هر آدمی که باشیم، با هر شخصیتی، گلیم خود را از آب بیرون می کشیم و اوضاع هم بر وفق مراد است اما از آنجایی که توی یکی از راه ها، مانعی بیفتد، سنگی، کلوخی و گاهی از بدشانسی؛ صخره ای حتی، ما دیگر خودمان نیستیم.
شنیده اید؟! شاعری می گوید:
«برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمات ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را
در بی هوشی مان بشنود
برای تو و خویش، روحی که این همه را در خود گیرد و پذیرد
و زبانی که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزهایی که در بندمان کشیده است
سخن بگوییم».
وقتی شعر را می خوانی، شاعر را می بینی که دست به آسمان ها برده؛ که انگار واژه هایش دعایی است متبرک و گم شده از دورانی قدیم. شاعر، واژه به واژه تمام آن چیزهایی را آرزو کرده که روزی روزگاری در زندگی ما گم می شوند و افسانه؛ دیدن، شنیدن و گفتن، نه در معنای ساده یک فعل، که در معنای حقیقی و واقعی زندگی.
شاعر زنی است از جایی دیگر، زنی به نام مارگوت بیگل که احمد شاملو شعرش را برای ما ترجمه کرده. اما شعر را که می خوانی، هیچ کم ندارد از روزگار آدمی که در عصری دیگر در خاورمیانه زندگی می کند.
چه فرقی می کند؛ آدمی باشی در اروپای دهه ۷۰ میلیادی یا آدمی در پاییز ۹۳ تهران، واژه ها مالکیت شان جهانی شده و همین جهان انسانی است که از ما می پرسد؛ کجا یاد گرفتیم نبینیم، نشنویم و نگوییم.
ما تا یک جایی در زندگی می دانیم که چه کنیم/ تا آنجایی که قوانین مشخص درس خواندن، کار پیدا کردن، دوستیابی، همسریابی و چی چی یابی های دگر، همان قوانین مشخص زندگی اجتماعی یک انسان به کارمان می آید تا جایی که همه چیز مشخص است، ما هم در تعریف اجتماعی خود، مشخصیم.
هر آدمی که باشیم، با هر شخصیتی، گلیم خود را از آب بیرون می کشیم و اوضاع هم بر وفق مراد است اما از آنجایی که توی یکی از راه ها، مانعی بیفتد، سنگی، کلوخی و گاهی از بدشانسی؛ صخره ای حتی، ما دیگر خودمان نیستیم. قوانین مشخص، دیگر به کارمان نمی آید و ما تازه با پدیده ای روبرو می شویم که خیلی ها در کل فلسفی و فیلسوف طور به آن زندگی می گویند، خیلی های دیگر نامش را بدشانسی می گذارند، خیلی ها از شکست حرف می زنند و در این میانه خیلی ها هم کلا راه مسیر را عوض می کنند و آدم دیگری می شوند و دقیقا از همین جاست که قصه ما آدم ها شروع می شود.
مکانیسم دفاعی، واژه آشنایی برای روانشناسان است. آنها کلا معتقدند که آدمیزاد، از همان لحظه ای که از شکم مادرش بیرون می آید، مشغول به امر خطیر مکانیسم دفاعی است و اوایل این مکانیسم فیزیکی است و بعد با رشد شخصیت و روان، مکانیسم های دفاعی روانی هم شروع می شود.
کلا انگار ما موجوداتی هستیم که واکنش داریم و کنش هم یک جوری واکنش اند. مثلا اگر ما روزی که حال خوشی نداریم، بگوییم خوبیم، مکانیسم دفاعی انکار را پیش گرفتیم. اگر در شرایطی که اوضاع خراب است، حواس خود را پرت کنیم، فرافکن شده ایم و … این وسط تنها مکانیسم دفاعی درست و حسابی، والایش است. یعنی اوضاع خانواده خراب است، درس بخوانی که آینده خوبی داشته باشی و مثال هایی از این دست. از نظر روانشناسان، ما آدم ها درگیر و بند این مکانیسم های دفاعی، مدام و مدام به کنش های زندگی واکنش نشان می دهیم و همین واکنش ها ما را می سازد.
سنگ اول که سر راه ما سبز می شود، دقیقا همان لحظه انتخاب ماست. همانجایی که یا باید تن بدهیم به یکی از انواع و اقسام مکانیسم های دفاعی یا نه. ما یاد می گیریم که در کنار آسیب های فیزیکی، از آسیب های روانی هم از خودمان محافظت کنیم.
اصلا بدن مان هم گوش به زنگ است که در موقع بحران روانی، هورمون ها را بالا و پایین کند تا کمترین آسیب برسد اما امان از لحظه ای که وسط آن همه بلبشو و بحران، دست به انتخاب اشتباه بزنیم. همانجاست که راه ما، مسیر ما و سرنوشت ما شکل دیگری می گیرد. از میان انواع و اقسام سپرها، اگر دست به بدترین سپر ببریم و انتخابش کنیم، راه برگشت خیلی خیلی سخت می شود و این ما هستیم که بعد از آن سنگ، صخره می بینیم و بعد کوه و بعد سلسله کوه های سخت و سفت پشت سر هم.
همین انتخاب هاست که کمی بعد، گوش ما را کر می کند، چشم ما را کور و زبان را هم می بندد. روح خسته افسرده، از انتخاب های اشتباه ما خودش را به مرگ می زند. درست شبیه بدن که آستانه تحملی دارد و از آستانه که بگذرد، دیگر حتی نشانه های دردش هم واقعی نمی شود. یک انتخاب اشتباه، کافی است تا سال های سال در خاموشی بمانیم، فقط یک انتخاب اشتباه.
می دانید اشتباه ترین انتخاب کدام است؟! انکار. وقتی دست به انکار می زنیم، همه راه ها را برای خود می بندیم. انکار همان ندیدن و نشنیدن و نگفتن ماست. برای فرار از ترس از پیش آمدها، انکار واقعی ترین و ساده ترین انتخاب ماست.
ما انکار می کنیم، چون حجم واقعه بزرگتر از ماست، چون بعد از آن اتفاق هایی را می بینیم که دوست نداریم و همین دل ساده معصوم ما، گولمان می زند که نبینیم، نشنویم و نگوییم. ما منکر می شویم و می گذریم. انگار که سنگ را می بینیم اما برنمی داریم. برای همین است که از یک جایی به بعد گنگ خواب زده می شویم دیدن و شنیدن و گفتن و … تبدیل به افعال روزمره ساده ای می شوند که فقط می خواهند در مقطع های کوتاه زندگی ما را بگذرانند.
راه های خروج از انکار، سخت ترین راه هاست. باید چیزهایی را در مورد خودت، ببینی و بشنوی که دوست نداری. باید بیدار شوی و همیشه بیدار شدن سخت است و البته هزینه دارد. گاهی این هزینه به قیمت از دست دادن آدم ها تمام می شود، گاهی از دست دادن شغلی و گاهی هم تنها شدن.
اما واقعیتش این است که بعد از تمام اینها، جسارتی ستودنی در خودت می بینی؛ جسارتی که عزت نفس می دهد و آگاهی، که با هیچ چیز دیگری در دنیا نمی خواهی عوضش کنی. آگاهی که در شعر شاعر ما صداقت نام می گیرد و برای آنهایی که اهل انکار نیستند، دوست داشتنی ترین واژه ها را می سازد. روح ما، به دیده شدن نیازمند است و انکار، آنرا پشت دیوارهای سخت و سفت می اندازد و یک تلنگر برای ریختن دیوارها کافی است.
از بانو نازنین متین نیا