گاهى رویاها ى ما واقعیت پیدا میکنند

securedownload

” آرزو” دختر کوچکی است  که  با پدر و مادرش در خانه ای نزدیک ساحل دریا زندگی می کند و به همین خاطر روزی سه ، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل است .

یکی از روزها از زبان پیر مردی که کنار ساحل بستنی می فروخت ، داستانی در مورد پری دریایی شنید . از آن روز به بعد دخترک  تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می تواند تبدیل به یک پری دریایی شود ، ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید  اما پدرش که تمام فکرش این بود که روزها تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد ، با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد! پس از آن دخترک از مادرش ، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید اما جواب را پیدا نکرد ، روزی حوالی ظهر، طبق معمول هر روز به دستور پدرش ، باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او می رساند ، حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه ی پدرش راه افتاد، ناگهان چشمش به مردی افتاد که کنار آب نشسته بود ” آرزو ” که خبر نداشت آن مرد یک دله دزد است ، به سویش رفت و از او پرسید چگونه می توان پری دریایی شد ؟ مرد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد ، فکری به سرش زد و نقطه ای را در فاصله صد متری – داخل دریا -را  به ” آرزو” نشان داد و گفت  تو باید تا آنجا شنا کنان بروی و از کف دریا که عمقش فقط یک متر است ، پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم  دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت، بی خبر از آنکه نه پیراشکی مانده بود و نه مرد دزد  آرزو وقتی مرد را ندید تازه فهمید او فریبش داده است  آرزو در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت، ناگهان دید داخل یکی از صدفها ، مرواریدی درشت و درخشان وجود دارد !

معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید! ………….

این نوشته در خواندنیها ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.