزرگی! پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم زیرا تو آدم ابلهی هستی ! تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند: چون نابغه ی ما مدعی است این مرد آدمی است ابله
پس او باید ابله باشد!
” فیودور داستایوفسکى “